روایت مرگ | آرمان ملی


«خون برادر را از برادر می‌گیرند. مرسوم منطقه است»؛ داستان بلند «تاریک ماه» این‌گونه آغاز می‌شود. راوی در دام تارعنکبوت تنیده نقلی خویش است. میرجان، شیفته روایت است. او برخلاف شهرزاد که روایت می‌کند تا مرگ را به تاخیر بیاندازد، به پیشواز مرگ می‌رود بی‌آنکه بخواهد. آیا منصور علیمرادی آشنازدایی کرده؟ شاید. آیا راوی فربه و شیرین زبان، بازی مرگ - روایت - مرگ را، آگاهانه انتخاب می‌کند؟ جای تردید است. متن در سه سطح با ضمیر یکسان روایت می‌شود. واگویه با خود، با گراناز، هانی غایب و خورشید میزبان و حاضر. خواننده با پردازش شنیداری این سه سطح، پی به هویت میرجان و ایل‌وتبار او می‌برد. درحقیقت با این سه سطح میرجان ساخته می‌شود.

تاریک ماه منصور علیمرادی

میرجان، در این سه واگویه نیل به زندگی، شیدایی و عشق دارد؛ عشقی در چهار سلسله: آهو، گراناز، هانی و زندگی. اولی توسط مار جوانمرگ می‌شود. گراناز در رسم منطقه - خون‌بست- به تاراج می‌رود . هانی صاحب دارد و زندگی نیز با شتاب به‌سوی فنا و نابودی کشیده می‌شود. برای اولین‌بار راوی توسط مخاطب و نجات‌دهنده‌اش به قتل می‌رسد. میرجان برای خواننده متن صادق است، اما برای خورشید شنونده گاهی ناموثق است. این دوگانگی از نکته‌های ظریف و درخشان متن است. راوی خودشیفته است. جذبه و جادوی کلام، گاهی نهانخانه دل را می‌گشاید و همین نقطه‌ضعف، پاشنه آشیل اوست. راویِ فربه، مجذوب نقل خویش است. جز‌به‌جز، لحظه‌به‌لحظه، نفس‌گیر و بی‌محابا می‌گوید. خواننده و خورشید، مفتون کلام اوست. درحقیقت، راوی در تله مخاطب با ناآگاهی دوسویه گرفتار می‌شود. صحرا و بیابان رسم‌ورسوم خود را دارد. قوانین عرفی و سنتی، سینه‌به‌سینه، نسل‌اندرنسل منتقل و گاه راهگشا است و گاه خشن و بی‌رحم و بی‌منطق. پناه‌جویی در حمایت سردار، رئیس خانواده، مرسوم منطقه و نشان بزرگ‌زادگی و محتشمی است. این برادر وجه الضمان آن برادر است؛ بی‌جرم و جنایت. مثل ارثیه است اما حقیقت دارد. هست و جاری و ساری است. ضمانت اجرایی آن؟ لوله تفنگ و گردن‌گذاری شرافت صحرا و بیابان. چیزی، اندکی بالاتر از قانون طبیعت و کویر و غریزه. اما میرجان این رسم را برنمی‌تاید. تاوانش؟ مطرود می‌شود. حتی از جانب ایل‌وتبار خود. تا حدی که برادر کوچک‌ترش قربانی عصیان میرجان مطرود می‌شود.

شهرزاد با روایت، مرگ را به تاخیر و سپس رام می‌کند، اما میرجان با شتاب بی‌وقفه و با کلام شیرین به سوی مرگ خیز برمی‌دارد، بی‌آنکه بخواهد. تلخ‌ترآنکه قاتلش، مخاطب مهربان و نجات‌دهنده اوست. آیا خورشید می‌داند که میرجان ِراوی و زخمی، قاتل برادرش هست؟ متن این را نمی‌گوید. اما ذهن خورشید، جدا از متن کار خودش را می‌کند. مهر برادری بر حق مهمان‌نوازی غلبه می‌کند و او با پرتاب هیزم و جادوی تریاک، آتش کلام او را به اوج می‌رساند تا میرجان اعتماد کند و تقدیر در روایت میرجان، هلاکت او را به جلو می‌اندازد. میرجان در انتخاب شوم و تقدیر، ناگزیر، تن به شلیک می‌دهد و با قتل برادر خورشید و بازی روزگار ، به خانه خورشید می‌رسد. درحقیقت بازی مرگ - روایت - مرگ را سامان می‌دهد. خانه خورشید هم ایستگاه اول است هم آخر. انگار خورشید هم در فصل نهم به بعد، در ایستگاه آخر، در قلمرو تردید و یقین، میان مهمان‌نوازی و خون برادر، راه‌حل خونخواهی را انتخاب می‌کند.

او هم میان رسم مهمان‌نوازی و حرمت دیرین و قاتل برادرش، ناگزیر- تقدیر- انتقام را برمی‌گزیند. مرگ آهو توسط افعی، خون‌بهای یاراحمد، گراناز نازنین و جسور است. میرجان هرکجا که می‌رود، حادثه درکمین اوست. تا جان بی‌قرار او جگرسوز زهر هلاهل شود. این جان بی‌قرار، راوی دردِ باستان‌درد است. میرجانِ آواره که دلش برای گرگ، همتای باستان درد، بدنام بیابان و صحرا، می‌سوزد و مدام می‌گوید: «ما هردو آواره بیابانیم.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...