بامیان پرشکوه که در بین عجایب هفت‌گانه افغانستان مقام نخست را داراست، دره‌ایست زیبا و خوش آب و هوا که همه زیبایی‌های طبیعت توأم با هنر یکجا شده و این دره قشنگ را در آفاق جهان مشهور ساخته است. استان بامیان یکی از شهرهای تاریخی افغانستان است که زمانی پایتخت دولت‌های پیشدادیان، غوریان و مرکز شیران بامیان بوده است. بامیان در زمان‌های قدیم بزرگ‌ترین مرکز آئین «بودایی» بود و دین بودایی پیش از شیوع اسلام به صفحات شمال و جنوب هندوکش انتشار یافت.

خلاصه رمان در رکاب عشق احمد ضیا سیامک هروی

تاریخ افغانستان، تاریخ درخشان و پر افتخاری است امّا زیاد بوده‌اند نابخردان و نامردمانی که تیشه به ریشه این سرزمین زده‌اند. امروز در افغانستان ادبیات به بزرگ‌ترین دارایی خود نائل شده است. قسمی‌که هر گوشه و کنار اش را که ببینید خود داستان و حکایتی است روایت شدنی و مثل معدن بی‌انتهایی می‌ماند که هنوز دست نخورده باقی مانده و هر روز ذخیره تازه‌ای به آن افزوده می‌شود. رنج، آوارگی، بدبختی، اقتصاد ضعیف، بی‌سوادی، فقر، نبود امنیت کافی و صدها مشکل دیگر همه و همه دست در دست هم داده‌اند تا افغانستان را عاری از خوشبختی و راحتی ببینند. امروز به سراغ رمانی رفته‌ام که با وجود عاشقانه بودنش روایت‌گر رنج و بدبختی مردم افغانستان به‌ویژه مردم استان بامیان و تاریخ دور و درازش است و هم‌چنین روایت‌گر مشکلات سد راه بانوان و اطفال این دیار.

رمان «در رکاب عشق» دهمین اثر از نوشته‌های احمد ضیا سیامک هروی است که در سال ۱۴۰۰ خورشیدی توسط انتشارات امیری به چاپ رسیده است و در بازار سرد کتاب افغانستان استقبال گرمی داشته و مخاطبین‌اش نیز راضی بوده‌اند. این کتاب روایت‌کننده داستان‌های زیادی است. از آرش «زاده انفجار» تا صابر حسینی «که این داستان بر سرگذشت زندگی صابر حسینی و سوفیا و حسینی نگاشته شده است، همسر صابر به دلیل اوضاع بد کشور از او جدا می‌شود و مهاجرت را در پیش می‌گیرد امّا صابر با همان عشق به اطفال به دنبال خانواده خود نمی‌رود تا باشد برای اطفال این سرزمین کاری بکند.»

آرش، شخصیت اصلی و عاشق‌پیشه داستان که کتاب از زبان او روایت می‌شود، چند سال پیش در کابل از یک انفجار جان سالم به در برد، امّا برحسب کار تقدیر حافظه‌اش را از دست داد، امّا امیدش را خیر. بالاخره در زندگی پیش رو صاحب کتاب‌فروشی شد و سر و کارش با کتاب رونق گرفت و روزی با صابر از طریق رسانه‌ها آشنا شد و فهمید که صابر دوست‌دار کودک است و برای اطفال از تحصیل محروم کتاب قصه توزیع می‌کند. او به قصد آوردن صندوق کتابی برای اطفال راهی بامیان می‌شود. بی‌خبر از این‌که قرار است با دل‌بندی آشنا شود که هوش او را برای همیش از سرش خواهد ربود. فقط مطالعه چند صفحه نخست کتاب لازم است تا شما را در خود غرق و وابسته کند.

آرش در یک نگاه عاشق شد و دلش را باخت برای دختر هزاره بامیانی که در یک مغازه (نفیس‌سرای) مشغول به کار بود. نوشتار لهجه شیرین هزارگی آن‌قدر خواننده را مجذوب خود می‌کند که هر بخشی را که به این لهجه شیرین نگاشته شده است، از تمام بخش‌ها بیش‌تر دوست خواهی داشت. (مه تنای خو نییوم، چندتا خاتو و دخترونی دگه هم قد مه دَ ای بازار مغازه دره. هر وقت مورفتید، یاد شما نروه، مو خیلی خامک‌دوزی‌های مقبول دری. بی‌سوغاتی بورید بده، شموره چیزی خاد گفتن) ص ۱۴، کافی است همین بخش را مطالعه کنید تا متوجّه شوید که آرش چطور عاشق آناشید شد.

