خشونت در عرف علوم اجتماعی امروز به یک معنا استفاده نمی‌شود. بعضی از معانی خشونت چنانند که هر خشونتی منفی و دفاع‌ناپذیر است ولی بعضی دیگر از معانی چنانند که تقسیم به دو قسم دفاع‌پذیر و دفاع‌ناپذیر می‌شوند. قصد من امروز تعریف «سیمون وی» از خشونت با اندکی تغییر است. سیمون وی دین‌شناس، عرفان‌پژوه، عارف و مبارز سیاسی اجتماعی فرانسه در نیمه اول قرن بیستم تعریفی عرضه کرده که با اندکی تغییر مبنای بحث من است. اگر فردی بی‌دلیل عقلانیت دیگری را در مقام نظر پاس ندارد و در مقام عمل بدون اینکه حقی داشته باشد آزادی او را پاس ندارد، در این دو صورت با او خشونت ورزیده. از آنجا که به تعبیر کانت انسانیت درنتیجه عقلانیت نظری و آزادی عملی است؛ فرد در صورت خشونت‌ورزی دیگری را انسان نپنداشته، او را شخص ندانسته و شیء دانسته است. خشونت فرایندی است که فراورده آن شی‌ءشدگی یک شخص است. در خشونت کیستی به چیز تبدیل می‌شود. به‌وفور در فلسفه عمل تأکید می‌شود که به محض اینکه کسی شیء شد تبدیل به ابزار می‌شود.

مصطفی ملکیان

چه می‌شود انسانی به‌تنهایی یا گروهی دست به خشونت می‌زند؟ بحث را از منظر روان‌شناسی اجتماعی برای یک فرد مطرح می‌کنم اما از نظر جامعه‌شناسی برای جمعی که خشونت می‌ورزد نیز صدق می‌کند. مبنای بحث من نظریه‌ای در روان‌شناسی است که به آن نظریه باور میل در عمل می‌گویند: محال است انسان دست به عملی ارادی بزند مگر اینکه یک میل با چند باور در درون او دست‌به‌دست هم داده باشند. چون خشونت عملی ارادی است پس در درون کسانی که خشونت می‌ورزند میل و باورهایی پدید آمده که مجموع آنها عمل ارادی خشونت را به وجود آورده. تأکید می‌کنم در این بحث خشونت‌های ناشی از اختلالات دماغی و روان‌نژندی و روان‌پریشی را خارج کنم چون آن نوع خشونت غیرارادی است و آگاهانه نیست.

خشونت در چه صوری پیش می‌آید؟
اولین صورت، نظرگاه معرفت‌شناختی است. اگر فردی معتقد به آشکارگی حقیقت باشد و آن را روشن بداند، آن زمان لاجرم دست به خشونت می‌زند چون مخالفان خود را کسانی می‌داند که در برابر یک حقیقت واضح مقاومت می‌ورزند. از او تعبیر به مخالف می‌کند چون می‌گوید او در برابر حق ایستاده و راهی جز خشونت نمی‌بیند چون دلیل ندانستنش را جهل نمی‌داند. اما اگر از سوی دیگر به نظریه ناآشکارگی حقیقت معتقد باشد، یعنی معتقد باشد در برابر هر مسئله‌ای حق مطلب در باب آن آشکار نیست و حق همیشه تو‌در‌تو است و همواره می‌توان حق را از نو بحث کرد و حق دارد بگوید این پرونده زود مختوم شده و از نو باید باز شود؛ آنگاه کسی که با او مخالفت کرده با حقیقت آشکاری مخالفت نکرده و نمی‌تواند به او خشم پیدا کند. کسی به کسی خشم نمی‌ورزد چون حقیقت آشکاره نیست.

اگر کسی معتقد به آشکارگی حقیقت باشد دیر یا زود دست به خشونت می‌زند. ممکن است بر اثر پیشرفتگی فرهنگی دیرتر دست به خشونت بزند یا به دلیل آداب معاشرتی و التزامات اخلاقی، دیرتر این کار را انجام دهد ولی به طور قطع انجام خواهد داد. این نظریه معرفت‌شناختی است. اگر به ناآشکارگی حقیقت معتقد باشد؛ همیشه اهل مدارای عمل است نه اهل خشونت و همیشه اهل تکثرگرایی نظری است نه خشونت. کثرت عملی و مدارای نظری نتیجه این است که به آشکارگی حقیقت قائل نیست.

نظریه اعتقاد به آشکارگی حقیقت تعبیر ملموس‌تری هم دارد و آن ایدئولوژیک‌اندیشی است. ایدئولوژیک‌اندیشی دقیقا به معنای اعتقاد به آشکارگی حقیقت است. فرد در باب هر موضوع اگر حقیقت را آشکار بداند در باب آن مشکل ایدئولوژیک‌اندیش و معتقد است جواب هر سؤالی واضح است و جواب آن چیزی است که نزد اوست. زندگی هیچ انسان ایدئولوژیکی خارج از خشونت نمی‌تواند باشد. ایدئولوژی هم در نوع مذهبی و هم ضد‌مذهبی وجود دارد. لائیک ایدئولوژیک، سکولار ایدئولوژیک، سوسیالیست ایدئولوژیک، لیبرال ایدئولوژیک، فاشیست ایدئولوژیک و ضد‌فاشیست ایدئولوژیک هم وجود دارد. ایدئولوژیک‌اندیشی لزوما خشونت‌زا است.

