35
برآسود پس لشکر از هر دو روی / برفتند روز دوم جنگجوی
سپیده‌ی خورشید چون برآمد، سپاهیان ایران و توران به میدان جنگ برآمدند. سپاهی مردان ایران‌زمین شکل رزمی بر خود گرفتند و افراسیاب از آن‌سوی میدان چون برآمدن ایرانیان را بدید، لشکر خویش را آراست و دستور داد تا بر کوس جنگ نواختند. دو سپاه بر یکدیگر حمله کردند و از گرد سم اسبان ایشان آسمان تاریک شد. گردان به گردان دو طرف به یکدیگر می‌تاختند و از این درآمیختن لشکریان با یکدیگر کسی را یارای تشخیص کوه و بیابان میدان جنگ نبود.

سپاهیان ایران و توران

سپهبد قارن به چالاکی سپاه ایران را به هر سوی میدان می‌کشید و دشمن از لب تیغ می‌گذراند. افراسیاب چون این بدید به قلب سپاه ایران بتازید؛ شاه ایران اسب به‌سوی افراسیاب راند و هر دو بسان دو مار برهم پیچیدند و نیزه به نیزه انداختند. با رسیدن سیاهی شب جنگ بَس شد؛ اما سپاه ایران خسته‌تر بود و با درماندگی در کنار هامون آرمید. نوذر با دلی دردمند دو فرزند خود یعنی طوس و گستهم را بخواست. دو شاهزاده به خیمه نوذرشاه درآمدند و شاه ایران داغ دل خود و پیش‌بینی پدرش را بر این روز سخت بگفت و گریست، پس‌روی به ایشان کرد و فرمود: شما باید به‌سوی پارس بروید تا حرم‌سرا و زنان را جایی امن در زاوه کوه و البرز کوه برید؛ اما هوشیار باشید تا سپاهیان از رفتن شما باخبر نشوند؛ زیرا اگر بدانند شما از میدان جنگ می‌روید دل‌شکسته و خسته‌تر می‌شوند. نمی‌دانم عمر اجازه می‌دهد شما را باز ببینم یا نه؛ اما ما یک بار دیگر با تورانیان به جنگ خواهیم رفت شاید بار آخر باشد و فرجامش چه شود نمی‌دانم! اما شما دل‌نگران نباشید که هرچه شود تقدیر روزگار است. گاهی شاه با تاج شاهی‌اش شادمان است و گاهی در میانه‌ی جنگ غمین؛ اگر در این جنگ شما نیز همراه من کشته شوید از تخمه‌ی فریدون کسی زنده نماند پس شما دو فرزند از این میدان روید تا ایران پس از من بدون شاه نماند.

دو روز لشکریان ایران و توران بیاسودند تا خورشید روز سوم عالم‌افروز شد؛ ایرانیان را توان جنگ نبود پس نوذر به بیچارگی سپاه آراست. اما از آن‌سوی، لشکر افراسیاب به‌مانند دریای خروشان بود. کوس شروع جنگ را بزدند و جنگجویان کلاه آهنی خویش پوشیدند، میدان رزم پر گشت از جوشن پوشان سپاه افراسیاب با گرزهایی کشیده در دست. قارنِ سپهبد که اوضاع را چنین دید سپاه ایران را چنین آراست که در میانه‌ی سپاه باید شهنشه ایستد که قلب سپاه است، چپ لشکر را به پهلوان تلیمان سپرد و راست لشکر به شاپور خستگی‌ناپذیر. از صبح روز جنگ تا میانه‌ی روز، جنگ چنان سهمگین بود که کوه و رود میدان نبرد معلوم نبود، زمین میدان جنگ زیر سم اسبان شخم می‌خورد تا نزدیک غروب آرام‌آرام شکست در سپاه ایران نمودار شد و تورانیان چیرگی میدان نبرد را در دست گرفتند. بسیاری از جنگجویان سمت راست لشکر ایران کشته شدند و بسیاری گریختند تا بدان‌جا که شاپور خستگی‌ناپذیر به تیغ ترکان کشته شد و بخت از سپاه ایران برگشت.