صابر حسینی شخصیتی که برای اطفال روستاهای از تحصیل محروم کتاب‌های قصه توزیع می‌کند تا باشد به کودکان این سرزمین خدمتی کرده باشد و در این چند روز اقامت در بامیان، آرش دست کمک‌اش می‌شود و او را همراهی می‌کند که روزی در نفیس‌سرای با «لعبتی به‌نام آناشید» روبه‌رو می‌شود و دل می‌بازد و در بامیان زمین‌گیر می‌شود.

آرش همان‌طور که از زیبایی‌های ظاهری بامیان لذت می‌برد و به قلب و چشم او نفوذ می‌کرد؛ فقر، بیچارگی، گرسنگی، نبود جای بودوباش و هزاران مشکل دیگر که بیش‌تر این‌ها هم دامن‌گیر خانم‌ها و دختران است، قلب‌اش را به درد می‌آورد. آقای هروی مشکلات مردم روستانشین را زیبا به تحریر در آورده‌اند. از نظر من به صراحت می‌توان گفت که آقای هروی تاریخ‌نگار خبره و زبردستی‌اند که تاریخ را در قالب رمان و داستان که ساده‌فهم و عامه‌فهم است به تحریر در می‌آورند.

در این داستان به همراه داستان آرش، نویسنده داستان عاشقانه‌ای خیالی دیگری را نیز چاشنی ادبیات این کتاب کرده است که یکی از نکات برجسته و زیبای کتاب است و آرش را وارد سفر در زمان می‌کند. داستان و روایتی تازه و جدیدکه از دو بت بامیان (صلصال «۵۳ متر» و شهمامه «۳۵ متر») روایت شده است. مانی و ماهور دو مجسمه‌ی بزرگ بامیان را به روایت عاشقانه به تحریر درآورده است و در جای دیگر نیز چنین داستان عاشقانه‌ای دیگری به چشم می‌خورد که از زبان رمضان روایت شده، داستان عاشق‌شدن ذوالفقار به پری دریایی در زیر بند امیر که این نیز به شکل زیبایی خیال‌پردازی شده است. هرچند کتاب همه‌اش داستان‌های عاشقانه دارد امّا بازهم آثاری از غم و اندوه در روایت باقی است. غم و اندوهی که دختران کوچکی چون زهرا و مریم قربانیان آن است. در این کتاب به‌طور قطع خواهی دید که در افغانستان اطفال با چه مشکلاتی مواجه بوده‌اند و چقدر زیاد قربانی خواسته‌های دیگران شده‌اند. نبود درس و تعلیم، اوضاع اقتصادی بد، عروس کردن اطفال زیر سن و هزاران مشکل دیگر که بر سر راه اطفال این مرز و بوم بوده است. آرش بعد از همه‌ی این‌ها حرف دل خود را به آناشید می‌گوید، همه حرف‌هایی را که در دل خود ریخته بود را به زبان می‌آورد و می‌بیند که آناشید هم اندی به او دل داده است، دلش می‌گوید برو عقل‌اش می‌گوید کمی صبر کن و تعمل، میان عقل و دل‌اش مشاجره در جریان است. او می‌ترسد، چون جان نازنین خواهرش به‌خاطر همین خواسته‌های مردسالارانه گرفته شد. چه خوب این اظهار عشق بیان شده است. چندی به همین منوال می‌گذرد و روزی آرش با شیخ جواد هم‌صحبت می‌شود (موضوع شیخ جواد می‌رسد به قربانی‌شدن زهرا) و باز همان آثار زورگیری و شاغه‌کاری‌های ستم‌کاران را مشاهده خواهید کرد. شیخ جوادها، زهراهای زیادی را در این سرزمین قربانی خواسته‌ها و هوس‌های مردانه کرده‌اند. شیخ به همراه افرادش آرش را بسیار لت و کوب می‌کنند و او را زمین‌گیر می‌سازند. در همین زمان آناشید دروازه دل خود را باز می‌کند و حرف‌های عاشقانه خود را به آرش می‌گوید و اظهار عشق و دوست داشتن به او را می‌کند.

