ترجمه شهرام خانی | آرمان ملی


ریچارد فورد [Richard Ford] (۱۹۴۴)، چند سال پس از به‌وجود‌آمدن «رئالیست کثیف»، رمان «ورزشی‌نویس» (۱۹۸۶ - جزو صد رمان برتر انگلیسی‌زبان به انتخاب مجله تایم) را چاپ کرد و همین اثر نوید چند کار پس از آن را نیز به خوانندگان داد که بعدها به چهارگانه «فرانک بسکامپ» معروف شد؛ سه کتاب بعدی به ترتیب عبارتند از: «روز استقلال» (۱۹۹۵ - برنده جایزه پولیتزر و پن‌فاکنر)، «دلال املاک» (۲۰۰۶) و «بگذار با تو روراست باشم» (۲۰۱۴ - ترجمه پریا لطیفی‌خواه، نشر علمی). آنچه می‌خوانید نگاه جان بنویل (نویسنده ایرلندی برنده جایزه بوکر برای رمان «دریا») به چهارگانه ریچارد فورد است.

درباره فرانک ‌بسکامپ و ریچارد فورد | جان بنویل

اولین‌بار با فرانک ‌بسکامپ در قامت پدری مطلقه و نویسنده‌ای مستاصل در رمان «ورزشی‌نویس‌» (1986) آشنا شدیم. حال او، در چهارمین اثر از سری کتاب‌های تحسین‌شده فورد یعنی «بگذار با تو روراست باشم» [Let me be Frank with you] (2014)، به سن پیری نزدیک می‌شود و به چیزی شبیه به آرامش دست یافته است. اگر ادعای شلی حقیقت داشته باشد که شاعران قانونگذاران غیر‌رسمی جهان هستند، پس احتمالا نویسندگان مورخان غیررسمی آن هستند. بی‌شک بسیاری از بزرگان ادبیات قرن نوزدهم- جُرج الیوت، تولستوی، بالزاک- طوری می‌نوشتند که انگار عملا خودشان را در همان جایگاه می‌دیدند. با وجود، مدرنیسم در آغاز قرن بیستم نقطه پایانی، حداقل در اروپا، بر آن باورهای پر‌طمطراق گذاشت. گرچه آمریکایی‌های در غربت - ازرا پاوند، تی.اس الیوت، گرترود اشتاین- از جمله پایه‌گذاران جنبش بودند، اما تندباد توفنده مدرنیسم پیش از رسیدن به سواحل آمریکا از نفس افتاد. درنتیجه رمان قرن نوزدهمی در آن‌سوی اقیانوس اطلس همچنان زنده و شکوفا باقی مانده است.

البته این به معنای آن نیست که نویسندگان آمریکایی هنوز هم به سبک اروپایی می‌نویسند. در رساله «دانشمند آمریکایی» که قدمت آن به سال 1837 برمی‌گردد، امرسون در خطابی تند به انجمن فی‌بتاکاپا در کمبریج ماساچوست اعلام کرد که: «روزهای وابستگی و کارآموزی ما به دانسته‌های سرزمین‌های دیگر به پایان رسیده است. میلیون‌ها انسانی که در اطراف ما در تکاپوی زندگی هستند، نمی‌توانند برای همیشه با ته‌مانده بنجل محصولات خارجی تغذیه شوند.» آن متن به‌مثابه اعلامیه دوم استقلال بود، تاییدی بر اینکه ایالات متحده به‌دنبال بازسازی اروپا در دنیای جدید نیست، بلکه در پی بنیان ساختار نوینی است که حتی فکرش هم در مخیله دنیای قدیم نمی‌گنجد.

