آن مرد غمگین تنها | هم‌میهن


هشتاد سال از زمان انتشار رمان ناتمام «آخرین قارون» یا «آخرین غول» [The Love of the Last Tycoon] اسکات فیتزجرالد گذشته است؛ رمان‌نویس بزرگی که وقتی از اوج ادبی‌اش نزول کرده بود و سلامتی‌اش رو به نقصان بود زودهنگام در دهه چهارم زندگی‌اش درگذشت.

آخرین قارون» یا خلاصه رمان آخرین غول» [ the Last Tycoon]

زمانی که «لطیف است شب» چند سال قبلش منتشر شد دلایل کافی برای این تردید وجود داشت که آیا این استعداد بی‌نظیر که خود را برای اولین بار هشت سال قبل با «گتسبی بزرگ» فوق‌العاده نشان داده بود به اندازه‌ای پیشرفت می‌کرد که به دستاوردهای بزرگ‌تری که توانایی‌اش را داشت برسد. «لطیف است شب» کتابی بلندپروازانه است، اما همچنین در مقابل آثار دیگرش یک شکست هم محسوب می‌شد. فیتزجرالد پس از وقفه‌ای طولانی در نویسندگی جدی، با کتاب تازه‌اش به ناامیدی کسانی که «گتسبی بزرگ» را تحسین می‌کردند، دامن زد.

در مورد «آخرین قارون» هم همین‌ها صادق است، کتابی بلندپروازانه هرچند ناتمام، با این‌حال بهترین رمان فیتزجرالد نیست. اما حتی خواندن نسخه ناتمام، نه‌تنها جذاب است بلکه بهترین نوشته خلاقانه‌ای است که ما درباره بخشی از زندگی آمریکایی هالیوود و فیلم‌ها می‌خوانیم. هم نسخه ناتمام فیتزجرالد و هم یادداشت‌های او که آقای ویلسون به داستان افزوده است، نشان می‌دهد که او چقدر درک دقیق و استواری از موضوع داشت و چقدر به عنوان یک ناظر بر زندگی عمیق بوده و رشد کرده است.

شاعری بزرگ‌ با آرزوهای بر باد رفته
در ۱۹۳۷، فیتزجرالد چهل‌ساله درگیر ترک اعتیاد به الکل، به شدت مقروض و در تنگنا به خاطر پرداخت هزینه‌های بیمارستان روانی همسرش زِلدا و شهریه مدرسه شبانه‌روزی دخترش اسکاتی، به عنوان فیلمنامه‌نویس برای کار به هالیوود نقل مکان کرد. حتی بهترین و مؤثرترین استودیوها نمی‌توانستند سناریویی حزن‌آورتر از این بنویسند: اینجا یکی از بهترین رمان‌نویسان آمریکایی بود که به نوشتن به محتوای نازل برای کسب پول بیشتر تن می‌داد، شاعری بزرگ با آرزوهای بربادرفته و سرخورده که حالا از اوج قله ادبیات به نویسنده ناشناس کرایه‌ای در جایی تبدیل شده بود که قدر کار هنری و ادبی را نمی‌دانستند. مرگ فیتزجرالد در ۱۹۴۰ به خاطر مشکل قلبی به‌خاطر سال‌ها الکلی بودنش، سرنوشتی غم‌انگیز بود که طی روایت زندگی‌اش پیش‌بینی می‌شد.

اما همیشه عاملی پیچیده در این سیر داستانی وجود دارد: رمان معروف به «آخرین قارون» که فیتزجرالد آن را در سال ۱۹۳۹ شروع کرد رمانی بود که تا زمان مرگ ناگهانی‌اش شدیداً رویش کار می‌کرد. مردی واقعاً درهم‌شکسته که نمی‌تواند کاری سترگ یا حتی نیمه‌سترگ خلق کند، اما کیفیت قابل توجه این اثر ناقص حاکی از احساس قدرت و ثبات درونی در فیتزجرالد در بحبوحه آشفتگی‌های زندگی شخصی‌اش است. تحقیرشدگی در باور او به شکوه هنری یا توانایی‌اش برای رسیدن به بزرگی خللی وارد نکرد. او یک ماه قبل از مرگش در دفتر یادداشتش نوشته بود: «من اطمینان دارم که به اندازه کافی جلو هستم که اگر بتوانم سلامت بمانم کمی به جاودانگی برسم.»