آرش چندین بار در زمان سفر می‌کند و سیری در سده‌های پیش می‌کند. در زمان‌هایی که هنوز اسلام در این خطه سیر ننموده و در بامیکان آئین‌های چون زرتشتی، بودایی و … موجود بوده است. آرش در سیر خیالات همراه مانی (مجسمه‌ی صلصال) در این برهه زمانی سفر می‌کند و با «شیر» بزرگ بامیکان و خیلِ زیادی از راهبان ملاقات می‌کند. در همین سیرها باری با ساکیامونی «بودا» ملاقات می‌کند و از حملات ظالمانه مغول بر با میکان و شهرهای آن می‌شنود.

آرش هم‌چنان با سفر در زمانش سیری در تاریخ و زندگی ضحاک ماردوش می‌کند و می‌خواهد آزادی او را به او پس بدهد تا زورگویان عصر آرش را نابود کند امّا می‌بیند که نه، «خون را با خون نمی‌شود پاک کرد» ص ۳۰۳.

سفری نیز به پیش کاوه آهنگر می‌کند و از راز بقا نیز آگاهی می‌یابد.

چه زیبا این تاریخ بزرگ به روایت یک داستان به تحریر درآمده است. نبرد مغولان در بامیکان و شکست خوردن نواسه‌ی چنگیز مغول چقدر لذت‌بخش کرده است این رمان را.

در جای جای رمان که آرش و آناشید با هم ملاقات می‌کنند، اصلاً دل‌تان نخواهد خواست که آن پاراگراف به پایان رسد. دوست‌خواهی داشت تمام داستان همین حرف‌های عاشقانه آرش باشد و دل‌ربایی‌های آناشید. این داستان عاشقانه‌ای را که آقای هروی چاشنی‌ای برای به تصویر کشیدن زندگی صابر و مشکلات مردم بامیان و هزارستان نموده است، خود کتابی‌ست تمام نشدنی. این کتاب در پهلوی حرف‌های دیگر یک تشوق‌کننده‌ی خوبی برای مطالعه است. آن‌قدر از مطالعه و کتاب‌خوانی و کتاب برای اطفال حرف دارد که انسان را وادار به خواندن می‌کند.

این رمان مردم هزاره و هزارستان را با چهره دیگری نمایان ساخته است. از چهره‌های خیالی و واقعی که در این داستان به تصویر کشیده شده است می‌توان به: صابر حسینی، صوفیا حسینی، زهرا (قربانی)، آناشید، مریم (قربانی)، گل‌بخت (مادر آناشید)، صادق (پدر آناشید)، ماما صفدر، رمضان، سخی‌داد، شیخ جواد، خاله زینب، ماما نجف، نظام‌الدین، مبارک‌شاه و دیگران اشاره کرد و می‌توان گفت که آقا صادق و خاله گل‌بخت نمادی از مهربانی و فروتنی‌اند و آناشید نمادی از استقامت در جامعه‌ی مردسالار.

امّا آرش، باز هم قربانی می‌شود. او که زاده انفجار بود و پدر و مادر نداشت. امّا کسی حرف‌اش را باور نمی‌کرد. آرش این‌بار به چنگ زورگویانی به‌نام دولت افتاده بود و تا از نظارت‌خانه خود را خلاص می‌کند و ثابت می‌شود که حقیقت را می‌گوید همان ذهن چهار ساله‌اش را نیز هدر می‌دهند.

در پایان کتاب، به شکل بسیار واضح از اتفاقاتی که در نظارت‌خانه‌ها و زندان‌ها رخ می‌دهد پرده برداشته شده است. امّا در همین آخر آرش که از زندان آزاد می‌شود دیگر هیچ اثری از «جانان او آناشید» نیست و مستقیم به‌سوی کابل حرکت می‌کند که این به نوعی در آخر خواننده را ناامید می‌کند. هرچند حس آزادی همان خودش القا کننده‌ی همه چیز است. هم‌چنین در قسمتی که آرش سفری به دره‌ی چاشت می‌کند این طور نشان می‌دهد که در فصل خزان این سفر صورت گرفته است و در روز بعد آن سفر جشن و یا رسم عول‌گیری و کمر بستن چوپان انجام شده است و طبق اطلاعات من این رسم در فصل بهار انجام می‌شود. تنها بخش از کتاب که شاید در نظرم زیاد جلب توجّه نکرده پاراگرافی است که آرش برای بار نخست به با میکان نزد «شیر» می‌رود و سیری در آن دارد، در این قسمت، قسمی در نظرم جلوه کرد که اسلام را دین‌ستیز و خون‌خوار معرفی کرده‌اند. چیزی که در ذهن من تلقی پیدا کرد این بود که ادیانی که در بامیکان قدیم بوده‌اند بدون هیچ مشکلی به زندگی ادامه می‌دادند و اسلام با زور، شمشیر، خون‌خواری و باج‌دهی وارد این منطقه شده است. برای درک بهتر این مسئله بهتر است به صفحه‌های ۱۶۲ و ۱۶۳ کتاب مراجعه شود.

