ویرانگری ابتذال‌های هولناک | الف


سال 1957 جنبشی شکل گرفت به نام «انترناسیونال سیتواسیونیست». دولتی نیمه‌مستعجل بود؛ زیرا در 1972 خودش را منحل کرد. در همان دوره‌ی پانزده‌ساله نشریه‌ای هم داشت با همان عنوان. سال 1962، در شماره‌های 7 و 8، «پیش‌پاافتاده‌های بنیادی» [Banalités de base] منتشر شد که مطالبش متأثر از کارل مارکس، ژان پل ساتر و کلود لوفه‌ور بود.

پیش‌پا افتاده‌های بنیادی» [banalités de base]  رائول ونه‌گم [Raoul Vaneigem]  وانژام، رائول

در کل، نقدی بسیار رادیکال به فرهنگ و منطق سرمایه‌داری است؛ چراکه نسبت به سرمایه‌داری در همان حال‌وهوایی است که مارکس در کتاب سرمایه توصیف می‌کرد: «اگر پول به گفته‌ی اوژیه با لکه‌خونی مادرزادی بر چهره‌اش به دنیا می‌آید، سرمایه از فرق سر تا نوک پا، از هر منفذش خون و کثافت می‌چکد.»

بنابراین عجیب نیست که این جنبش، همان‌طور که از نامش پیداست، یک جنبش انتقادی رادیکال بود؛ و هست. چراکه همچنان فعال است. سیتواسیونیسم از سیتواسیون فرانسوی (همان situation انگلیسی) گرفته شده است به معنای موقعیت. منظور از موقعیت در این‌جا نوعی وحدت سوژه و ابژه است که جنبه‌ی مکانی-زمانی دارد، اما نه به شکل مقدّر و متعیّن، بلکه آزاد برای تغییر دادن و تغییر کردن. از این رو، این جنبش امر انضمامی و اجتماعی را بر امر انتزاعی و هستی‌شناسانه ترجیح می‌دهد. از نظر این جنبش نباید منفعل ماند، بلکه باید موقعیت را آگاهانه و خلاقانه آفرید. در غیر این صورت، انسان ناچار می‌شود تن به نمایش دهد و نوعی تئاتر برای دیگران بازی کند. پس باید زندگی کرد، نه این‌که فیلم بازی کرد! آیا ما در زندگی روزمره همان که هستیم، هستیم یا این‌که دائماً نقاب به چهره می‌زنیم و نقش بازی می‌کنیم؟ با دقت ببینیم!

در رسانه‌ها شهروندی را نشان می‌دهند که از سه ساعت ایستادن در صف مرغ شکایت می‌کند. این شخص هنوز نمی‌داند که همین میل مبتذل او کار را به این‌جا کشانده است. سه ساعت در صف مرغ ایستادن زمانی رخ می‌دهد که کسانی حاضر باشند برای خرید مرغ سه ساعت در صف بایستند. البته مسئله صرفاً اجتماعی یا سیاسی نیست، بلکه جنبه‌ی فردی پررنگی هم دارد. بدون چنین رویکرد انتقادی نیرومندی، فرد نیز ضایع می‌شود. برای نمونه عشق این‌گونه است. انسان‌هایی که گمان می‌کنند رابطه‌ی عاشقانه دارند، بیشتر زمان مشترک‌شان را صرف بازارگردی و خرید لباس‌های یکبار مصرف می‌کنند. آن‌ها عشق را در اشیاء می‌ریزند و آن را خرج مصرف بیشتر می‌کنند. این عشقی است که در نهایت فقط و فقط به جیب سرمایه‌داری سود می‌رساند. آن دو عاشق و معشوق هم کاملاً بی‌خبر از این‌اند که خودشان کمترین بهره را از عشق‌شان می‌برند. آنان به‌جای این‌که خلاقانه مشغول خودشان و عشق‌شان شوند، فقط بازی بازار را پیش می‌برند. به تعبیر این کتاب: «هیچ زمانی، هیچ مکانی، هیچ توانی وقفِ تخیل، خلاقیت، سخاوت نمی‌شود، وقف ساختن موقعیت‌هایی که هرگونه برگشت به عقب را ناممکن سازد، بازگشت به بربریت را ناممکن سازد.»

اما آیا این ابتذال نیست؟ هست و بسیار ابتذال فجیعی است، اگرچه دیده نمی‌شود. این‌گونه ابتذال‌ها آن‌قدر عادی و پیش‌پاافتاده شده‌اند که دیگر به چشم نمی‌آیند. نتیجه؟ تباهی زندگی، ازخودبیگانگی، تلف شدن عمر و استعداد و امکانات انسانی.

بله؛ زندگی رایج و غالب امروزی به این صورت است که ما روزانه با ده‌ها و شاید صدها امر مبتذل برخورد می‌کنیم. این امور مبتذل اکثراً به چیزهای پیش‌پاافتاده مربوط می‌شوند. همین سطح ابتذال باعث شده که برای ما عادی جلوه کنند یا ما آن‌ها را عادی تلقی کنیم. اما از یک منظر، این وضعیت یک فاجعه است؛ یک خسران عظیم. این یک فاجعه و خسران است که روزانه چند ساعت فیلم و سریال مبتذل پیش‌پاافتاده می‌بینیم و کک‌مان هم نمی‌گزد. ابتذال عادی شده است. اما عادی شدن ابتذال خودش عادی نیست. ابتذال در سطح جلوه می‌کند، اما فقط در سطح نیست، بلکه در اعماق ریشه دارد. هر امر پیش‌پاافتاده‌ای ریشه‌های عمیقی دارد. لذا باید کاوید و ریشه‌ای نقد کرد. اما چه چیز را؟ تأکید می‌کنیم: امور پیش‌پاافتاده را.

