پرنده‌گی و گسست | شرق


آن‌که مرزهایش، مرزهای فکری و باورها و اندیشه‌ها، و مرزهای ترسیم‌شده بر خاک، فرومی‌ریزد دیگر احساس تعلق قطعی و محکم به مرز و خط و خطی‌کشی را از دست می‌دهد. می‌گسلد و گسسته می‌شود از جهان و در جهان. و این گسست نگاهش را تغییر می‌دهد و متفاوت می‌سازد.جمشیدخان حاصل این گسست است. گسست از بوم و اقلیمی آشنا و تعلق‌نداشتن به یک سرزمین و بریدن از موطن خود و آواره و سرگشته و غریبه‌‌بودن در وطن خود و درعین‌حال داشتن احساس تعلق و وابستگی به آن؛ وابستگی‌ای که با احساسی رنج‌آور از هجران و گسست همراه است.

 بختیار علی جمشیدخان عمویم، که همیشه باد او را با خود می‌برد (جه‌مشید خانی مامم که هه‌میشه با له‌گه‌ل خویدا ده‌یبرد)

رمان بختیار علی روایت پرنده‌گی و گسستِ انسانی است به‌نام جمشیدخان [جمشید خان عمویم، که همیشه باد او را با خود می‌برد (جه‌مشید خانی مامم که هه‌میشه با له‌گه‌ل خویدا ده‌یبرد)]. او به هر دلیلی به‌یکباره وزن خود را از دست می‌دهد و باد او را با خودش می‌برد به هرجایی. این‌جاست که رمان به ژانر رئالیسم جادویی نزدیک می‌شود. راوی که اتفاقا نویسنده‌ داستان نیز هست دلیل کاهش عجیب وزن جمشیدخان را شکنجه حکومت بعث عراق می‌داند. البته این دلیلی دم‌دستی ‌است که حتی نیازی به اقامه‌اش نیست. چنان‌که در نمونه‌های برجسته‌ این ژانر می‌بینیم. در «صدسال‌ تنهایی» برای اعمال شگفت دلیلی منطقی مطرح نمی‌شود و یا وقتی در بلم سنگی شبه‌جزیره‌ ایبری، پرتغال و اسپانیا از خشکی جدا می‌شود و در اقیانوس به حرکت در‌می‌آید دلیلی علمی ارائه نمی‌شود مگر دلایلی که بیشتر اسطوره‌ای و خیالی است؛ مثل کشیدن چوبی روی زمین توسط زنی یا پرتاب سنگی روی آب دریا. اگر ساراماگو در بلم سنگی می‌خواهد با سرگردانی شبه‌جزیره ایبری مفهوم تک و مهجورافتاده‌گی کشورش پرتغال را در اروپای معاصر نشان دهد، بختیار علی هم با به‌پروازدرآوردن انسانی دوپا و بی‌بال، سرگردانی، مهاجرت و خانه‌به‌دوشی انسان را به‌تصویر می‌کشد.

البته جاهایی انگار نویسنده با تأکید بیش از حد به شکنجه که عامل از‌دست‌رفتن وزن عموجمشید است سعی در توجیه این اتفاق دارد که نیازی به این امر نیست؛ چراکه خواننده از همان ابتدا غرایب این جهان شگفت را می‌پذیرد. اگر روزی فوئنتس در مورد «صدسال‌تنهایی» گفته بود که این اثر آینه‌ای است که مردم آمریکای‌لاتین چیستی و هویت خود را در آن پیدا می‌کنند، «جمشیدخان» هم آینه‌ای است که می‌توان بخشی موجز از چیستی مردمان کرد را در آن دید. تاریخ عراق در چهل سال اخیر شاهد فرازو‌نشیب‌های بسیاری بوده است. از روی‌کارآمدن بعثی‌ها و استبداد تا جنگ‌های گونه‌گون و خانمان‌برانداز. اتفاقا داستان با روی‌کارآمدن حزب بعث و سرکوب مخالفان و حتی هم‌پیمانان شروع می‌شود. بی‌راه نیست این همزمانی پرنده‌گی و آواره‌گی جمشیدخان با آغاز دورانی سراسر سرکوب و خفقان. به همه ‌مشکلات عراق کردبودنِ جمشید را هم باید اضافه کرد که خود حکایتی دیگر است. جمشیدخان در جوانی با شکنجه‌شدن و آزار به دست انسانی دیگر با خو و ذات انسان بی‌پرده آشنا می‌شود. شاید همین شناخت است که وزن او را می‌گیرد و پرنده‌اش می‌کند تا در آسمان اوج بگیرد و از رنج زمین رها شود.

