سرطانی که در دل‌ها رشد کرد | ایبنا


کتاب «فاشیست تمام عیار» [The perfect fascist : a story of love, power, and morality in Mussolini's Italy] به قلم ویکتوریا دگراتسیا [Victoria de Grazia] و با ترجمه فرنوش جزینی با تکیه بر اسناد واقعی و نامه‌های شخصی، داستان یک زندگی رادر ایتالیای موسولینی روایت می‌کند؛ داستان آرزویی که به خاکستر بدل شد.

فاشیست تمام عیار» [The perfect fascist : a story of love, power, and morality in Mussolini's Italy] به قلم ویکتوریا دگراتسیا [Victoria de Grazia

در روزگاری که بوی جنگ هنوز در کوچه‌های رم می‌پیچید، صدای پای موسولینی، روزنامه‌نگار سابق و مردی با اراده‌ای آهنین در قامت دیکتاتوری بی‌همتا، مهندسی که می‌خواست جامعه را از نو بسازد؛ مردانی نوین، زنانی مطیع، کودکانی که از بدو تولد، سرودهای فاشیستی را از بر بودند، در هر خیابان طنین داشت، پسری جوان نامش را به سرنوشت گره زد؛ آتیلیو تروتزی، افسر جوانی که می‌خواست نه‌تنها زندگی خود، که معنای آینده را بازتعریف کند.

ایتالیا، کشوری که در خون و فقر جنگ جهانی اول غلتیده بود، تشنه‌ی نجات بود؛ تشنه‌ی قدرت، عظمت، و پیشوایی که وعده‌ی احیای شکوه گذشته را بدهد. فاشیسم در ایتالیا، چیزی فراتر از یک حکومت بود؛ فاشیسم به دینی تازه بدل شد. خانه‌ها، مدرسه‌ها، معابد، حتی روابط عاشقانه، باید به فرمان پیشوای مقدس، موسولینی، شکل می‌گرفت. او خود را نه تنها پیشوا که «جان و روان ملت» می‌دانست.

تروتزی در دل شور و شوق یک نسل پرورش یافت؛ نسلی که فاشیسم به آن وعده داده بود: افتخار، هویت، آینده بود و او در صف اول ایستاد و به پیراهن سیاه‌ها پیوست؛ به ارتشی از مردانی که با فریادهای هماهنگ، خیابان‌های رم را درمی‌نوردیدند و با مشت‌های گره کرده، آینده‌ای تازه را فریاد می‌زدند. او پیراهن سیاه بر تن کرد، مشتش را گره کرد، و سوگند خورد: «من به ایتالیا تعلق دارم، نه به خودم».

آتیلیو، فرزند همان خاک زخمی، با رویایی پرشور برای خدمت به ایتالیا بزرگ شد. او، همچون هزاران جوان دیگر، باور داشت که می‌تواند در پروژه موسولینی برای ساخت «انسان جدید» نقشی ایفا کند. تروتزی اما چیزی فراتر از یک سرباز ساده بود؛ او آرزو داشت چهره‌ی ایتالیا را از نو بسازد، در قالب ایده‌آل‌های دیکتاتور محبوبش. اما تقدیر بازی دیگری برایش تدارک دیده بود.

لیلیانا واینمن، دختری از تبار یهودیان آمریکا، آوازه‌خوانی که صدایش، تروتزی را از سنگینی پرچم‌ها و خطابه‌ها رها می‌کرد، وارد زندگی‌اش شد. عشق میان آن دو، در سایه همان دولتی شکل گرفت که روزی آن را به اتهامی نابخشودنی بدل می‌کرد.

موسولینی، چهره‌ای همه‌جا حاضر در زندگی تروتزی بود. در یکی از فصل‌های کتاب، دگراتسیا روایت می‌کند که چگونه آتیلیو در هر صبحگاه، تصویر موسولینی را می‌بوسید پیش از آنکه خانه را ترک کند.

