جدول کلمات متقاطع | کافه داستان


«بردپیت سیاه» اولین رمان این نویسنده است که با لحن و زبانی شیرین داستانش را برای مخاطب تعریف می‌کند. راوی، زنی تنهاست؛ زنی که انگار روی نوار باریک دنیای ذهنی خودش و واقعیت پیرامونش مشغول بندبازی است. گاهی شوخی‌اش می‌گیرد و خودش را به چپ و راست خم می‌کند که حس می‌کنی هر آن ممکن است سقوط کند، اما باز تعادلش را حفظ می‌کند.

 بردپیت سیاه شراره شریعت‌زاده

داستان «بردپیت سیاه» بیشتر از هر چیزی یک راوی خوب دارد. این راوی گرم و شیرین‌زبان باعث می‌شود خواننده خیلی زود با قهرمان و اتفاق‌ها هم‌داستان و هم‌آهنگ شود. زبان‌بازی‌های راوی کاری می‌کند متوجه داستان تکراری رمان نشویم و از آن لذت ببریم. راوی درست مثل آدم پرحرف و خون‌گرمی است که در اتوبوس کنار تو نشسته و بی‌مقدمه سر حرف را باز می‌کند و کل زندگی‌اش را می‌ریزد روی دایره. آن‌قدر بامزه و بانمک حرف می‌زند که هم دوست داری داستانش را تمام کند، هم دوست نداری از کنارت بلند شود و لحظه‌ای از داستانش جدا شوی. قهرمان داستان که راوی ما هم هست، برای خودش و برای ما دنیایی را ترسیم می‌کند پر از کلمه و اسم‌های جور‌واجور. او راوی باهوشی است که به همه چیز حس دارد و شخصیت می‌بخشد. یک راوی احساساتی؛ یک دختر تخس و لجوج که دوست دارد بگوید اصلاً هم احساس سرش نمی‌شود و خیلی‌خیلی هم به قول خودش آدم خفن، جدی و مستقلی است.

او برای هر آدمی که در زندگی‌اش حضور دارد یا داشته یک اسم به‌خصوص دارد. اسمی که صرفاً بازی با زبان یا فقط یک خصلت شیرین شخصیت و بازی نویسنده برای منحرف‌کردن ذهن خواننده از داستان تکراری و یک خطی‌اش نیست؛ بلکه بازی‌ای است که اغلب نویسنده‌های جوان ما وقتی داستانی برای گفتن ندارند این کار را انجام می‌دهند تا صرفاً در مقابل خواننده با قلمشان قدرت‌نمایی و او را مجذوب و مغلوب معلومات و فنون نویسندگی خود کنند. در این رمان اسامی و کلمات درست مثل بازی جدول کلمات متقاطع است. یک جور راه برای شناخت شخصیت اصلی و کلید ورود به دنیای تاریک و تنهای او. داستان دقیقاً از نوع داستان‌هایی است که زن قهرمان می‌تواند تا دلت بخواهد غر بزند و گریه و زاری راه بیاندازد یا فلسفه‌بافی کند و ادای یک روشنفکر پس‌زده شده و افسرده را در بیاورد، اما نویسنده برای غرزدن و از درد گفتن زن قصه‌اش یک روش جدید خلق کرده. همین بازی‌ذهنی با آدم‌ها و اسامی عجیبشان. با بیان حس او به حیوانات، اشیاء و آدم‌ها به وسیله همین اسامی و کلمات خاص که هم شخصیت او را می‌سازند، هم حس و دیدگاه و رنج او و هم داستان را پیش می‌برند.

شراره شریعت‌زاده با قلم طنازش جوری این داستان را تعریف می‌کند که نمی‌شود به آن گفت طنز تلخ یا طنز سیاه و همچنین نمی‌شود اسم آن را صرفاً بازی زبانی استادانه نیز گذاشت. کلمه برای راوی قصه و قهرمان یک کلید است؛ یک شناسنامه. وقتی می‌گوید «سیاه»، یا «پارازیت»، پشت این اسم‌ها دنیایی از خاطرات کودکی و درد و رنج مخفی شده است. هر کدام از این اسامی برای خودشان شخصیتی هستند تأثیرگذار در زندگی قهرمان. داستان این‌قدر شیرین و گرم شروع می‌شود که اولش متوجه نمی‌شویم با راوی بیمار و دروغ‌گو طرف هستیم. زنی که به ظاهر احساساتی نیست؛ تنها دغدغه‌اش خلاصی از اشتباه بزرگش مردی بنام «سیاه» و سقط جنین است. برگشت به پشت فرمان همیشگی زندگی‌اش. او به ظاهر اشتباهش را پذیرفته. خوب بلد است با تنهایی کنار بیاید و به موقع خودش را گم‌وگور کند تا دست کسی به او نرسد. راوی به ظاهر زنی مستقل، امروزی، با تجربه و در آستانه‌ی چهل‌سالگی است، اما هنوز یک دختربچه است. برای همین شیطنت می‌کند و دوست دارد لجبازی کند و همه چیز را به هم بریزد. روی در و دیوار نقاشی کند تا حالش جا بیاید و بقیه را بنشاند سرجایشان. به ظاهر این کله‌شقلی و تخس‌بازی‌ها، خلاف عرف عمل‌کردن‌ها، لباس‌پوشیدن‌ها و حرف‌زدن‌ها، نوعی متفاوت‌بودن و فرق‌داشتن یا عصیان علیه جامعه‌ای است که ضد زن است و علیه او، اما در واقع همه از کودک درون زخمی او سرچشمه می‎گیرد؛ از زنی که شکسته شده؛ زنی که آسیب‌پذیر است و حساس؛ درست مثل همان گلدان گلی که به شدت به آن علاقه‌مند است. این زن مرز ندارد. منطق ندارد. احساسات کامل است. او روی نقطه‌ی افراط است. او آدم‌های اطرافش را خوب بلد می‌شود، خوب می‌شناسد، خوب با آنها کنار می‌آید، گاهی حتی همزیستی مسالمت‌آمیز با آنها دارد، اما با خودش مدام سر جنگ دارد. او با خودش به بن‌بست رسیده. این آدم‌ها نیستند که حالش را بد می‌کنند. در واقع او خودش را مقصر می‌داند. برای چه؟ خودش هم نمی‌داند. برای همین دور خودش مدام می‌چرخد و خودش را به در و دیوار می‌زند.

