رادمنش | شهرآرا


چه می‌شود که کار و مکان کار برای برخی آدم‌ها ستودنی و ستایش‌برانگیز و محترم می‌شود؟ چه می‌شود که افرادی اگر بخواهند از بهترین دوران زندگی‌شان یاد کنند، هیچ‌وقت دوران کاری‌شان را از قلم نمی‌اندازند و حتی با حسرت از آن یاد می‌کنند؟ در کتاب «خاک کارخانه» که تاریخ شفاهی و روایت‌هایی است از آخرین کارگران کارخانه چیت‌سازی بهشهر، از لابه‌لای حرف آدم‌ها می‌شود به پاسخ‌هایی رسید. شیوا خادمی (که به‌عنوان عکاس شناخته می‌شود و این نخستین کتاب اوست) برای نوشتن این اثر سراغ کارگرانی رفته است که همه یا بخشی از عمر کاری‌شان را در این کارخانه گذرانده‌اند. کسانی که حالا سال‌هاست صدای سوت کارخانه را نمی‌شنوند و دیدن ویرانه‌های جایی که روزی شوکتی داشت و در نوع خودش بزرگ‌ترین کارخانه خاورمیانه بود، اسباب حسرتشان شده است.

خاک کارخانه شیوا خادمی

پنجاه‌وپنجمین نشست از نشست‌های جمعه‌های پردیس کتاب به نقد و بررسی این اثر اختصاص داشت. آنچه در ادامه می‌آید، گزیده‌ای از صحبت‌های سخنرانان است:

روایت‌هایی از زبان مطرودان و حاشیه‌نشینان
علی قدیری

کارخانه چیت‌سازی بهشهر بزرگ‌ترین کارخانه خاورمیانه و از کارخانه‌های پرسود نساجی ایران بود که سال1314 کلنگش خورد، سه سال بعد به بهره‌برداری رسید، بیش از هفتاد سال فعالیت کرد و درنهایت به‌واسطه واگذاری به بخش خصوصی در سال1376 دور افت و نزول را تجربه کرد تا اینکه در اواسط دهه80 رسما تعطیل شد. اگر «خاک کارخانه» نوشته نمی‌شد، ما چیزی بیش از همین گزارش ژورنالیستی نمی‌دانستیم. پیشبرد این کتاب برمبنای روایت‌هایی است که از زبان خردترین نیروی کار، یعنی کارگران این کارخانه، بیان می‌شود؛ روایت‌هایی نوستالژیک که نگاهی غم‌بار را نسبت به گذشته این کارخانه در خود دارند. در نتیجه این اثر یک تاریخ شفاهی است از حاشیه‌نشین‌ها و یک تجربه‌نگاری انسانی محسوب می‌شود.

سوزان سانتاگ، نویسنده و متفکر آمریکایی، معتقد بود که حافظه امری فردی و تکثیرنشدنی است، اما حافظه جمعی خاطره نیست، تصریح یک امر مهم است. درواقع در این کتاب حافظه جمعی توسط نویسنده احضار شده است تا نشان دهد کارخانه چه امر مهمی بوده و چه بر آن گذشته است.

این کتاب به‌نظر من مهم است، یکی به این دلیل که قالب آن روایی است. ما در جهان روایت‌ها و قصه‌ها زندگی می‌کنیم، حتی اگر خودمان اطلاع نداشته باشیم. نکته مهم‌تر این است که روایت‌ها و قصه‌ها از زبان گروه‌های فرودست ارائه می‌شود؛ یعنی محذوفان، مطرودان و حاشیه‌نشینان. به‌نوعی تاریخ اجتماعی و روایت پایین از تاریخ ارائه می‌شود. مثلا زمانی که کارگران می‌گویند ما به نان شبمان محتاج بودیم و برای این به اعتصاب و اعتراض دست می‌زدیم و در عوض با پاسخ امنیتی روبه‌رو می‌شدیم، دیگر نمی‌توانیم به این‌ها واژه اغتشاشگر را نسبت بدهیم. این کارگران صرفا حق و دستمزدشان را می‌خواستند و کتاب امکان سخن‌گفتن این گروه را فراهم کرده است.

زمانی که روایت‌های این کارگران را می‌خوانید، به این نتیجه می‌رسید که همه آن‌ها یک وجه مشترک دارند و آن هم احساس رضایتمندی از تجربه‌ای است که آن‌ها به‌عنوان نیروی کار در یک کارخانه داشته‌اند. احساس تأثیرگذاری و ارزشمندی، خرسندی‌ای را در زندگی شخصی آن‌ها به وجود آورده است که باعث می‌شود هنوز هم با افتخار از آن دوران یاد کنند و حسرت ازبین‌رفتن این موقعیتی را که در گذشته وجود داشته است و نسل‌های جدید نمی‌توانند تجربه کنند، بخورند.

