وفاداران ساکت | شرق


قطار آهسته به راه می‌افتد و زن و شوهر را با خود می‌برد. زن با خود فکر می‌کند «قطارهای در حال حرکت مانند زندان‌اند و ایستگاه‌های وسط راه ساعت‌های ملاقات، آدم اگر شجاع باشد می‌تواند از آنها برای فرار استفاده کند» 1. اما زن تمایلی برای فرار ندارد او در واگن با خاطرات خود سفر می‌کند. «گذشته» زن را به سمت خود می‌خواند. گذشته‌‌ای که با عشق گره خورده است. زن از آن با عنوان لحظات ناب نام می‌برد. «آن لحظه ناب گذشته، زمانی که زندگی شادتر بود. لحظه‌ای که انسان تصور می‌کند همه‌چیز در خواب و خیال گذشته و می‌شود بار دیگر از همان جا که سال‌ها پیش رها کرده شروع کرد. شروعی دوباره»2. «گذشته» زن در خانه‌ای که از نظرش بهترین خانه دنیا است آغاز می‌شود. خانواده‌ای پرجمعیت و رو به راه که زن تفاوتی اساسی میان آن با خانواده کم‌جمعیت (سه نفره) فعلی خود مشاهده می‌کند. «آن روزها خانواده‌ها خیلی با هم تفاوت نداشتند همیشه یک پدربزرگ بود و یک مادربرزرگ، بچه‌ها اغلب خاله‌ داشتند و عمه و دایی و عمو. نوکر و کلفت‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند مثل ننه‌بزرگ و ننه‌ددری که در خانه پاپا و خانم‌خانم زندگی می‌کردند و جزئی از خانواده بودند»3.

چه کسی باور می‌کند رستم روح‌انگیز شریفیان

رمان «چه کسی باور می‌کند رستم» نوشته روح انگیز شریفیان داستان زندگی زنی با نام‌های نمادین شیرین، شورا، پرتو و شوریده است که در‌پی ازدواج با مردی متشخص، تحصیل‌کرده و مطابق معیارهای مرسوم مردی ایده‌آل به نام جهان به خارج می‌رود، به کشورهای مختلف سفر می‌کند، در آن جاها درس می‌خواند، صاحب فرزند می‌شود و در رفاهی نسبی زندگی می‌کند، اما اینها، هیچ‌کدام باعث نمی‌شود که او به قول دوست‌ دوران کودکی‌اش فاخته قدر زندگی‌اش را بداند و از آن لذت ببرد. زندگی‌اش به رغم رفاه و آسایش و پشت‌گرمی‌های همسرش نه تنها او را به شوق نمی‌آورد که اندوهگین و دلزده می‌کند. او به جایی دیگر و هوایی جز آنچه تنفس می‌کند نیاز دارد. «برای نفس‌کشیدن به هوایی غیر آنچه احاطه‌ام کرده بود نیاز داشتم»4. به‌واقع آنچه زن به آن نیاز دارد و او را به شوق می‌آورد یاد و خاطره رستم است که به کودکی و گذشته‌اش سخت پیوند خورده بود.

رستم پسرکی هم‌سن‌وسال راوی است که پاپا -پدربزرگ راوی- او را از ده به خانه آورده بود تا دم دست باشد و پادوئی کند. رستم کارهای پیش‌پاافتاده و سخت را به رغم سن و سال و جثه کوچکش انجام می‌دهد. او گاه از پس آن کارها برمی‌آید و گاه توان انجام‌دادن‌شان را ندارد. آن وقت پاپا او را به ده می‌فرستد، اما بعد از آنکه مادر رستم می‌میرد پاپا او را برای همیشه به شهر نزد خودش می‌آورد. از آن پس رستم به کارهای مختلف گمارده می‌شود. گاه به مغازه جوادآقا می‌رود و در آنجا کفش‌ها را واکس می‌زند و گاه نیز به رغم آنکه بوی دارو حالش را به هم می‌زند در داروخانه پدر راوی شاگردی می‌کند. نفس وجود رستم به زندگی راوی معنا و مفهوم می‌دهد، تا بدان حد که زندگی‌اش را از این رو به آن رو می‌کند. از آن پس وجود رستم در همه لحظات زندگی و در تمامی مکنونات راوی حضوری دائمی پیدا می‌کند و برای همیشه تنهایی راوی را به واسطه حضور خود پر می‌کند. «بدون تو هیچ خاطره‌ای از آن دوران ندارم و اگر تو نبودی كودكی‌ام را گم می‌كردم، كودكی‌ام كه‌ هزار سال از آن گذشته، گویی در زمانی و دنیایی دیگر اتفاق افتاده است، گاه ترس برم می‌دارد كه مبادا آنها را درخواب دیده باشم»5.

