شهرها روال خودشان را دارند. نسل‌های نسل شاید بگذرد و روال‌ها عوض نشوند. مردها تکیه گاه باشند و دخترها موجوداتی که به شانه مردهایشان تکیه می‌کنند. اما گاه حادثه‌ای چون شهاب بر شهری فرود می‌آید که همه چیز را به هم می‌ریزد و این وسط چیزی که خنده دار می‌نماید، روال معمول است. حادثه‌ها عیار آدم‌ها را می‌سنجندند و در این به هم خوردن عادت است که درخشندگی عیار بعضی‌ها چشم‌ها را خیره می‌کنند. خواندن روایت درخشندگی این افراد در آبادانی که به یک باره زیر تهاجم دشمن ناآبادان شده بود، به خودی خود ارزشمند است. یکی از این روایت‌های خوب در کتاب «شماره پنج» عرضه شده است که در بخش خاطره نگاری کتاب سال دفاع مقدس هم از آن تقدیر شده است.

شماره پنج  فاطمه جوشی

شماره پنج به روایت خانم فاطمه جوشی است و به نویسندگی آقای مرتضی قاضی. اما آن طور که از دور به نظر می‌رسد خاطرات یک دختر جوان آبادانی نیست. قصه ماندن تعدادی دختر سمج در شهری جنگی است. شهری که در محاصره دشمن است و ساعتی بر آن نمی‌گذرد مگر آن که بمب و توپ و تیر و خمپاره و گلوله‌ای بر سرش می‌افتد. مردم شهر را تخلیه کرده‌اند و تک و توک چند خانواده در هر محله مانده اند. در این شرایط است که این دختران دست به کار می‌شوند. انگار که به تنهایی وظیفه داشته باشند نبض زندگی را در شهر زنده نگه دارند. دخترانی همه چیز تمام که تا دیروز عزیزکرده خانواده‌هایشان بودند، اما از بعد از محاصره، خانواده‌هایشان را بدرقه کرده‌اند به شهرهای مختلف و حتی آدرس درستی از آن‌ها ندارند. و خودشان در کمترین امکانات روی زمین سرد خوابگاهی که شیشه‌هایش شکسته و مقوا زده‌اند می‌خوابند. اما روحیه و اراده و انگیزه و توانشان ستودنی است. در بیمارستان‌ها به مجروح‌ها کمک می‌کنند. در خیابان‌ها به رزمنده‌ها. در غسالخانه به شستن شهدا و در خاکستون به عزاداری و دلسوزی شان. حتی در تاریکی شهدای ناشناس دور از خانواده را تشییع می‌کنند و برایشان مثل عزیزانشان اشک می‌ریزند و برای تسریع انتقال مجروحان از شهر سینه سپر می‌کنند و دعوا راه می‌اندازند. دخترانی که جنگ و جراحت و شهادت و کمبود نتوانسته خنده را از لب‌هایشان بگیرد و از هر چیزی اصطلاحی می‌سازند و بهش می‌خندند. دخترانی که حتی وقتی مجروح می‌شوند هم می‌توانند پشت بام به پشت بام دنبال گربه‌ای که غذایشان را برداشته بدوند و گربه را از رو ببرند و بعد هم ساعت‌ها به همین ماجرای خودشان بخندند. شهر که از محاصره درمی‌آید اوضاع بهتر می‌شود و نیروهای کمکی می‌رسند. اما باز هم این دختران بسیجی می‌مانند و کارهایی می‌کنند که پیشنهاد می‌کنم شرح آن را در کتاب پی بگیرید...