امرسون یکی از معیارهای سنجش ریچارد فورد است - احتمالا اصلی‌ترین آنها - که در لابه‌لای صفحات رمان‌هایش مکرر به آن استناد می‌کند. بی‌شک، آمریکای فورد پدیده‌ای امرسونی است. «دنیا، این انعکاس روح، یا من دیگر، در اطراف گسترده شده»، امرسون در تاکیدی جانانه بر برتری خویشتن درون می‌نویسد. این نقل‌قولی مناسب برای تمامی آثار فورد خواهد بود، به‌خصوص سری کتاب‌های فرانک ‌بسکامپ که «بگذار با تو روراست باشم» چهارمین جلد آن است.

فرانک بسکامپ، آدم معمولیِ ریچارد فورد است، شاهدی سرخورده، محزون و مضحک بر اراده متزلزل کشورش در انتهای قرنِ آمریکایی و ابتدای هزاره‌ای نو و اخیرا مرعوب‌کننده. پیشتر از این برای مدتی، پس از فروریختن دیوار برلین و سقوط انواع دیکتاتورها از کوچک و بزرگ، به‌نظر می‌رسید که نسل ازدیاد جمعیت آمریکا، که تمام عمرشان را در وحشت از نابودی نهایی هسته‌ای به‌سر بردند، دوره‌ای از صلح و آرامش را که کاملا سزاوار آن هستند در پیش خواهند داشت. اما نوع انسان زیاد با آرامش میانه‌ای ندارد، و حالا، ربع قرن بعد، درعصر جدید فاجعه، سرزمین دلیران که چندین امپراتوری شیطان در مقابلش قدعلم کرده‌اند، به بیان رعب‌آور فیلیپ لارکین، «در زیر بار گران‌فروپاشی (اضمحلال) خم شده. گویی که دشمنان انسانی آمریکا بس نبودند که در چند دهه اخیر مام طبیعت هم با فوران‌های هیولاوار آتشفشانی، موج‌هایی به ارتفاع آسمان‌خراش‌ها و توفان‌هایی که در گذشته فقط در فیلم‌های ریدلی اسکات دیده می‌شدند، همراه با این ترکتازی شده. آخرین این ابرتوفان‌ها، توفان سندی بود که بعد از درهم‌کوبیدن چندین جزیره در کاراییب در اواخر اکتبر 2012 نزدیک آتلانتیک‌سیتی در نیوجرسی باریدن گرفت و با خشمی ماوراطبیعی خرابی‌های زیادی را در سر راه خود به وجود آورد.

ماجرای «بگذار با تو روراست باشم» درهفته‌های پیش از کریسمس 2012 در نیوجرسی و حومه آن اتفاق می‌افتد، زمانی که کشور در پی توفان سندی گرفتار آشفتگی شده و با سردرگمی شروع به بازسازی خرابی‌های به‌جامانده از توفان می‌کند. با توجه به روزگاری که آمریکا در آن به‌سر می‌برد که هر گونه خرابی مثل اجل معلق بر سرش آوار می‌شود، توفان سندی، گرچه برای قربانیانش کابوسی بود، اما رویای هر نویسنده‌ای نیز بود. فورد به‌عنوان یک هنرمند، بسیار نکته‌سنج‌تر از آن است که بر امکانات نماد‌گرایانه سندی پافشاری نماید، بااین‌حال، هرچقدر هم که لحن شیک و بذله‌گویی‌ها خوب باشد، باز هم حسی از وحشت آخرزمانی فضای کتاب را دربرگرفته است.

کتاب متشکل از چهار قسمت نسبتا طولانی است که یا باید آنها را در قالب داستان‌هایی مجزا اما مرتبط به‌هم درنظر گرفت یا در قالب فصل‌های داستانی با سازماندهی سهل‌گیرانه. سبک اخیر فورد نرمش‌پذیر، کنایه‌آمیز، دارای طنزی تلخ و به شکل گنگی مرثیه‌مانند است. اگر کشور فرانک ‌بسکامپ با مشکلات عمیقی دست به گریبان است، خود او هم گرفتاری‌های خاص خودش را دارد، یکی از آنها که بیشتر از همه ذهن او را درگیر کرده، هرچند بعید است که بدترین آنها باشد، این حقیقت است که او دارد پیر می‌شود - درواقع او همین حالا هم پیر است. او همچنین مثل همیشه مشکلات احساسی دارد، البته نه از نوع شدید آن. در گذشته او رنج‌ داغدیدگی، طلاق، دردسرهای مختلف گرفتاری‌های شهوانی و حتی در یک مورد کتک‌کاری در میخانه را تحمل کرد. حال او به وضعیتی شبیه به آرامش پایدار دست یافته است، هرچند حال‌وهوای اینجا آمیخته‌ای از آذرخش و بوران است.