پیرمردی ایستاد و به کارخانه احترام گذاشت
شیوا خادمی

در مشهد بزرگ شده‌ام اما پدر و مادرم بهشهری هستند و سال1397 از مشهد به بهشهر کوچ کردیم. اولین پروژه عکاسی که پس از رفتن به این شهر شروع کردم، کارخانه چیت‌سازی بهشهر بود. مادربزرگ و پدربزرگ من هر دو کارگر این کارخانه بودند و همیشه خاطرات زیادی از آن‌ها درباره کارخانه می‌شنیدم. وقتی کارخانه بسته شد، اتفاقات عجیبی در شهر افتاد که من شاهدش بودم. جدا از اینکه آدم‌ها رفتار عجیبی داشتند، خود مکان‌ها به‌خودی‌خود عجیب بودند. سال1397 دوربین دست گرفتم و فقط به چشم یک پروژه عکاسی سراغ این مکان رفتم و شروع کردم به پرسه‌زدن در اطراف آن. در آن چشم‌چرانی‌ها بود که متوجه شدم آدم‌ها پیش از رسیدن به در کارخانه یک واکنش دارند و وقتی به جلو در کارخانه می‌رسیدند، واکنشی متفاوت نشان می‌دادند؛ قدم‌هایشان کُند می‌شد، زبان بدنشان تغییر می‌کرد و حتی در چهره‌شان می‌توانستی غم ازدست‌رفتن آن مکان را ببینی. برخی از آن‌هایی که درباره کارخانه با آن‌ها صحبت می‌کردند، می‌گفتند اینجا بهشت بود و در بهشت را به روی ما بستند. یا یکی‌دیگر می‌گفت وقتی از این منطقه رد می‌شوم، چشم‌هایم را می‌بندم، چون دیدن خرابه آن اذیتم می‌کند.

سال1399 رفتم جلو کارخانه با دوربین ایستادم و دیدم پیرمردی از روبه‌روی کارخانه رد شد، ایستاد، تعظیم کرد و به کارخانه سلام داد. با دیدن این صحنه مشهد و واکنش سلام‌دادن به حرم به یادم آمد. خیلی عجیب بود. فهمیدم که چقدر کار و این کارخانه برای این آدم‌ها مقدس بوده است. این ماجرا مربوط به پیش از تولد کتاب است. این کتاب حاصل پنج سال پژوهش است که دوسال‌ونیم اولش فقط یک پروژه بلند‌مدت عکاسی بود. وقتی مشغول عکاسی بودم، احساس کردم قالب و واسطه‌ای به‌نام عکاسی برای انتقال آنچه وجود دارد، خیلی کم است. احساس می‌کردم پروژه عکاسی بلندمدت جواب‌گوی ماجرای کارخانه چیت‌سازی بهشهر و آدم‌هایش نیست.

بهار1400 بود که به‌عنوان عکاس همکاری‌ام را با نشر اطراف شروع کردم. عکس‌هایم را که به خانم مرشدزاده، مدیر نشر، نشان دادم، گفتند این کار را ادامه بدهیم و کتابش کنیم. اینجا بود که ایده و جرقه مستندگاری کارخانه چیت‌سازی زده شد. من با 25 تا 30نفر صحبت کردم، اما در نهایت با مشورت گروه نشر اطراف 17روایت را برای چاپ انتخاب کردیم.

نقش مهم هویت‌یابی از محل کار
سلمان سفیدچیان

ما در این کتاب دوباره قرار نیست که روایت قهرمانان و کارآفرینان سازمانی و مدیران قدرقدرت را بشنویم. درحالی‌که در ادبیات مدیریت در دنیا هم این سوگیری وجود دارد که ما باید از جابز بشنویم، نه از آن‌هایی در نقاط و مقاطع مختلفی کمک کردند که «اپل» شکل بگیرد. این کتاب روایتی است از آن‌هایی که در چنین جایگاهی نبوده‌اند و از این زاویه به‌نظرم این کار بسیار ارزشمند است.

تعبیری از آقای دوباتن خواندم و آن این بود که وقتی از زیست سازمانی -جایی که آدم‌ها دارند در سازمان‌ها زندگی می‌کنند- صحبت می‌شود، ردپای واژه‌ها و مفاهیم کلیدی زندگی دیگر در آن کتاب‌ها دیده نمی‌شود. بنابراین اگر بخواهیم کمی افراطی حرف بزنیم، انگار که زیست سازمانی در ادبیات سازمان و مدیریت خیلی به رسمیت شناخته نشده است. این کتاب از این نظر بسیار ارزشمند است. ما با آدم‌هایی طرف هستیم که در کنار کار داشتند زندگی می‌کردند و در روایت‌های کتاب درهم‌تنیدگی‌ کار با زندگی‌شان خیلی پررنگ است. به‌نظر می‌رسد وقتی درباره سازمان و مدیریت صحبت می‌کنیم، آن‌قدر غرق محصول و خدمت می‌شویم که آن زندگی بزرگی که پشت آن خدمات وجود دارد، هیچ‌موقع تصویرسازی نمی‌شود. درحالی‌که بخش مهمی از زندگی سازندگان و دغدغه سازندگان صرف آن شده است.