بارداری در واقع نمادی از خود باردار اوست از تمام عقده‌ها که می‌خواهد سقطش کند. اما بارداری و جنین‌های دوقلو باعث می‌شود او به درد ریشه‌دارتری برگردد. نیمه‌ای که از او جدا شده. وقتی این جنین‌های دوقلو را سقط می‌کند انگار با این کار تازه نیشتری می‌زند به غده‌ی چرکی درونش. حالا بدون نقاب و سپر به طور علنی شروع می‌کند به انتقام‌گرفتن از خودش. کاری که قبلاً خردخرد و پنهانی انجامش می‌داد و پشت زبان‌بازی و شخصیت سرخوش و بی‌تفاوتش پنهانش می‌کرد. فرو ریختنش آن‌قدر بی‌صدا و راحت است که اول باور نمی‌کنیم. فکر می‌کنیم یک افسردگی ساده‌ی زنانه است یا یک بازی تازه. بعد از سقط جنین ما به زندگی عادی برمی‌گردیم، اما قهرمان هنوز در بارداری باقی مانده و نمی‌خواهد باور کند که چیزی را از دست داده. او همچنان خودش را مادر می‌داند. اینجاست که دورویی راوی معلوم می‌شود و پوسته‌ی سرد و خشن و مستقلش فرو می‌ریزد. آن دختربچه‌ی احساساتی و ضربه‌خورده و زخمی‌شده خودش را نشان می‌دهد. حالا انگار داستان از ابتدا برایمان تعریف می‌شود. لحن و زبان داستان کند و افسرده می‌شود و ما داستان را در ذهنمان از ابتدا مرور می‌کنیم. پرده کنار رفته و رمز جدول کلمات متقاطع در آمده.

این زن یک پازل نیمه‌کاره است. به ظاهر همه‌ی زندگی‌اش سرجای خودش است. آدم‌ها و اتفاق‌ها سیر منطقی خودش را طی می‌کنند. اما در واقع او در هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها تمام نمی‌شود. نه همسر اولش، نه برادر دوقلویی که رفته، نه مردی که تازه با او آشنا شده. یک جوری بلاتکلیفی همیشگی به او سنجاق شده. او به ظاهر تمام می‌کند، اما توی ذهنش هیچ راهی، هیچ آدمی به انتها نمی‌رسد. برای همین برای تمام‌کردن تنها چیزی که فکر می‌کند شش‌دانگ مال خودش است اصرار می‌کند. فکر می‌کند این گونه حالش خوب می‌شود. این درد، درد کمی نیست، درد تمام نشدن. انسان امروز آبستن همین درد است. تنها دردی که می‌تواند هر انسان معمولی و قوئی را از پا در بیاورد.

شریعت‌زاده داستانش را از یک روز معمولی با امید تولد یک نوزاد که زیادی هم خوش‌یمن نیست و مادر عادی ندارد شروع می‌کند. قهرمان سفر درونی و بیرونی را از خود و دیگران شروع می‌کند و در انتها به نقطه‌ای می‌رسد که شاید نقطه‌ی آرامش نیست؛ نقطه‌ی تکامل یا تمام شدن. شاید داستان درست مثل قهرمانش نیمه‌کاره می‌ماند البته به ظاهر. داستان می‌توانست داستانی روان‌شناختی و تلخ باشد. می‌توانست با توجه به توانایی‌های نویسنده در بازی‌کلامی و تسلط به زبان و ادبیات تبدیل شود به یک داستان صرفاً فرم‌گرا. داستانی که شاید فقط چند خواننده‌ی خاص از آن لذت می‌بردند. اما او با طنز کلامش زهر قلم و داستانش را گرفته. او از توانایی‌اش طوری استفاده کرده که قهرمانش یک قهرمان معمولی به نظر برسد و داستانش یک داستان معمولی، اما چند لایه. داستانی که هر چه جلوتر می‌رویم به قهرمانش نزدیک‌تر می‌شویم و توی دنیای ذهنی او غرق. محو بازی‌اش می‌شویم، باورش می‌کنیم، حسش می‌کنیم. کم‌کم کمتر لبخند می‌زنیم. سپس تمام کد و رمزهای لغاتش را می‌دانیم. با او صبوری می‌کنیم. رفیقش می‌شویم و همدردش.