ما اولین‌بار با فرانک در رمان «ورزشی‌نویس» (1986) آشنا شدیم، وقتی 38 ساله بود و از زنش که در سرتاسر کتاب فقط با عنوان «ایکس» از او یاد می‌کند جدا شده بود. آنها سه فرزند داشتند که یکی از آنها در کودکی می‌میرد. فرانک که می‌خواست یک نویسنده بشود، مدت‌ها پیش موفق می‌شود یک کتاب از داستان‌های کوتاه را به پایان برساند که از سوی سازندگان فیلم خریداری می‌شود و به او این امکان را می‌دهد که یک خانه‌ بزرگ در هادام، نیوجرسی و یک دختر جوان را برای خود دست‌وپا کند - «من تقریبا مطمئن هستم که عاشق او شده‌ام (من چیزی دراین‌باره نگفتم از ترس اینکه مبادا باعث پروای او بشود)» طی یک عید پاک، ما چندین ماجرای حزن‌انگیز او را دنبال کردیم، تا اینکه در انتها او به هر طریقی که شده «به این لحظه تابناک، این نسیم فرحبخش، این زندگی تازه» دست می‌یابد. نُه سال بعد، در 1995، در رمان «روز استقلال» از راه می‌رسد که در آن ما پی می‌بریم که فرانک وارد دوران سخت و آشفته میانسالی شده، شغلش را تغییر داده و در شغلی جدید دلال معاملات ملکی شده است. کتاب با توصیفی باشکوه، که درعین بامزه‌بودن غمبار نیز هست، از گردش تفریحی فرانک و پسر بدقلقش پُل در تعطیلات به پایان می‌رسد. گردشی که با نحسی آغاز می‌شود و با نحسی ادامه می‌یابد اما درنهایت، دوباره، با نوعی تاکید در تکراری‌ترین و گران‌قدرترین موقعیت‌ها، رژه چهارم جولای، به پایان می‌رسد: «شیپورها دوباره به صدا درمی‌آیند. قلبم تندتر می‌تپد. من هل‌دادن و کشیدن و لولیدن و جنبیدن دیگران را حس می‌کنم.»

سروکله « دلال املاک» در سال 2006 پیدا شد؛ هرچند وقایع آن در روز شکرگزاری سال 2000 اتفاق می‌افتد، زمانی که کشور در آشفتگی پس از انتخابات بحث‌برانگیز ریاست‌‌جمهوری آن سال به‌سر می‌برد،که به عقیده بسیاری به وسیله جُرج دبیلو بوش و حامیانش و با اغماض دادگاه عالی آمریکا به سرقت رفت. فرانک در آن زمان 55 ساله بود و در سی‌کلیفت نیوجرسی یک بنگاه معاملات املاک داشت و این‌بار در بد دردسری گیر افتاده بود. از یک‌طرف همسر دومش سالی ترکش کرده و از طرف دیگر به سرطان پروستات مبتلا شده بود. بااین‌همه، یک‌بار دیگر فرانک سردوگرم‌چشیده از عهده کارها برمی‌آید، و در انتها وقتی او را به حال خود رها می‌کنیم که وضع‌وحالش چندان هم بد نیست: «این یک نیاز است. این تپشی مضاعف است- زندگی‌کردن، زندگی‌کردن، زندگی‌کردن تا آخرین دم.»