جمشیدخان با اولین پرواز می‌فهمد به زمین آشنای محکم تعلق ندارد. او شبیه هیچ‌کس نیست و زندگی‌اش نیز شبیه کسی نخواهد بود. او با هربار پرواز بیشتر از زمین فاصله می‌گیرد و احساس تعلق خود را از دست می‌دهد و با هربار افتادن از آسمان خاطراتش را فراموش می‌کند و آنچه را که از بالا دیده است. این فراموشی علاوه بر زمین‌خوردن حاصل مواجهه با زمینِ تلخ و سیاه است. اگر فراموشی نباشد جمشیدخان تاب تحمل تصاویر وحشتناکی را که از آسمان می‌بیند نخواهد داشت. تنها چیزی که با زمین‌افتادن‌های مکرر در یادش می‌ماند این است که کرد است و «می‌تواند پرواز کند.» جمشیدخان تنها همین کردبودن را به یاد دارد چراکه اگر این را هم به‌یاد نداشته باشد و همه‌چیز را فراموش کند هویت انسانی‌اش به مخاطره می‌افتد. ما با تعلق‌داشتن به چیزها و کسان و اطرافمان هویت و معنی می‌یابیم. وطن خاطره جمعی ماست. احساس تعلق به خاک و زمینی که از آن خاطره داریم به ما هویت و معنی می‌بخشد. جمشیدخان اما با هربار زمین‌خوردن مدام از این خاطره گسسته می‌شود. در فصول پایانی رمان، جمشیدخان با مهاجرت به سرزمینی غریب از این یکه علقه و پیوند خود نیز کنده و جدا می‌شود و این نهایت و پایان کار اوست. در انتها از کردبودن هم برایش مفهومی گنگ می‌ماند.

جمشیدخان در ابتدا وقتی از قدرت خارق‌العاده خود خبردار می‌شود به وجد می‌آید. او این قدرت به‌باددرآمدن را موهبتی می‌داند و به استقبالش می‌رود. در قبال نسخه دکتر مي‌گويد که «هرگز نمی‌خواهد وزنش بالا برود، زیرا دوست ندارد برای همیشه به این زمین بچسبد.» این ذوق‌زدگی از آنجاست که هنوز نمی‌داند چه تصاویری از آسمان خواهد دید. او از افق و ساحتی شاهد زمینیان است که دیگران فاقد آنند. تصویر زمین از بالا با آنچه از افق محدود زمینیان دیده می‌شود متفاوت است. در جنگ به‌عنوان دیده‌بان او را مثل بادکنکی هوا می‌کنند. جمشیدخان به‌اجبار و بی‌میل تن می‌دهد. دیگر برای او پرواز مکاشفه نیست و تئوری پرنده‌گونگی انسان. او حالا در جنگ با تلخی‌های بسیاری آشنا می‌شود که گاه از پریدن منصرفش می‌کند. برای او فرقی نمی‌کند در کدام جبهه باشد. او در هر سمتی که باشد کشته‌شدن و ریختن خون‌ها را می‌بیند. برای او از آسمان مرزی وجود ندارد. برای او انسان ‌اهمیت دارد نه مرز و خطوط وهمی.

نگاه کسی که معلق در هواست و پای بر زمین سفت ندارد با کسانِ روی زمین سفت رونده که افق دیدشان محدود است و برای همان افق محدود به جان هم می‌افتند متفاوت است. او که مدام در آسمان معلق است و با هر زمین‌خوردن حافظه‌اش پاک می‌شود می‌داند با هر فرود ممکن است در جا و مکان دیگری بیفتد. از آسمان تصاویر و مناظر و مرایا کلی و یک‌دست می‌شوند. او این یکسانی و یک‌دستی را می‌بیند نه تضادها را؛ بنابراین برایش غیرممکن است که در جنگ طرف یکی از دو جبهه را بگیرد؛ از آن بالا همه برایش یکسان‌اند. و از این‌جاست که طنز تلخ و سیاه داستان شکل می‌گیرد. درنهایت دیدن فجایع جنگ و کشف نهاد بشر و میل او برای کشتن و خون‌ریزی جمشید‌خان را منکوب می‌کند و می‌ترساند. او از آسمان جبهه‌های جنگ می‌گریزد و به دهکده «بارانوک» پناه می‌برد. او دیگر از همه‌چیز و همه‌کس می‌‌ترسد؛ از آب و ابر و باران و حتی پریدن. این ترس و وحشت از انسان از جمشیدخان مرده‌ای متحرک می‌سازد. تلاش‌های راوی هم برای برگرداندن او به زندگی فایده‌ای ندارد. در نهایت عشق است که دوباره او را زنده می‌کند. با دیدن صافی‌ناز و دل‌باختن به او دوباره شوق پرواز در جمشید زنده می‌شود. «بزرگ‌ترین قدرتی که مردا در این مملکت ملعون می‌تونن بهش برسن، اینه که از زنا نترسن.» این پناه‌بردن به زنان درواقع کندن از دنیای خشن مردان و جستن روح صلح و آرامش در روح زنانه است.

