تکه‌های یک جهان | آرمان ملی


یکی از مهم‌ترین کارکردهای اسطوره، تبیین چرایی پدیده‌هاست؛ پدیده‌هایی که از آغاز خلقت تاکنون محل پرسش بشر بوده‌اند و انسان همواره با پیچیدگی و توضیح‌گریزیِ این پدیده‌ها در جنگ بوده و از اسطوره مدد جسته است تا در پرتو آن به تاریکی‌های ذهن خود نوری بتاباند. شاید ابهام‌آمیزترین این پرسش‌ها، هویت آدمی و ماهیت و چیستی جهان پیرامونِ او باشد و «زِل آفتاب» سروش چیت‌ساز هم بر مبنای همین پرسش‌های بنیادین است که جهان داستانی‌اش را شکل می‌دهد.

زل آفتاب سروش چیت ساز

مخاطب از همان ابتدای کتاب، مواجهه‌ای مستقیم با اسطوره دارد و نویسنده در طول روایت بر مبنای الگویی اساطیری، مدام موتیفی را با عنوان «عکس نیانداخته» به کار می‌برَد و رمان را هم با همین مقوله آغاز می‌کند. او این نکته را که «زندگی پر از عکس‌های نیانداخته است» مطرح می‌کند و در این عکس همه‌ شخصیت‌های محوری داستان را جای می‌دهد و آدم‌های درون این قاب را به‌مثابه قهرمان‌های همیشگیِ اسطوره و تاریخ در نظر می‌گیرد. همان‌ها که به‌زعم جوزف کمبل برای تکامل باید سفری پرفرازونشیب را از سر بگذرانند. شخصیت‌هایی که اگرچه لباس و سروشکل عوض کرده‌اند و رنگ‌وروی شهر و زمانه‌ خود را گرفته‌اند اما رسالت‌شان همان است که در همه‌ تاریخ بوده؛ می‌روند تا اولیس‌وار در سیروسلوکی خطیر به توضیحی روشن درباره‌ خود و جهان پیرامون‌شان برسند. هر کدام از اینها اعم از زن و مرد و پیر و جوان در این عکس به افقی متفاوت چشم دوخته‌اند و راوی بر این نکته انگشت تاکید می‌گذارد که اگرچه آ‌نها جهان‌هایی جدا از هم دارند، اما این عکس است که در یک قاب کنار هم نگه‌شان داشته است. آنها می‌خواهند مجرد و مستقل حرکت کنند، اما زندگی و سفر قهرمانی‌شان به‌هم گره خورده است، به شکلی که نه‌فقط در این عکس، که در درازای زندگی هم به ناچار کنار هم قرار خواهند گرفت.

داستان با توفانی عصرگاهی در تهران آغاز می‌شود. توفانی که بر بنیان خانواده‌ اُردوخانی و خانه‌ قدیمی‌شان لرزه‌ای سهمگین می‌اندازد و درخت کهنِ این خانه را که «نیاز» نام دارد و نمادی از پدر و خالق آغازین این جهان کوچکِ خانوادگی است، از جا می‌کنَد. درختی که تمام مناسبات خاندان با او تعریف می‌شود؛ هم الگوی دادخواهی و مبارزه با ظلم است و هم تمثیلی است از عشق‌های سینه‌سوز کهن. افسانه‌ها با او گره خورده و اسطوره‌هایی همچون «گاویکتاآفریده» که در کتاب «بندهش» از آن یاد شده، از دل همین درخت برآمده است. از این‌رو روزِ توفان برای اُردوخانی‌ها، روز حساب است و مفاهیم کلیدی داستان نیز از دل همین روز بیرون می‌آید.

در این میان شخصیت‌های کتاب هم با نخ اسطوره و تاریخ است که به بدنه‌ اصلی روایت متصل می‌شوند و نویسنده در کوچک‌ترین توصیف‌ها و شرح روابط جاری هم از اسطوره مدد می‌گیرد. تاجایی‌که عمده‌ روایت بر مدار سفر آدم‌ها گردِ خانه، شهر و کشور می‌گردد. هرچند انگیزه‌ مشخصی برای این سفرها وجود ندارد و تفسیر این وقایع بر عهده‌ اسطوره گذاشته شده است. برای نمونه می‌توان به سفر سهراب، از اعضای اصلی خانه‌ قدیمی، اشاره کرد که به‌دنبال صورت فلکی گاوران در آسمان کویر است. در این سیروسلوک که می‌تواند بهانه‌ای برای واکاوی شخصیت سهراب و رابطه‌اش با روناک باشد، به قدری افسانه‌های مرتبط با صور فلکی و فضاسازی‌های اسطوره‌ای پُررنگ است که تصویر آدم‌ها و خط و ربط داستانی‌شان در غبار اسطوره فرومی‌رود.

مساله‌ دیگری که در این کتاب مخاطب را زیر سایه‌ سنگین خود می‌گیرد، بهره‌گیری از اسطوره‌های مهجور است. اسطوره‌هایی که عمدتا وجهی برون‌متنی دارند و مخاطب را برای کشف ماهیت و ارتباط‌شان با داستان حاضر، روانه‌ مراجع دیگری به‌جز این کتاب می‌کنند. به همین خاطر است که در بیشتر موارد برای برقراری ارتباط میان این اسطوره‌ها و شخصیت‌ها و اتفاقات داستان، از همه‌ اجزاء صنعت تشبیه استفاده شده است. نمونه‌ آن را می‌توان در توصیف خانه دید که همچون کلاف نخ آریادنه ترسیم می‌شود و اشاراتی به‌دنبال آن می‌آید تا خواننده را به کاوشی برون‌متنی برای شناخت این قصه و خط‌وربط آن هدایت کند. مثالی دیگر از آن ارجاع به داستان گیلگمش و جستن سرنخ‌هایی از آن در میان رخدادهای رمان است. در این میان دوپارگی و شکاف میان قصه‌ اصلی و اشارات اساطیری را نمی‌توان به سادگی پُر کرد. اینجاست که حضور اسطوره به‌جای اینکه ابزاری برای تبیین پدیده‌ها باشد، بر پیچیدگی آنها می‌افزاید.

در یک کلام می‌توان گفت که جان‌مایه‌ اصلی «زِل آفتاب» را نگاه اسطوره‌ای به تک‌تک اجزای جهان شکل می‌دهد و بی‌حضور آن، روایت بی‌معنا، گنگ و نامفهوم باقی خواهد ماند. خانواده، زادگاه، دوستان و تمامی رابطه‌ها و اتفاقات پیرامون شخصیت‌های داستان نیز با همین دیدگاه اساطیری و در جهان افسانه‌های کهن است که رنگ و نور دارد. جهانی که به‌جای وضوح‌بخشیدن به اجزاء عکسی که تار به‌نظر می‌آید، بر ابهام آن می‌افزاید. اسطوره‌ای که با الزامات زمانه‌ روایتِ حاضر هم‌خوان و هماهنگ نیست و مخاطب را بر سر دوراهیِ اساطیر و اکنون، وامی‌نهد. درواقع عکسی که در آغاز داستان، امید به وضوحش بود طی سفر این قهرمان‌های امروزی، رفته‌رفته تیره‌تر و موهوم‌تر می‌شود و زلِ آفتاب هم به دیدن واضح‌تر آن کمکی نمی‌کند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...