«آخرین قارون» تجربه اسکات فیتزجرالد را در مورد هالیوود منعکس می‌کند و دیدگاهی انتقادی از این صنعت با خط داستانی غم‌انگیز ارائه می‌دهد، اما با تمام این احوال به طرز شگفت‌انگیزی بدبینی اندکی در آن نمایش داده می‌شود. قهرمان آن مونرو استار تهیه‌کننده فیلم است که براساس شخصیت ایروینگ تالبرگ نابغه شکل‌گرفته که در ۲۶ سالگی سرپرست تولید در مترو گلدوین میر شد. استار مثل تالبرگ «رهبری است که جنگی طولانی را در جبهه‌های بسیاری داشته؛ او تقریباً به تنهایی در طول یک‌ دهه صنعت فیلم‌سازی را به طور قابل توجهی پیشرفت داد. استار مظهر کهن‌ الگوی رؤیای آمریکایی است که برخلاف شخصیت‌هایی مانند گتسبی یا دیک دایور (از لطیف است شب) به‌عنوان فردی متعادل‌تر و بالغ‌تر به تصویر کشیده می‌شود که وزن دنیای فیلم را با ظرافت و حساسیت به دوش می‌کشد.»

راوی کتاب نابغه‌ای جوان، دختر رئیس استودیویی (احتمالاً براساس دختر می‌یر) است که می‌گوید تنها شش یا هفت مرد در تاریخ فیلم‌سازی هستند که توانسته‌اند کل معادله تصاویر را در ذهنش همزمان درک کنند. تالبرگ یکی از آن افراد فوق‌العاده با استعدادی بود که توانست سلیقه عمومی را دیده و درک کند و زودتر روی آن‌ها سرمایه‌گذاری کند. در این کتاب فصل بی‌نظیری وجود دارد که او به تشریح روز تولید می‌پردازد که بینشی واقعی به آن دوران ارائه می‌دهد. این اثر داستانی برای درک همه است، و فرض می‌کند که ما همه شیفته فیلم‌ها هستیم. قطعاً همه در آن دوران این گونه بودند و طوری که فیتزجرالد درباره آن می‌نویسد نمی‌توانی مجذوبش نباشی.

در فصل‌های اولیه، به صورت تاثیرگذاری، وظایف گسترده استار برجسته می‌شود، زیرا او به مسائل تولید رسیدگی می‌کند، پروژه‌های جدید را تأیید می‌کند، به نویسندگان انگیزه می‌دهد، سرمایه‌گذاران را راضی می‌کند، و مانند رئیسی عاقل است که درخواست‌ها را می‌شنود، به حرف کارکنان مختلف گوش می‌دهد. استار عمیقاً خود را وقف کارش می‌کند و سلامتی‌اش را به خطر می‌اندازد، به‌رغم اقتدارش، او در نحوه نگرش به موقعیت خود، حس کنایه و انسانیت را حفظ می‌کند. او می‌داند که تا حدودی اقتدار او ضروری است، مانند یک اجرای سینمایی جذاب، که بدون آن «ساختار فیلم‌سازی مانند کره به تدریج ذوب می‌شود».

بی‌نظیر در به تصویر کشیدن عشق و اشتیاق
استار که در تنهایی احساس آسیب‌پذیری دارد، عاشق کاتلین مور می‌شود زنی خارج از دنیای هالیوود که متأهل است. فیتزجرالد صنعت فیلم را با طنزی کاربردی و محبت‌آمیز به تصویر می‌کشد و گری کوپر را در محاصره ستایش‌کنندگان نشان می‌دهد. داستان عشق در رمان با همان لحن صمیمانه و عاشقانه آثار قبلی او به تصویر کشیده شده است. فیتزجرالد در به تصویر کشیدن اشتیاق شدید عشق، حتی در لحظات صمیمیت، بی‌نظیر است.

نوشته فیتزجرالد در اینجا پایان می‌یابد و این فقط بخشی از طرح اصلی فیتزجرالد است. به گفته متیو جی. بروکلی در بیوگرافی بی‌بدیلش «نوعی عظمت حماسی» (۱۹۸۱)، فیتزجرالد تنها نیمی از آنچه را که برای رمان در نظر گرفته بود، قبل از مرگش تکمیل کرد. توطئه برنامه‌ریزی‌شده‌ای که شامل باج‌خواهی و تلاش برای قتل است، به سختی در صفحاتی که در اختیار داریم مشخص شده است.

ادموند ویلسون منتقد ادبی- از دوستان فیتزجرالد از دوران کالج - بود که پس از مرگ نویسنده وظیفه داشت فصل‌هایی که نوشته شده بود را ویرایش کند و به آنها به صورت منسجم یک رمان سر و شکل دهد، که این کار را با استفاده از یادداشت‌ها و رئوس مطالب فیتزجرالد تکمیل کرد. ویلسون همچنین عنوان «آخرین قارون» (با عنوان فرعی «رمان ناتمام») را انتخاب کرد، که فیتزجرالد عنوان «عشق آخرین قارون: یک وسترن» را گذاشته بود و نامی که ویلسون انتخاب کرد به این نام بسیار نزدیک بود. همه این‌ها، ابتدا در سال ۱۹۴۱ منتشر شدند.