تورانیان که این پیروزی بدیدند گستاخ شدند و به‌سوی دهستانی که خیمه‌ی شاه ایران بود حمله کردند و نوذر پشت حصارها در دفاع بود که افراسیاب پهلوان خود کروخان را بخواست و فرمود با لشکری به‌سوی پارس بتاز که سپاه ایران ممکن است از آن‌سوی برایش کمک برسد. قارن وقتی شنید افراسیاب لشکری به‌سوی پارس گسیل کرده از روی غیرت قلبش فشرده شد و با چند پهلوان دگر روی به خیمه‌گاه نوذر آورد و به شاه گفت: ببینید افراسیاب ناجوانمرد چه کاری با پادشاه ایران می‌کند! لشکری به پارس فرستاده تا به زنان ما دست یابد اگر این اتفاق افتد بدون شک ما با این ننگ زیستن نمی‌توانیم؛ ما به دنبال کروخان تورانی می‌رویم و راه را برایشان خواهیم بست؛ در اینجا سپاهی برای شماست پس نباید در دل ترس راه دهید که ترس برازنده شما نیست. نوذر گفت این تصمیم درستی نیست؛ زیرا من پیش از تو فرزندانم گستهم و طوس را برای آوردن بُنه به‌سوی پارس فرستادم، آنها زنان را بجایی امن خواهند برد.

قارن و پهلوانان به‌سوی خیمه‌گاه خویش بازآمدند با دلی پرآشوب از دست‌یازی افراسیاب بر زنان و دخترانشان. میانشان سخن‌ها رفت و دست آخر بر این نظر رسیدند که باید نوذرشاه را رها کنند و به‌سوی پارس بشتابند؛ زیرا اگر زنان ایران اسیر دست تورانیان گردند دیگر کسی در این میدان نیزه به دست نخواهد گرفت!

چون شب از نیمه گذشت شیدوش و کشواد و قارن از سپاه ایران جدا شدند تا سوی پارس روند. چون از سپاه ایران جدا شدند بارمان و لشکر تورانیان راه را بر ایشان بستند. قارن که قاتل برادر خودش را دیده بود؛ چون شیر بر بارمان حمله کرد و وی را بکشت و لشکریان بارمان پراکنده شدند و سه پهلوان راه پارس را گرفتند.

چون خبر رفتن سپهبد قارن به نوذر رسید، شهنشه برهم ریخت و از ترس به‌سرعت راه گریز به دنبال سپهبدش را گرفت. شاه می‌تاخت تا از روز بد بگریزد تا مگر جانش را از این مهلکه نجات دهد. آری چرخ گیتی چنین است! از بزرگی اگر سرت به ابر نیز برسد باز انسانی و شکار مرگ‌ خواهی شد.افراسیاب چون خبر فرار نوذر از میدان جنگ را شنید با سپاهیانش در پی شکار شاه تاخت؛ نوذر در این جنگ‌وگریز روزگارش تنگ شد؛ آخرالامر شاه ایران، نوذر با هزار و دویست نفر از بزرگان و سوارانش اسیر دست افراسیاب شد. پس از آن افراسیاب بفرمود تا از میان سپاه اسیر گشته‌ی ایران قارن پهلوان را بیابند! اما به او خبر دادند که او پیش ‌از این از سپاه ایران جدا شده و برای نگاهبانی از حرم‌سرای رو به‌سوی پارس نهاده. افراسیاب از رهایی قارن برافروخت و به سپهبد خود ویسه دستور داد لشکری پر هنر بیاراید و به دنبال قارن رود و او را بکشد تا آخرین امید ایرانیان ناامید گردد و هم انتقام نیای افراسیاب، تور گرفته شود.
ترا رفت باید ببسته کمر / یکی لشکری ساخته پرهنر

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...