حال، در کتاب جدید «بگذار با تو روراست باشم»، فرانک از کار معاملات ملکی دست کشیده و همچنان در سی‌کلیفت با «سالی» که به‌سوی او بازگشته زندگی می‌کند. با اینکه او نسبتا از سرنوشت خود رضایت دارد اما هیچ توهمی هم درباره دستاوردهای زندگی‌اش و جایگاهش در نظام کلان طبیعت ندارد؛ «چراکه قالب‌کردن خانه‌ در شهرک‌های بیغوله‌ای که زمانی مزارع ذرت در غرب ویندسور بودند به زحمت تو را در معرض توجه جماعتی که در شتاب‌دهنده خطی استانفورد مشغول هستند قرار می‌دهد.» او همچنین درباه اینکه زنده‌بودن و بازیگر نمایش یکنواخت و مداوم دنیابودن چه معنایی دارد به یک جمع‌بندی روشن‌بینانه می‌رسد: «شخصیت برای من چیزی جز یک دروغ دیگر از تاریخ و هنرهای نمایشی نیست. از نظر من، ما چیزی جز آنچه دیروز انجام دادیم، آنچه امروز انجام می‌دهیم، و آنچه که احتمالا در ادامه انجام خواهیم داد نداریم. به‌اضافه هر نظری که درباره همه آنها داریم. اما نه هیچ چیز دیگر- نه هیچ مفهوم پیچیده و مغزدار دیگر- من هرگز نشانه‌ای از چیزی شبیه به آن ندیدم. درحقیقت من عکس آن را دیدم: زندگی یعنی زادوولد، سرگشتگی و به‌دنبال آن پایان.»

عبارتی این‌چنینی از بحث‌وجدل‌های منفی‌بافانه نه‌تنها در این کتاب نقش مرکزی دارد، بلکه تبلوری از شیوه هُنریِ ریچارد فورد در سراسر سری کتاب‌های فرانک ‌بسکامپ است- درواقع، در سراسر همه کارهایش- از مجموعه‌داستان فوق‌العاده خوب «راک اسپرینگز» (ترجمه فارسی: آتش بازی) گرفته تا اثر استادانه و غیر‌بسکامپی اخیرش «کانادا». لحن نوشتاری او از همان ابتدا لحن یک اگزیستانسیالیست بی‌قید بوده است. او ماهیتِ اساسا تصادفی و بی‌ثباتِ وجودی ما در اینجا را تشخیص می‌دهد و از لزوم به‌کاربردن بهترین تدبیر ممکن برای یافتن مسیرمان در این دنیا آگاه است. بازهم امرسون، از رساله والایش «تجربه»: «ما در میان سطوح زندگی می‌کنیم و هنرِ واقعیِ زندگی آن است که ‌روی آنها به خوبی سُر بخوریم.» البته فورد اساسا دیدگاهی مردانه نسبت به مسایل دارد، و این از روی اتفاق نیست که او یکی از معدود نویسندگان این روزها است که مردان آثارش را می‌خوانند. برای زنده‌ماندن باید قوی باشی، این اعتقاد راسخ فرانک است، اما این شوخی عجیب ضرری هم ندارد.