نثر آقای قاضی در نگارش کتاب روان است، اما شیوه روایت کتاب می‌توانست خلاقانه‌تر و بهتر باشد. خواننده با هر بار خواندن یکی از فعالیت‌ها مختصاتی را برای راوی و دوستانش تصور می‌کند. این مختصات با خواندن موضوع فعالیت بعدی در ذهن مخاطب به روز رسانی می‌شود و با فعالیت بعدی تصور جدیدتر. شاید اگر از ابتدا راوی و دوستانش را درگیر کامل همه این فعالیت‌ها می‌دیدیم بهتر بود. مثلا اگر در هر سال فقط یک هفته از زندگی این دخترها به صورت همه جانبه روایت می‌شد، احتمالا درک بهتری از زحمات و تلاش‌های آن‌ها دریافت می‌کردیم. به نظر می‌رسد که این یکی یکی رو کردن فعالیت‌ها، نتوانسته مهابت و عظمت همزمانی و تنوع کارهایی که آن‌ها در آن روزهای پراسترس و فشار انجام می‌دادند را نشان بدهد. با این حال به همین شکل هم کتاب شماره پنج یک کتاب خواندنی است و خواننده می‌تواند به آسانی با شخصیت‌های کتاب همراه شود. از نواقص دیگر کار عدم پرداختن به حداقل‌های زندگی شخصی راوی است. درست است که در مقدمه نوشته شده که طبق شیوه نامه مرکز اسناد و ترجیح راوی این نیاوردن زندگی شخصی عامدانه بوده اما‌ای کاش نویسنده محترم به حداقل سوالاتی که در ذهن مخاطب به وجود می‌آید، پاسخ می‌داد و او را با پرسش‌های طبیعی‌اش رها نمی‌کرد. گاهی می‌شود که هنرمندانه و گذرا با چند جمله به جا اجازه ماسیدن سوالات در گوشه ذهن مخاطب را ندهیم. مخاطب می‌پسندد که وقتی هفت هشت سال از زندگی دختری جوان را می‌خواند از زمان و نحوه ازدواجش هم چیزی بفهمد و اگر ازدواج نکرده حداقل دلیل یا احساسش را بداند. روایت در بعضی جاها به جزئیات ماجرا و احساس‌ها نزدیک شده و در این موارد می‌تواند به شدت همراه کننده باشد. فقط ‌ای کاش تعداد این روایت‌های نزدیک خیلی بیشتر از تعداد کنونی‌اش بود. مثلا روایت صادقانه دیدار چند دختر آبادانی با امام در اوائل انقلاب از جاهای خیلی خوب کتاب بود...

«از جایمان بلند شدیم. زبان همه مان بند آمده بود. آن همه حرفی که قرار گذاشته بودیم به امام بگوییم، یادمان رفته بود. فقط وقتی داشتیم می‌آمدیم بیرون من آمدم چیزی بگویم، از بس هول شده بودم، دست و پاسم را گم کردم. دستپاچه گفتم: «امام، خداحافظ!»...

توی قطار بچه‌ها تازه یاد حرفی افتاده بودند که من موقع بیرون آمدن به امام گفتم. دست گرفته بودند. می‌گفتند: «جوشی این همه حرف آماده کرده بود که به امام بگه، فقط گفت: امام خداحافظ! تا مدت‌ها این حرف من شده بود سوژه بچه‌ها.» این قبیل شوخی‌هایی که در کتاب به وفور یافت می‌شود بخشی از شخصیت دوست‌داشتنی و صاف و صادق راوی را به مخاطب نشان می‌دهد اما شخصیت ماجراجو و نترس و چریک طور خانم جوشی حتما ریزه‌کاری‌های بیشتری داشت که ‌ای کاش در کتاب بهتر و بیشتر منعکس می‌شد. از نقاط دیگر قوت کتاب، بیان کردن ماجرای دعوای خانم‌ها در ماجرای فرمانده بسیج خواهران آبادان بود که بدون سانسور و رعایت ملاحظات آمده بود. در مجموع خواندن این کتاب را به همه کسانی که تصوری کلیشه‌ای از جنگ و شهر جنگی و زنان و دختران ترسیده و ضعیف دارند، توصیه می‌کنم. ایران باید قدر چنین اسطوره‌هایی را بداند و تا به افسانه تبدیل نشده‌اند آن‌ها را به الگو تبدیل کند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...