در پهلوی همه این‌ها، این رمان واقعاً خواندنی و جذاب است. کتابی است که شما در آن لحظه لحظه زندگی خواهی کرد. از عاشقانه‌های آرش گرفته تا مهربانی‌های صابر حسینی و فداکاری‌اش برای اطفال، داستان‌های زیبای مانی و ماهور و سیرهایی که در تاریخ صورت می‌گیرد و هم‌چنین با معرفی تاریخ دور و دراز بامیکان دیروز و بامیان امروز با مردمش.

 در رکاب عشق

چند جمله برگزیده از کتاب

:: به او نگاه می‌کردم و حس می‌کردم که دنیای بی‌کسی من پایان یافته و من به کسی رسیده‌ام که دوستش دارم و دوستم دارد.
:: یکی را به دِه راه نمی‌دادند می‌گفت که اسب مرا به خانه‌ی ارباب بسته کنید.
:: تا به سن من «سن پیری» نرسی نخواهی دانست که طعم زندگی در دورهمی است.
:: لب‌های نازک و داغ او بر روی لب‌هایم چسبید و شهدی در من ریخت، بوی خوش او در رگ‌هایم جاری شد. تن تراشیده و نفیس او جفت من شد.
:: این خطه تاریخ نانوشته‌ای داشت و ناله‌های ناشنیده‌ای.
:: خشت این ملک را با شقاوت، دقلی و خیانت گذاشته‌اند.
:: زندگی دوست داشتن است و دورهمی.
:: طبیب تو منم. مرهم دل و تن تو منم، مونس و هم‌دم تو منم… نرو، پیش من بمان.
:: خیلی‌ها از دانایی می‌ترسند. فکر می‌کنند وقتی کسی کتاب بخواند و هوشیار شود از دین خارج می‌شود. این‌ها در اصل فکر می‌کنند دانایی بازار خودشان را کساد می‌کند. نه این کتاب‌ها هیچ کسی را کافر نمی‌کند.

گزیده‌ای از چند جمله زیبای لهجه هزارگی در کتاب

:: ای راه سبیل مُنده کلو خرابه، توره مُنده و ذله کده، نان که بوخری، شاید سر حال بیی.
:: بفرمائید، چه چیز کار درید که بلدی شما بیدیوم.
:: ها، آتی شیء موگه دگه اجازه نمی‌دوم قد شمو بوره. او بیچاره حالی هم پشت دروازه چخرا موکونه.
:: نفس شمو از جای گرمی بور موشه… سواره از دل پیاده چه خبر دره؟
:: الیی‌دم، تاو ندشته باشی؟
:: حال و روز از مره، مه موفاموم و خدا و اینَمی سیاسرای مه.
:: نه، پسر مسر شیء نیه… خود کربلایی جواد شوق زهرا ره کده.
:: مام که همی گبه موگوفتوم و تو سر خو زور کدی و گپ از مره نشنیده گرفتی.
:: موروم خانه آپه‌ی رضا، بنگروم اگه شیرینی میرینی، نقل و نباتی دِشته بشه که قرض کده بیاروم بلدی مهمانا.
:: به به، چشمای مو به جمال آقا آرش روشن، مالوم موشه بامیان خیلی از دل تو آماده. با خوشحالی هر صبا موری و شو می‌آیی.
:: دَ صحرا که بودیم، عیالم بر سر سفره چهارتا نان خانگی می‌هشت و آخر دو نانه پس موبرد. حالا هشت نان جوره‌ای از نانوایی به خانه موبروم، دَ سر سفره نارسیده نواسه‌هایم چور میندازه.

مهر

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...