کریستوفر همیلتون در کتاب «میان‌سالی» می‌گوید در بحران میان‌سالی رجوع آدم‌ها به خاطره‌ها شدت پیدا می‌کند. بعضی خاطره‌ها را به این دلیل که زیاد به آن‌ها برمی‌گردیم و توجه زیادی به آن‌ها نشان می‌دهیم، در گذر زمان مستهلک‌ می‌کنیم؛ ولی به بعضی خاطره‌ها کمتر توجه می‌شود، بنابراین تا سال‌های زیادی زنده می‌مانند. او اعتقاد دارد خاطره‌هایی که به مکان گره خورده، از این جنس است. فکر می‌کنم این کتاب خاطره‌بازی با یک مکان است.

با خواندن «خاک کارخانه» همچنین می‌شود به نکاتی پی برد. دل‌بستگی آدم‌ها به کارخانه خیلی در این کتاب مشهود است. دل‌بستگی به این معنی که انگار آدم‌ها به آن تعلقی دارند که به‌راحتی نمی‌شود حذفش کرد.

مفهوم دیگری در ادبیات رفتار سازمانی داریم به‌نام هویت‌یابی. ردپای هویت‌یابی به‌نوعی در این کتاب پررنگ است. انگار آدم‌ها وقتی می‌خواهند بگویند من کی بودم، می‌گویند من در کارخانه چیت‌سازی بهشهر کار می‌کردم. خیلی سعی کردم در کتاب ردپای این را که چرا یک کارخانه می‌تواند تا این اندازه هویت عده زیادی از مردم را بسازد، پیدا کنم -شاید قدرت خوانش من ضعیف بوده است- اما نتوانستم. این‌طور نبوده است که این کارخانه خدمات عجیب‌وغریبی به آدم‌ها داده باشد. فکر می‌کنم مسئله از این جنس (جنس ارائه خدمات ویژه) نیست و اگر بخواهیم درباره هویت‌یابی صحبت کنیم، احتمالا موضوعی پیچیده‌تر است. به‌هرحال سازمانی -حال به هر شکلی- توانسته است نقش هویت‌سازی را بازی کند و آدم‌ها توانسته‌اند هویتشان را به آن کارخانه گره بزنند. نتیجه‌ این می‌شود که وقتی تکه‌پارچه‌ای روی زمین می‌افتد، کارگران برمی‌دارند، می‌بوسند و می‌گذارند کناری. سؤال امروز سازمان‌های ما می‌تواند این باشد که چه‌کار کنیم که آدم‌ها با محل کارشان هویت پیدا کنند؟

نکته‌ دیگری که دوست دارم به آن اشاره کنم، مفهوم معنای کار است. آقای دوباتن می‌گوید آدم‌ها وقتی این حس را داشته باشند که کارشان معنا‌دار است و می‌تواند اثر مشخصی در زندگی آدم‌های دیگر بگذارد، طبیعتا آن کار را خیلی بهتر انجام می‌دهند. در این موارد ممکن است دیگر مسائل مالی دلیل و انگیزه اصلی کار نباشد. یکی از بزرگ‌ترین معضلات امروز سازمان‌ها در فضای مدیریت همین دوگانه است که با انگیزه‌های درونی و بیرونی و متعادل‌سازی این‌ها و اثر متقابلشان چه کنند.

پژوهشگران جوان، دوران ما را مستند کنند
نفیسه مرشدزاده

هر کدام از همکاران ما که برای کتاب «خاک کارخانه» کار می‌کردیم، انگیزه‌ای داشتیم. انگیزه شخصی من برای کار روی این کتاب فقط احترامی است که برای «کار» قائلم. کار همیشه برایم مقدس بوده است. فکر می‌کنم مردم ما وقتی کار درستی داشته باشند، چیز دیگری می‌شوند. اینکه الان داریم مردمی را قضاوت می‌کنیم که کار درستی ندارند و هویت درستی در ادامه این کارشان ندارند، قضاوت درستی نیست. چیزی که برای مردمی که در این کتاب از آن‌ها گفته شده، باقی مانده است، خاطرات بد دوران کاری‌شان نیست، هویت و شخصیتی است که به‌واسطه آن کار به‌دست آورده‌اند. امیدوارم پژوهشگران جوانی پیدا شوند و این دوره از زندگی ما در ایران را که همه‌مان کمی ناامید و خسته‌ایم، ثبت و مستند کنند. شاید همین خودِ مستندکردن ثابت کند که چه چیزهایی نیاز داریم تا تمدن بهتری ساخته شود و همچنین ثابت کند ما آدم‌های دیگری می‌شدیم اگر کار درستی می‌داشتیم و رفتار درستی با ما می‌شد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...