اما عشق صافی‌ناز هم ناپایدار است. صافی‌ناز ثروت جمشیدخان را از چنگش درمی‌آورد و به کانادا فرار می‌کند. اویِ شکست‌خورده از عشق در راه‌های دیگری می‌افتد. قاچاقچی انسان می‌شود و درنهایت به چنگ سیاست‌مداران و سرمایه‌داران حکومت اکنون مستقل کردستان می‌افتد و آن‌ها زندانی‌اش می‌کنند و به قفس می‌اندازندش. و این تیر خلاص است برای اویی که از آسمان با زمین آشناست. جمشید‌خانی که طعم پرواز و رهایی را چشیده است. سیاستمداران لباس دلقک می‌پوشانندش و با چهره‌ای بزک‌کرده هوایش می‌کنند و «میمون بلندپرواز میهن» صدایش می‌زنند. او حالا حقیقتی تلخ را درک می‌کند. همه‌جا آسمان یک رنگ است یا از نگاه جمشیدخان بهتر است بگوییم زمین و آدمیان در همه‌جا یک رنگ‌اند. از نگاه جمشیدخانِ پرنده ضرب‌المثل ساختاری دیگرگونه می‌یابد. هرجا که بروی زمین یک رنگ دارد. خاکستری و کبود. «هرجای دیگه‌ای هم که می‌افتادم زمین، همچی توفیری نمی‌کرد... توی این مملکت، آدم از هر نقطه‌ی آسمون که بیفته زمین، می‌افته تو ملک و املاک یه مسئول مملکتی.» باورهای او ‌یکباره فرومی‌ریزد. هموطنانش هویت و ماهیت انسانی‌اش را سلب می‌کنند برای سود بیشتر.

به سالار، برادرزاده‌اش، که همان راوی است، می‌گوید: «... از این‌جا خلاصم کن... شده‌م یه دلقک مسخره... شده‌م سینمای این مملکت... نه هیچ آبرویی برام مونده، نه هیچ کرامت انسانی... برم‌دار از این‌جا دربریم.» راوی که زندگی‌اش به عموجمشید وابسته است و درواقع جوانی‌ و عمرش را گذاشته پای طناب‌داری عمویش باید او را رها کند و به جایی بفرستد که آزاد باشد. او را هوا کرده و رها می‌کند به سرزمینی که اسمی ندارد و معلوم نیست که حتی روی کره ارض باشد. داستان راوی خود حکایتی دیگر است. اگر جمشیدخان از آسمان به زمین و جنایات انسان نگاه می‌کند، راوی روی زمین با افق دید محدودش، تنها به بی‌کرانگی و خلاء آسمان چشم می‌دوزد. راوی و نویسنده‌ زندگی‌نامه‌ جمشیدخان در حسرت آسمان و شناورشدن در آن و دیدن زمین از بالاست. آنقدر به آسمان چشم می‌دوزد که بالاخره در پایان داستان انگار وزنش را از دست می‌دهد. آن هم درست زمانی که جمشیدخان از دیدن زمین خسته شده و وزن طبیعی‌اش را بازمی‌یابد. همان‌طور که گفته شد جمشیدخان حکایت سرگردانی انسان معاصر است. انسان دربه‌در که آرامش را در فرامرزها و افق‌ها می‌جوید اما با نهایتِ کاویدن‌ها و چالش‌ها دوباره همچون ددالوس به عمق دریا فرود می‌آید و می‌فهمد رهایی از نواقص و تضادهای بشری ممکن نیست. وقتی راوی می‌گوید که آرزویش بوده که مثل او پرواز کند، جمشیدخان در جوابش «خندید و گفت: من هم تموم عمرم در آرزوی مملکتی بوده‌م که بادش آدم رو با خودش نبره.» به‌تعبیری شاعرانه این شاه‌بیت رمان است. جستجوی موطنی برای آرامش، برای زیستن، برای کنارگرفتن از طوفان حوادث.

آیا در این دنیای آشوب‌زده‌ کنونی، آن‌هم در خاورمیانه چنین امکانی وجود دارد؟ رمان جوابی ندارد و قرار هم نیست جوابی بدهد. آنچه رمان کم‌حجم جمشیدخان مطرح می‌کند، کاویدن و جستجو و تماشاست.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...
بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...
فرض کنید یک انسان 500، 600سال پیش به خاطر پتکی که به سرش خورده و بیهوش شده؛ این ایران خانم ماست... منبرها نابود می‌شوند و صدای اذان دیگر شنیده نمی‌شود. این درواقع دید او از مدرنیته است و بخشی از جامعه این دید را دارد... می‌گویند جامعه مدنی در ایران وجود ندارد. پس چطور کورش در سه هزار سال قبل می‌گوید کشورها باید آزادی خودشان را داشته باشند، خودمختار باشند و دین و اعتقادات‌شان سر جایش باشد ...
«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...