علت دومی هم می‌تواند ما را ایدئولوژیک کند و آن وقتی است که ما فاقد دلیل برای مدعای خود هستیم. اگر کسی دلیلی بر مدعای خود نداشته باشد رگ‌های گردن را به حجت قوی می‌کند و این اولین گام خشونت‌ورزی است که در زبان بدن خود را نشان می‌دهد. کم‌کم در گفتار و کردار هم خود را نشان می‌دهد. کسی که از جواب عاجز است فریاد می‌کشد. اگر سخن مستدلی وجود داشت فریاد لازم نیست. سه راه برای همراه‌کردن یک شخص وجود دارد. اول اینکه با نیروهای باورنده و قدرت استدلال او را مجاب کنم که کار درست همانی است که من گفتم. دوم فریب‌کاری است. چون همه فریب نمی‌خورند و قدرت تفکر و تجارب ذهنی‌شان بیش از این است که فریب بخورند راه سوم خشونت است. معمولا توده‌های مردم فریب داده می‌شوند و با خواص با ابزار سخت و... رفتار می‌شود چون استدلالی در کار نیست.

مطلب سوم که شباهت به مطلب دوم دارد ولی مستقل از آن است این است که اگر من در برابر دشمن احساس ضعف کنم رو به خشونت می‌آورم. آ‌نهایی که خشونت می‌ورزند نه دلیلی بر قوتشان، بلکه دلیل بر ضعفشان است. انسان وقتی اعتمادبه‌نفس ندارد و خود را در مقابل شخصی دیگر ضعیف می‌بیند رو به خشونت می‌آورد. قدرت، طمأنینه و آرامش به همراه دارد که با خشونت تضاد دارد. آ‌نهایی که طمأنینه و مدارا ندارند و هرکسی سخنی گفت بر ضد خود می‌انگارند و آن را براندازانه تلقی می‌کنند، درنهایت فقدان اعتمادبه‌نفس هستند. جريان سیاسی‌ای که می‌تواند 500‌ هزار مخالف خود را در میدان در حال اعتراض و سخنرانی ببیند قوی است، به زبان روان‌شناختی عقده حقارت همیشه خشونت‌آور است. وقتی تو خودت را حقیر‌تر از من استنباط کنی خشونت می‌ورزی.

مورد بعدی وقتی است که کسی حلقه اقبال ناممکن بجنباند و بخواهد جهان را به صورتی که نشدنی است درآورد که چاره‌ای جز خشونت ندارد. اگر بخواهم بلبلی را پرواز بدهم به خشونت نیاز ندارم و کافی است کف دست بگذارم اما اگر خواستم الاغ خود را پرواز دهم چاره‌ای ندارم جز اینکه آش‌ولاشش کنم. کسانی که رؤیاهای ناشدنی برای جامعه و فرزندان دارند، کسانی که آرمان‌های غیرواقع‌گرایانه دارند و از جامعه بشری توقعاتی دارند که غیرواقع‌بینانه است، چاره‌ای جز این ندارند. نمونه بارز آن اتحاد جماهیر شوروی است که می‌خواست انسان بی‌طبقه بسازد و 80‌ میلیون نفر از جمعیت خود را نابود کرد چون می‌خواست چیزی از آنها بسازد که شدنی نبود. در همه آرمان‌های فردی مثل آرمان‌های برخی عرفا یا آرمان‌های برخی عالمان اخلاق و در همه آرمان‌های اجتماعی مثل آرمان‌های مصلحان اجتماعی و روشنفکران، همیشه این واقع‌بینی و واقع‌گرایی مهم است.

مورد آخر وقتی است که انسان احساس کند مقتضای حیاتی‌اش از دست رفته و در این صورت دست به خشونت می‌زند که در دو حالت اتفاق می‌افتد؛ یکی وقتی فردی یا اجتماعی این استنباط را داشته باشد که در ادامه وضع کنونی از ضروریات زندگی هم محروم خواهد ماند و نیازهای فیزیولوژیک و بیولوژیکش در خطر قرار گرفته. به تعبیر آبراهام مزلو اگر روزی در هرم نیازهایمان نیازهای قاعده را هم برآوردنی ندانستیم (نیازهای ضروری مثل خوراک، پوشاک، مسکن، خواب و استراحت، نیاز جنسی و تفرج) احساس می‌کنیم فضای حیاتی خویش را از دست داده‌ایم و کسی که این احساس را کرد دست به خشونت می‌زند چون چیزی از دست نخواهد داد و ممکن است چیزی با خشونت‌ورزی به دست بیاورد. این فضای حیاتی در بسیاری از کشورهای عقب‌مانده اسباب عمده خشونت‌ورزی است. اما اگر نیازهای رتبه اول محقق باشد و نیازهای رتبه چندم (نیاز به حیثیت اجتماعی، عشق‌ورزی و تعلق‌خاطر، عضویت در گروه‌بندی‌های اجتماعی و...) را با روش‌های مسالمت‌آمیز نتوانم به دست بیاورم هم دست به خشونت می‌زنم.

این عوامل تا وقتی وجود دارد خشونت در جهان وجود دارد و کسانی اگر بخواهند خشونت را در خود یا مخاطب یا جامعه جهانی بکاهند باید با این عوامل شش‌گانه مقابله کنند و از بین آنها در جهان امروز ما چیزی که بیشتر خشونت‌زا است، یکی ایدئولوژیک‌اندیشی است و دیگری اینکه فضای حیاتی برای بسیاری از انسان‌ها به علت فقر درحال از بین‌رفتن است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...