و در آخر نویسنده، داستانش را به شیوه‌ی خود زندگی تمام می‌کند. یک پایان باز درست و به جا. یک سرانجام منطقی برای قهرمانی با این ویژگی‌ها. شراره شریعت‌زاده در رمان اولش تمام استاندارهای یک داستان خوب و خوش‌خوان و فرم‌گرا را رعایت کرده. داستان نه زیادی شور است، نه زیادی بی‌نمک. نویسنده حد و اندازه را خوب نگه داشته. خودش را به ‌عنوان یک نویسنده‌ی داستان‌گو، نویسنده‌ای که گرم و شیرین داستان تعریف می‌کند معرفی کرده. داستانی که با همه‌ی تلخی‌ها مثل خود زندگی شیرین هم است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

محبوب اوباش محلی و گنگسترها بود. در دو چیز مهارت داشت: باز کردن گاوصندوق و دلالی محبت... بعدها گفت علاوه بر خبرچین‌ها، قربانی سیستم قضایی فرانسه هم شده است که می‌خواسته سریع سروته پرونده را هم بیاورد... او به جهنم می‌رفت، هر چند هنوز نمرده بود... ما دو نگهبان داریم: جنگل و دریا. اگر کوسه‌ها شما را نخورند یا مورچه‌ها استخوان‌هایتان را تمیز نکنند، به زودی التماس خواهید کرد که برگردید... فراری‌ها در طول تاریخ به سبب شجاعت، ماجراجویی، تسلیم‌ناپذیری و عصیان علیه سیستم، همیشه مورد احترام بوده‌اند ...
نوشتن از دنیا، در عین حال نوعی تلاش است برای فهمیدن دنیا... برخی نویسنده‌ها به خود گوش می‌سپارند؛ اما وقتی مردم از رنج سر به طغیان برآورده‌اند، بدبختیِ شخصیِ نویسنده ناشایست و مبتذل می‌نماید... کسانی که شک به دل راه نمی‌دهند برای سلامت جامعه خطرناک‌اند. برای ادبیات هم... هرچند حقیقت، که تنها بر زبان کودکان و شاعران جاری می‌شود، تسلایمان می‌دهد، اما به هیچ وجه مانع تجارت، دزدی و انحطاط نمی‌شود... نوشتن برای ما بی‌کیفر نیست... این اوج سیه‌روزی‌ست که برخی رهبران با تحقیرکردنِ مردم‌شان حکومت کنند ...
کسی حق خروج از شهر را ندارد و پاسخ کنجکاوی افراد هم با این جمله که «آن بیرون هیچ چیز نیست» داده می‌شود... اشتیاق او برای تولید و ثروتمند شدن، سیری ناپذیر است و طولی نمی‌کشد که همه درختان جنگل قطع می‌شوند... وجود این گیاه، منافع کارخانه را به خطر می‌اندازد... در این شهر، هیچ عنصر طبیعی وجود ندارد و تمامی درختان و گل‌ها، بادکنک‌هایی پلاستیکی هستند... مهمترین مشکل لاس وگاس کمبود شدید منابع آب است ...
در پانزده سالگی به ازدواج حسین فاطمی درمی‌آید و کمتر از دو سال در میانه‌ی اوج بحران‌ ملی شدن نفت و کودتا با دکتر زندگی می‌کند... می‌خواستند با ایستادن کنار خانم سطوتی، با یک عکس یادگاری؛ خود را در نقش مرحوم فاطمی تصور کرده و راهی و میراث‌دار او بنمایانند... حتی خاطره چندانی هم در میان نیست؛ او حتی دقیق و درست نمی‌دانسته دعوی شویش با شاه بر سر چه بوده... بچه‌ی بازارچه‌ی آب منگل از پا نمی‌نشیند و رسم جوانمردی را از یاد نمی‌برد... نهایتا خانم سطوتی آزاد شده و به لندن باز می‌گردد ...
اباصلت هروی که برخی گمان می‌کنند غلام امام رضا(ع) بوده، فردی دانشمند و صاحب‌نظر بود که 30 سال شاگردی سفیان بن عیینه را در کارنامه دارد... امام مثل اباصلتی را جذب می‌کند... خطبه یک نهج‌البلاغه که خطبه توحیدیه است در دربار مامون توسط امام رضا(ع) ایراد شده؛ شاهدش این است که در متن خطبه اصطلاحاتی به کار رفته که پیش از ترجمه آثار یونانی در زبان عربی وجود نداشت... مامون حدیث و فقه و کلام می‌دانست و به فلسفه علاقه داشت... برخی از برادران امام رضا(ع) نه پیرو امام بودند؛ نه زیدی و نه اسماعیلی ...