نوستالژی مضمون اصلی رمان «چه كسی باور می‌كند رستم» است. در ادبیات معاصر ایران به‌ندرت می‌توان رمانی یافت كه تا به این حد و با صراحتی این‌چنین نوستالژیك باشد. وجه نوستالژیك چنان در این رمان قوی است كه راوی لحظه حال را درنمی‌یابد و فی‌‌الواقع آن را داخل پرانتز قرار می‌دهد. تا بدان حد كه هیچ «حالی» را در «اكنونی» كه سپری می‌كند، تجربه نمی‌كند. گویی حال صرفا به زمانی مكانیكی بدل شده كه سریع می‌گذرد و واجد هیچ معنایی نیست و به تعبیر سمبولیك راوی ابرهای زمان حال هیچ داستانی برای گفتن ندارند. بی‌حاصلی زمان حال را راوی سال‌ها بعد در آسمان تماما ابری شهری كه در آن زندگی می‌كند، بیشتر درمی‌یابد. «باید می‌آمدم و برایت می‌گفتم كه در این جهان، جهانی هست كه ابرهایش داستانی ندارد، جایی كه ابرهایش همه آسمان را می‌پوشاند و از هر شكل و اندازه‌ای تهی است»6.
عاشق رستم بودن در تمامی لحظات زندگی راوی، علاوه‌بر شیدایی، وجهی نوستالژیك پیدا می‌كند، به‌خصوص رستمی كه در اكنونی كه راوی روایت می‌كند، وجود ندارد چون مرده است و به گذشته تعلق پیدا كرده است. اما اینها، هیچ مانع از آن نمی‌شود كه خاطره‌های رستم زندگی وی را به تمامی به تسخیر درنیاورد. رستم در زندگی روزمره راوی حضوری دائمی دارد: زن هیچ‌گاه واكس نمی‌خرد و هیچ‌وقت كفش‌هایش را واكس نمی‌زند حتی تا «صد سال بعد»7 چون رستم از بوی واكس بدش می‌آید. كمااینكه رستم به بوی دارو حساسیت دارد و راوی چه‌بسا به این دلیل درس داروسازی خوانده تا بتواند ماده‌ای كشف كند كه بوی بد دارو را از میان ببرد.

نوستالژیك‌بودن كه كم‌وبیش همه آن را تجربه كرده‌ایم، حاصل نوعی مقاومت در برابر گندیدگی زمان حال است. این مقاومت از جنس «جان زیبا» است كه با قطع ارتباط با مادیت تاریخ - گذشته و حال - در تخیلات سكرآور خویش غرق می‌شود. در این شرایط واقعیت زمان حال برای جان زیبا چنان غم‌افزا و غیرقابل‌تحمل می‌شود كه تنها به یاری گذشته می‌توان آن را تحمل كرد. بدین‌سان واقعیت ملموس جای خود را به خاطره‌های سكرآور و آرام‌بخش از دنیای گذشته می‌دهد. گذشته‌ای كه در «ذهن» جان زیبا هیچ شباهتی به دنیای امروزی ندارد. گذشته‌ای كه «یك‌جور زندگی همراهشان است كه آدم (آن را) حس می‌كند»8. دقیقا به‌واسطه چنین تخیل و به پشتوانه چنین ایده‌آلیسمی است كه جهان گذشته به جهانی فرشته‌گون با هاله‌ای از یكرنگی و شكوه بدل می‌شود كه از قضا به‌خاطر دردسترس‌نبودنش تبدیل به چیزی به‌غایت ارزشمند و مقدس می‌شود. اشاره‌های راوی به گذشته، نه‌فقط به رستم، بلكه به مادربزرگ كه او را خانم‌خانم می‌نامد و همین‌طور خاله‌ها و خدمتكاران: ننه‌بزرگی و ننه‌ددری و به‌طوركلی «خانه پدری» توأم با شیفتگی است. این شیفتگی چنان است كه مادیت خشن نهفته در مناسباتی كه از آن با عنوان «گذشته» نام برده می‌شود به‌كلی فراموش می‌شود و اصلا به چشم نمی‌آید. با چنین فراموشی است كه رمانتیك‌ها از گذشته، آن هم گذشته طلایی سخن می‌گویند.