در بخش اول کتاب با عنوان «من اینجا هستم»، فرانک به پیامدهای وحشتناک توفان عظیم می‌اندیشد. صفحات آغازین لمس‌پذیری افراطی زندگی آمریکایی را، در حینی‌ که مردم در تکاپوی بازسازی خانه و زندگی خود هستند، به‌طور زنده‌ای ترسیم می‌کند. مشتریان به ردیف از فروشگاه محلی تجهیزات تعمیر خانه مانند مورچگان بارکش خارج می‌شوند، یکی از آنها با «یک پلکان یکپارچه ورودی در خانه که روی چرخ‌دستی بزرگ فروشگاه تلوتلو می‌خورد.» وقتی فرانک به خانه برمی‌‌گردد آرنی اورکهارت به او تلفن می‌زند، ماهی‌فروش ثروتمندی که فرانک درموقع رونق بازار خانه‌اش در سی‌کلیفت را به قیمت «دووهشتصد» به او فروخته بود، همان خانه‌ای که حالا ویران شده. آرنی پیشنهادی نیم‌میلیون دلاری برای خانه ویران‌شده‌ و ملک آن دریافت کرده و می‌خواهد نظر فرانک را در مورد آن جویا شود. یا نکند می‌خواهد فرانک را برای اتفاقی که افتاده سرزنش کند؟ انگار که فرانک باید می‌دانست که «سندی» در راه است، حتی سال‌ها قبل از اینکه شروع به وزیدن کند.

طبق روال معمول فورد، کتاب شامل یک‌سری از مواجهات فرانک با دیگران است، با آرنیِ فلک‌زده و موی دماغ؛ با خانم پاینز، زنی سیاهپوست و میانسال که به خانه فرانک می‌رود و داستانی هراس‌انگیز از گذشته را برای او نقل می‌کند؛ با آن دایکسترا، همسر سابقش، که در گذشته او را با عنوان «ایکس» می‌شناختیم، و حال در مراحل اولیه «بیگ‌پی» - بیماری پارکینسون- قرار دارد؛ و درنهایت در یک نمونه کامل از هنرنمایی فورد، با یک آشنای قدیمی از سال‌های 1970 به نام ادی مِدلی، از بچه‌تیزهوش‌های آن زمان‌ ام.آی.تی که وارد تجارت شد و «کلی پول‌وپله به جیب زد.» فرانک صدای ادی را که به یک برنامه رادیویی تلفن کرده می‌شنود، آن را شناخته و با او تماس می‌گیرد، که دست آخر معلوم می‌شود که ایده چندان خوبی هم نبوده؛ چراکه ادی رو به موت چیزهایی برای گفتن دارد که فرانک ترجیح می‌دهد نشنود. صحنه‌ای که ادی در بستر مرگ است -«خیلی چیزها می‌تونه غلط از آب دربیاد، اگه چیزی درست از آب دربیاد تعجب‌آوره»- هم مخوف و هم خنده‌دار است، و فرانک با خلاصی از آن نفسی به‌راحتی کشیده و در یک صبح ملایم و دل‌انگیز دسامبر به سمت آخرین مواجهه‌اش در کتاب می‌رود. این‌بار با حزقیل یک راننده تانکر سوخت، مردی «تنومند، خنده‌رو، با سری تراشیده و روحی متعالی» که با خوشرویی با فرانک برخورد می‌کند و برخلاف انتظار، می‌تواند فقط با بودن آنچه که هست او را به وجد آورد، مردی مثل خود فرانک، که راه خود در این دنیای پر از سختی و خشونت را طی می‌کند و حاضر به پذیرش شکست نیست.

نویسندگان معدودی قادر به‌درآوردن چنین صحنه‌ای، که درعین ملال‌آوربودن درخشان نیز هست، هستند؛ فورد این مهم را با مهارت، ظرافت و زیبایی تمام و کمال انجام می‌دهد. در یک گفت‌وگوی کوتاه تکان‌دهنده و تاثیرگذار او حزقیل را وامی‌دارد تا درباره پسر در قید حیات فرانک، پُل، بپرسد اما به اشتباه نام دیگر پسر فرانک، رالف، را بر زبان می‌آورد که در کودکی به شکل دلخراشی مُرد و شاید مرگ او بود که منجر به جدایی والدینش شد. ظرافتی که فرانک در گذر از این لحظه تلخ و آزار‌دهنده از خود نشان می‌دهد، گویای این است که فورد چه نویسنده شگفت‌انگیزی است: «سپس او می‌رود. و من هم ‌می‌روم. روز کوتاهی که باهم گذراندیم حفظ می‌شود.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...