تاریخ و زندگی مردم در لیکوهای بلوچی | آرمان ملی


لیکوها، شعرگونه‌های مردم‌سرای مهربان بلوچی‌اند که محتوایشان بیش از آنکه طبیعت نهفته در آن هایکوهایی باشد که از ادبیات ژاپن می‌شناسیم و در نگاه اول سخت به یکدیگر شبیه‌اند، اندوه زندگی اجتماعی، فقر و فقدان و فراق و عشق و مهربانی‌ست، اشارتی شاعرانه به تاریخ مردم در بستر جغرافیای فراخ بلوچستان، تاریخی که از زبان جوان عاشق در فراق نشسته، سوار بر تویوتا که برود به دنبال کار.

لیکو، تک‌بیتی‌های بلوچی منصور مومنی

منصور مومنی که به گردآوری و بازسرایی این سروده‌ها پرداخته، در مقدمه‌ کتاب «لیکو، تک‌بیتی‌های بلوچی»، درباره‌ تفاوت لیکو و هایکو چنین می‌نویسد: «لیکو همان جایی‌ست که انسان هست و همان را می‌گوید که آدمی از زندگی می‌بیند و می‌خواهد؛ نه در خلوتی هایکویی و بی‌صدا؛ فریادزنان و بر سر بازار. او تن به اسطوره نمی‌دهد، در روزگار خودش نفس می‌کشد و چشم از لحظه‌ها برنمی‌دارد. لیکو بی‌پرده و پروا سخن می‌گوید و جز آنچه می‌گوید، چیزی در سر و بر دل ندارد. در لیکو یکی از طرفین ماجرا همیشه انسان است؛ لیکو با خاطره‌گویی و خاطرخواهی نسبت بیشتری دارد تا حدیث نفس و درس و بحث.» و از همین روست که در دل این سروده‌ها می‌توان ویژگی‌هایی از حیات روزمره‌ مردم بلوچستان را به تماشا نشست، مثلا وقتی که معشوق پریوار می‌دوزد بر تن پارچه که پریوار از نقش‌های سوزن‌دوزی بلوچی‌ست:

«پریواری می‌دوزی بر پیراهنی، دیدارمان بر آن دیوار» و این معشوق که پریواری می‌دوزد، همان است که عاشق دلش می‌خواهد برایش پولکی بسازد که به بینی بیاویزد که در این سروده نیز سبک و سیاقی از زینت سنتی زنان بلوچی تصویر شده است: «زرگری می‌خواهم! پولکی بسازد از سوز دلم، بر نرمه‌ بینی‌ات» و همین راوی اندوهگین دلداده‌ فرهنگ بومی زادبوم است که به گاه استیصال، با برگ نخلی که درخت همیشه شکوفای آن اقلیم است، فالی می‌گیرد: «به کوه می‌روم، بر کوه می‌نشینم. برگ نخلی می‌کنم و فالی می‌گیرم» و این نخل از این رو همیشه شکوفا و بخشنده است که در لیکویی دیگر می‌بینیم که فقط برگی برای فال گرفتن به وقت استیصال نیست بلکه همه چیز است که با آن خانه می‌سازند: «سرایی می‌سازم از تن و از برگ نخل، حرفی بزن پسر! لب باز کن!»

و این همه در حالی روایت می‌شود که راوی دلخسته، بنا به دوره‌ای از تاریخ که در آن می‌زید، نمادهای تجدد را هم در سروده‌هایش می‌گنجاند تا نشان بدهد که چگونه سنت سرودن و ثبت تاریخ با این سرودن‌ها را از دیرزمان بر گره کشیده و تا امروز با خود همراه آورده است و از همین روست که در این روایت‌ها او را اغلب سوار بر موتور روسی و اتومبیل‌ها می‌بینیم به ویژه تویوتاهایی که در بلوچستان متداول بوده‌اند و هستند: «سوار سوپری هشتاد و پنج‌ام، تاب می‌دهد لیلی، تن باریکش را» و یا اینجا که چنین می‌سراید: «دربست توست، پنج آسمانی، خوار است و کم‌دست، مرد لیلا» که این پنج آسمانی باز اشاره است به همان وانت‌تویوتای ساخت 1985 به رنگ آبی آسمانی که در میان مردم محبوب بوده شاید از این رو که آنها را در جاده‌های دور و سخت صعب، به سرمنزل می‌رسانده است و این رنگ آبی هم آیا رنگ متداول و محبوبی بوده است.

چنانچه منصور مومنی چنین می‌نویسد که: «مردم پا برزمینی که بیش از ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا نانی به کف آرند، فرصتی برای خانه‌نشینی و چانه‌زنی با غم نان و رنج بیکاری ندارند. کار دلیل راه و ناچاری سفر به هر غربتی می‌شود که دست فقر را بتواند کوتاه کند. گاهی نیز رد شدن از حدود قوانین نو که آداب و عادات قوم کهن را برنمی‌تابند، عامل کشمکش و گریز می‌شود. لیکو از این غریبی‌ها خاطرات بسیاری در خود دارد.» و از همین روست که این راویان عاشق اغلب منتظر نامه‌ دلدار خویش‌اند: «نامه‌ای بفرست، می‌خوانمش خودم، خیال تو را می‌دانم ای دوست!» و گاهی هم سخت مشتاق بازگشت به وطن‌اند: «آهای شوفر! ماشینت را گرم کن. برسان‌ام به زاهدان، ساعت و ربعی دیگر» از این رو که روزهای هجران بر او بسیار سخت گذشته است مثلا وقتی که در فرسنگ‌ها دورتر، درقطر به دنبال کار و کاسبی بوده است: «دو شش ماه، گیرم در قطر، پیرم از غمت قامت بلند». و برخی رفتن‌ها هم اشارتی است به رنج جمعی مردمی که ناچار به کوچیدن‌اند شاید از فقر و بی‌آبی: «کوچیدند و رفتند مردم، نسیمی بوزد ای کاش، بویشان را بیاورد» این لیکوها راویان حیات امروزند در این جغرافیا: «مدی نو پوشیده لیلی، آتشی کشیده بر دلم» دختری با موهای بور شاید که در گویش محلی بورجان است: «سه چار چادر آورده‌ام برایت بورجان، یاران من‌اند یادت و نازت».

و این راوی عاشق گاهی چنان عاشق اصیل و ژرفانگریست که معشوق را در هر حال می‌ستاید و از این رو قد کوتاه را هم در شعرش با شکوه و طمطراق و مهر توصیف می‌کند: «کشتی مرا سروکم، بوسه بر دست، راهی‌ات کردم». این کوچنده‌ غمگین اگر با ثروت فراوان هم از غربت بازمی‌گشت، باز هم سعادت راستین را در عشق و وصال باز می‌جست: «هزار خانه می‌سازم در خاش، فقیرم اما، گدای تو». و زیستن در این تک‌بیت‌ها زیستن در گستره‌ فراخ تاریخ و روانشناسی اجتماعی مردمان بلوچستان است که بسیار بیش از اینها از آن می‌توان سخن گفت و نوشت. کتاب لیکو، تک‌بیتی‌های بلوچی را نشر نو و در 274 صفحه در سال 1401 به بازار کتاب فرستاده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...