«بازگشت به خانه پدری» یا چنان‌که رمانتیک‌ها می‌گویند بازگشت به گذشته طلایی درواقع تلاش رمانتیسم برای احیاء گذشته است. گذشته طلایی در ذهن راوی همان خانه پدری است که در شوق بازگشت به آن می‌سوزد. شوق و شیفتگی بی‌حد‌و‌حصر به خانه پدری مانع از درک واقعیت توسط وی می‌شود. بهای چنین خیالی، کناره‌گیری از زندگی واقعی است. در این شرایط واقعیت ملموس زندگی، تناقضات و پستی‌‌وبلندی‌های آن دربرابر چشمان جان زیبا به‌تدریج کم‌رنگ و سپس محو و ناپدید می‌شود و آن‌گاه جای خود را به جهانی منسجم و یک‌دست می‌دهد. گویی گذشته به‌واسطه گذشته‌‌بودنش و ایجاد خاطره‌هایی که راوی آن را در ذهن خود خوش می‌داند، فاقد هرگونه خشونت مادی و عاری از بیداد زمانه خود است. واقعیت اما چیز دیگری است.

واقعیت را دخترش، که درست در نقطه مقابل مادرش قرار گرفته و کاملا حساب‌گرانه و پراگماتیستی به مسائل پیرامون خود توجه نشان می‌دهد، یادآوری می‌کند. «ستاره می‌گوید: جوان‌های این دور‌و‌زمانه آن‌قدر از خود‌بی‌خود و شیفته نمی‌شوند، آنها دربرابر عشق همه زندگی خود را به قمار نمی‌گذارند. حساب‌و‌کتابشان دقیق است، شما در آن روزگار در دنیایی غیرواقعی به سر می‌بردید»9.

مهم‌ترین آرزوی رمانتیسم آن است که موقعیت‌های تراژیک را به‌صورت غیرتراژیک حل کند و در ‌پی آن جهانی هماهنگ و پیوسته به‌وجود ‌آورد. این‌ کار البته جز به مدد خیال ممکن نمی‌شود. «دلم ‌می‌خواهد مزرعه‌ای داشتم پر از کفش‌دوز و کلاغ و آسمانی با ابرهای پراکنده تا خاطراتم را برایشان می‌گفتم. اگر کفش‌دوزی را جایی ببینم آهسته کف دستم می‌گذارم و پروازش می‌دهم. آنها بی‌دفاع‌ترین و بامزه‌ترین موجودات روی زمین هستند، آنها وفاداران ساکتند وقتی توی دستم می‌گیرمشان گویی قسمتی از وجودم می‌شوند و هیچ تلاشی برای جداشدن و رفتن نمی‌کنند»10.

راوی برخلاف همسر خویش که می‌خواهد همه‌چیز را به شیوه‌ای منطقی حل‌و‌فصل کند، همه‌چیز را به شیوه‌ای خیالی و تنها در ذهن خویش حل می‌کند. بهای این سبک از زندگی درنهایت کناره‌گیری از زندگی است. جان زیبا با وفاداری ساکت خویش به خاطره‌هایش به این کناره‌گیری تن درمی‌دهد تا در یک تبعید خودخواسته ذهنی واقعیت موجود را نادیده بگیرد.

پی‌نوشت:
1 تا 10. چه کسی باور می‌کند رستم/ روح‌انگیز شریفیان/ نشر مروارید

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...