هدف از ترجمه‌ی این کتاب هم ارائه‌ی امکانی جدید برای نقد رادیکال امور اجتماعی معاصر ایران است. چراکه در عرصه‌ی فکر و فرهنگ ایران، حتی آن‌جا که با اندیشه و نظریه سر و کار داریم، نقد رادیکال غایب است و، در عوض، ایدئولوژی حضوری پررنگ دارد. وضعیت درست باید عکس این باشد؛ نقد رادیکال باشد و اندیشه‌ی غیرایدئولوژیک. اما نقد چیست؟ نقد بازی نیست، جنگیدن است؛ نیش زدن نیست، تکه‌پاره کردن است؛ زخمی کردن نیست، کشتن است. از این رو، در این کتاب «کمتر جمله‌ای هست که با مرکب‌های ناهمرنگ و به‌هم‌آمیخته‌ی الکلیسم انتحاری، شور و شیفتگیِ بی‌اندازه به چیزهای زودگذر و خشمی خواهانِ نابود کردن جهان حاکم نوشته نشده باشد. جهانی که در آن مرگی آخرالزمانی به نظرم بهای چندان گزافی نبود تا به ازای آن این بخت به دست آید که همه‌ی سرهای این هیولای چندسر که نعره‌اش در همه‌جا بلند است، از دموکراسی‌های فاسد تا جباریت‌هایی که در حوضچه‌ی پلیدترین نوع شیادی، یعنی شیادی در امر رهایی‌جویی، با نام کمونیسم غسل تعمید یافته‌اند، به یک ضربه بریده شود.» اما آرمان کتاب امیدوارانه است و این اعتقاد وجود دارد که «در زمانی کوتاه‌تر و با خستگی کمتر می‌توان این پیش‌پاافتادگی‌ها را فسخ کرد و به جای آن‌ها پیش‌پاافتادگی‌هایی بناشده بر بنیانی دیگر نشاند: ذوق و ذائقه‌ی زندگی، اکتشاف عرصه‌ی حیات، سخاوت انسانی، خودآفرینی و فراهم ساختن جامعه‌ای که سازمان‌دهیِ آن پالایش و تلطیف عشقِ به‌راستی زیسته را یگانه منبعِ الهامی بداند که قادر است جامعه را مصون نگاه دارد از ابتلاء به بت‌وارگی پول، خواست قدرت، حرمان و راهبردهای کینه‌توزی، که تا به امروز ناانسانیت بنیادی آن را تعیین کرده‌اند.» لذا، در مجموع، می‌توان گفت که مترجم هدفی کاربردی و دوگانه از ترجمه‌ی این اثر مد نظر داشته است: ویران‌گری توأم با سازندگی.

مقدمه‌ی مفصل مترجم [بهروز صفدری] هم درباره‌ی اصل موضوع و متن روشنگر است و هم در باب اصل عمل ترجمه و نیز ترجمه‌ی این کتاب نکاتی مهم را گوشزد می‌کند. دو پیشگفتار نویسنده [رائول ونه‌گم Raoul Vaneigem] و 30 متن غالباً کوتاه که با اعداد شماره‌گذاری شده‌اند؛ متن‌هایی مختصر اما دقیق، لذا نیازمند بحث و تدقیق هستند؛ همانند این تکه‌ها:

- ازخودبیگانگی نیازها را بی‌شمار می‌کند، زیرا هیچ‌کدامشان را ارضا و برآورده نمی‌کند؛ امروزه، ناارضایی با تعداد خودرو، یخچال و تلویزیون اندازه‌گیری می‌شود: اشیاء ازخودبیگانه‌ساز دیگر آن نیرنگ و راز استعلایی را ندارند، و در فقر انضمامی‌شان حی و حاضرند. امروزه ثروتمند کسی است که صاحب بیشترین تعداد از اشیاء فقیر است.

- هرگونه اپوزیسیون رادیکالِ ناپیروزمند یا جزئاً پیروزمند – که نتیجه‌شان یکی است – کم‌کم با تبدیل شدن به اپوزیسیونی رفورمیستی می‌پژمرد. اپوزیسیون‌های برخه‌ای و پاره‌مند همچون دندانه‌های چرخ‌دنده‌ها هستند، با هم جفت و جور می‌شوند و ماشین را، ماشین نمایش و قدرت را، می‌چرخانند.

- در جهانی که در آن کار، شانتاژی برای زنده‌مانی است، هیچ‌چیز از فرمولِ «به هر کس به اندازه‌ی کارش» مشکوک‌تر نیست؛ بگذریم از فرمول «به هر کس به اندازه‌ی نیازهایش» در جهانی که نیازها در آن توسط قدرت تعیین می‌شوند.

- قدرت هم از ابزارها و هم از کسانی که آن‌ها را به کار می‌برند به قصد تأمین منافع خودش استفاده می‌کند.

- کجا هستند مسئولان، یا مردانی که باید سربه‌نیست شوند؟ آن‌چه بر ما سلطه می‌راند یک سیستم است، یک شکل انتزاعی است.

- جهانِ شیءشدگی جهانی محروم‌شده از مرکز است، درست همانند شهرهایی که دکور آن هستند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...