نویسنده‌ای بی‌قرار و افسرده
در سال ۱۹۳۶، اسکات فیتزجرالد مصاحبه‌ای با نیویورک‌پست کرد؛ مصاحبه‌ای که بسیار غم‌انگیز بود. این مصاحبه درست چهار سال قبل از مرگ او به خاطر حمله قلبی‌اش صورت گرفت. این مصاحبه فیتزجرالدِ افسرده و بی‌قرار را به تصویر می‌کشد که در دل داستان‌هایش پرسه می‌زند و از اعتیاد به الکل می‌لرزد. در این زمان ستاره ادبی زمانی درخشان به شکل غم‌انگیزی افول کرده بود. او که هم حرفه‌اش، هم سلامتی‌اش و هم زندگی شخصی‌اش حسابی نزول کرده بود برای مجله ایکوایر مقالاتی درباره زندگی‌اش می‌نوشت و زندگی را مثل «بشقابی ترک‌خورده» می‌دید.

او در این مصاحبه گفته بود که اعتماد به‌نفس‌اش را از دست داده بود: «نویسنده‌ای مثل من باید پر از اعتمادبه‌نفس باشد و به ستاره خودش باور کامل داشته باشد. این تقریباً احساسی ماورایی است، احساسی که اتفاقی برای من نمی‌افتد، چیزی به من صدمه نمی‌زند، هیچ چیز نمی‌تواند مرا دگرگون کند.»

آن‌ روزها تنها همدم فیتزجرالد پرستارش بود که هم با درد جسمی‌اش ـ‌ شکستگی شانه‌اش به خاطر حادثه‌ای روی یک تخته پرش ـ کنار بیاید و هم با درد و رنج روحی‌اش و اعتیادش به الکل. وقتی فیتزجرالد اتاق را ترک کرد پرستارش گفت: «افسردگی، افسردگی، افسردگیِ روز و شب. سعی کنید درباره کار و آینده‌اش صحبت نکنید. او کار می‌کند اما خیلی کم سه یا چهار ساعت در هفته.»

در ادامه مصاحبه‌کننده از فیتزجرالد پرسید که او درباره نویسندگان معاصر چه فکر می‌کند؟ درباره نسل زنان جوان دهه ۱۹۲۰ که موهایشان را چتری کوتاه می‌کردند و موسیقی جاز گوش می‌دادند و فیتزجرالد به زیبایی آن‌ها را در رمان‌هایش تصویر کرده چه نظری دارد؟ فیتزجرالد مظهر حس غم و اندوه است. او به‌طرز خیره‌کننده‌ای باهوش است و بذله‌گویی می‌کند اما سقوط غم‌انگیز یک نویسنده با استعداد از ورای همه این‌ها بیرون می‌زند.

او می‌پرسد: «چرا باید با فکر کردن به آن‌ها خودم را اذیت کنم، آیا من به اندازه کافی خودم نگرانی ندارم؟ شما و همین‌طور من به خوبی می‌دانیم که چه اتفاقی برای آن‌ها افتاد. بعضی‌شان دلال شدند و خودشان را از پنجره بیرون انداختند. دیگران بانکدار شدند و خودشان را با اسلحه کشتند. بقیه گزارشگران روزنامه‌ها شدند. تعداد کمی هم نویسندگان موفقی شدند.» صورتش منقبض شد فریاد کشید: «نویسندگان موفق! آه خدای من نویسندگان موفق!»

شایعاتی منتشر شد مبنی بر اینکه این مقاله به شدت فیتزجرالد را ناراحت کرده و او را به خودکشی سوق داده است. به نظر می‌رسد مصاحبه‌کننده به شدت از فیتزجرالد انتقاد کرده است. اما در حال و هوای سال ۱۹۳۶، ناامیدی مصاحبه‌کننده از نویسنده منطقی است، زیرا بسیاری از آمریکایی‌ها رکود بزرگ را به عنوان پیامد شدید افراط و تفریط عصر جاز می‌دیدند. در این دوره، رقص و موسیقی جاز خصوصاً در آمریکا و البته در بریتانیا، فرانسه و برخی کشورهای دیگر بسیار محبوب شد و با تغییرات فرهنگی، اجتماعی و سیاسی نیز همراه بود که نماد آن چهره‌هایی مانند فیتزجرالد و زلدا بودند. این مصاحبه به شدت فیتزجرالد را مورد انتقاد قرار می‌دهد و این احساس را در میان بسیاری از آمریکایی‌ها منعکس می‌کند که او به یک زنگ بیدارباش یا خوداندیشی نیاز داشت.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...