«دوتچه، نه فقط پیشوای ماست؛ او نجات‌بخش روح ماست.» این جمله‌ای بود که تروتزی بارها و بارها در دفترچه‌های شخصی‌اش می‌نوشت.

موسولینی، ازدواج تروتزی و لیلیانا را «نماد پیوند سیاست و قلب‌ها» نامید. در یکی از فصل‌های کتاب، سخنان او آمده: «هیچ چیز همچون یک ازدواج موفق نمی‌تواند وفاداری سیاسی را تحکیم کند.». در خطاب به تروتزی می‌گوید: «تو دیگر فقط مرد خودت نیستی، تروتزی؛ تو نماینده‌ی ایده‌آل ایتالیای نوینی».

اما چرخ تاریخ بی‌رحم‌تر از وعده‌های فرمانروایان است. موسولینی، شخصاً این وصلت را تأیید کرد؛ اما با تصویب قوانین نژادی در سال ۱۹۳۸، همان عشق، به باری سنگین بر دوش آتیلیو بدل شد. و همان پیشوای محبوب و حامی سرسخت، لیلیانا را خطری برای نظم نوین اعلام کرد. عشق آتیلیو، که روزگاری مایه افتخارش بود، حالا بدل به گناه کبیره شده بود.

دگراتسیا، در شرح این سال‌های تلخ، از زبان تروتزی نجواهایی آورده: «میان میهنم و معشوقم ایستاده‌ام؛ و هر دو، با چشمانی پر از پرسش نگاهم می‌کنند».

فاشیسم، در این مقطع، چهره‌ی واقعی خود را نشان می‌دهد: دولتی که حتی عشق و خاطرات را، به جرم تبدیل می‌کند. دیگر در خیابان‌های رم، نشانی از شوق سال‌های آغازین نیست؛ فقط ترس است، فریادهای در گلو خفه شده، و سکوت خیابان‌هایی که دیوارهای‌شان سخن نمی‌گویند.

در واپسین بخش‌های کتاب، تروتزی، به انسانی خسته و بی‌پناه بدل می‌شود. او که زمانی در صف نخست افتخار ایستاده بود، حالا تنهاست، با دستانی خالی و قلبی پر از حسرت. در یکی از مونولوگ‌های فراموش‌نشدنی کتاب، او می‌گوید: «به ملتی عشق ورزیدم که مرا فروخت؛ به آرمانی ایمان آوردم که روحم را بلعید».

تروتزی، تنها، فراموش شده و سرخورده، شاهد فروپاشی آن چیزی می‌شود که روزگاری برایش جنگیده بود. و وقتی خبر سقوط موسولینی و تیربارانش در میدان اعدام به رم می‌رسد، انگار آخرین تکه‌های باور آتیلیو هم فرو می‌ریزد. ویکتوریا دگراتسیا با نثری آرام و اندوهناک می‌نویسد: «فاشیسم پیش از آن‌که دولتی باشد، سرطانی بود که در دل‌ها رشد کرد، امیدها را بلعید و زندگی‌ها را به جنگ‌افزار بدل کرد».

آخرین مونولوگ کتاب، درخشان و فراموش‌نشدنی است: «من همه چیزم را دادم؛ ایمانم، عشقم، جوانی‌ام. و در عوض، ویرانی نصیبم شد».

«فاشیست تمام‌عیار»، نه تنها داستان زندگی یک مرد است، بلکه سندی است از سقوطی جمعی؛ سقوط نسلی که چشم‌بسته به وعده‌های نجات‌بخشی ایمان آورد و بهای سنگینی پرداخت. دگراتسیا، نشان می‌دهد که فاشیسم چگونه حتی زیباترین احساسات انسانی – عشق، خانواده، وفاداری – را مصادره و مسخ کرد. و در نهایت، چگونه مردانی چون تروتزی را، بی‌آنکه حتی سپاسگزاری کند، به فراموشی سپرد.

«فاشیست تمام‌عیار» نوشته ویکتوریا د گراتسیا با ترجمه فرنوش جزینی به همت کتابسرای تندیس منتشر شده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...