این بازی را پایانی نیست | اعتماد


در عالم ادبیات داستانی خصوصا داستان بلند هرگز نمی‌توان نام موریس بلانشو [Maurice Blanchot] را نادیده گرفت؛ نویسنده‌ای که با انتشار «جنون روز» [La folie du jour] توانست جایگاه ابدی خود در این حوزه را تثبیت کند. حال و هوای این اثر گرچه نسبت به زمانه‌ای که نویسنده در آن زندگی می‌کرد حال و هوایی غریب است اما قدرت و اصالت کار باعث شد که خوانندگان از آن پس توقعی دیگرگون از داستان و داستانخوانی داشته باشند. این جهش خارق‌العاده در رشد داستان‌نویسی گرچه به اشکال دیگر توسط نویسندگان دیگر هم دنبال شد اما حکایت جنون روز تا به امروز هم حکایت دیگری است: «.... نویسنده خود را در این موقعیت می‌یابد که دیگر چیزی برای گفتن ندارد، وسیله‌ای برای نوشتن ندارد و معذلک خود را در برابر نیاز مفرط به نوشتن می‌بیند.»

موریس بلانشو [Maurice Blanchot] جنون روز» [La folie du jour]

نکته جالب توجه در جنون روز نوعی ساختن و پرداختن دنیای رمزآلود از وضعیت‌های داستانی است؛ وضعیت‌هایی که گاه به یک‌باره آنچنان دچارتغییر در روند لحظه‌های گذرا می‌شوند که خواننده باید چند باریک پاراگراف را مرور کند و این نگاه دوباره و چندباره به بخشی از بدنه داستان همان هدفی است که نویسنده به دنبال آن است: «وقتی صحبت می‌کنیم، با سهولتی که سر شوق می‌آوردمان، خود را صاحب چیزها می‌کنیم. می‌گویم «این زن» و بلافاصله صاحب این کلمه می‌شوم. برای آنکه بتوانم بگویم «این زن» باید که به طریقی، حقیقت گوشت و استخوان زن را از او سلب ‌کنم، غایبش می‌کنم، نیستش می‌کنم. کلمه مخلوق را به من می‌بخشد، اما فاقد هستی می‌بخشدش. کلمه غیبت مخلوق است، نیستی مخلوق است. شاید تاکنون بیش از صد نقد و مقاله حول محور این اثر منتشر شده اما منتقدان حوزه ادبیات داستانی بر این باورند که هرکدام از این نقدها همانقدر ممکن است به این کار ربط داشته باشند که بی‌ربطی آنها، به این معنا که هر خواننده در مواجهه با جنون روز می‌تواند خود را بخشی از ذهنیت سیال نویسنده فرض کند و بر همین اساس نگاهی واحد که برخاسته از ذهنیتی چارچوب‌دار باشد به هیچ عنوان در مورد این کار جواب نخواهد داد: «وقتی سخن می‌گویم ، مرگ است که در من سخن می‌گوید... من دیگر حضور خود نیستم، حقیقت خود نیستم، بل که یک حضور عینی‌ام، غیر شخصی، حضور نام‌ام هستم، که از من درمی‌گذرد و لذا اندیشیدن به آخرین کلمه غیرممکن به نظر می‌رسد، «من دیگر سخن نمی‌گویم» واقعی نیست، به همان نسبت، لحظه آخری در کار نیست، «من می‌میرم» غیرمنطقی به نظر می‌رسد. هر کلام ، کلام آخر است و این بازی را پایانی نیست.»

داستان بلند جنون روز از آن دست کارهایی است که باید با در نظر گرفتن رشد ادبیات داستانی در ایران خوانده شود زیرا توقع خواننده ایرانی حالا دیگر توقع خواننده مثلا ده سال پیش نیست. این اثر از آن جمله آثاری است که هم تکنیک‌های بدیع داستان‌نویسی را در خود دارد و حاوی اندیشه پویا و جست‌وجو‌گر است. زمان و مکان در این کار همان قدر به کار می‌آید که معلق بودن در لامکانی و لازمانی و پیوند این دو حس گاهی چنان درهم‌تنیده که تاروپود بافت روایتی دیگرسان را موجب شده است: «کسانی را دوست داشتم، از دست شان دادم. وقتی این ضربه به من وارد شد، دیوانه شدم چون عین جهنم است. اما دیوانگی‌ام بی‌شاهد ماند، سرگردانی‌ام ظاهر نمی‌شد، فقط باطن‌ام دیوانه بود. گاهی به خشم می‌آمدم. به من می‌گفتند: چرا اینقدر آرام‌اید؟ حال آنکه از سر تا به پا سوخته بودم. شب در کوچه‌ها می‌دویدم، نعره می‌کشیدم، روز به آرامی کار می‌کردم.

از دور به دیدارم می‌آمدند. کودکان در کنارم بازی می‌کردند. زنان روی زمین می‌خوابیدند که دست‌شان را به من بدهند. من هم جوانی‌ام را داشته‌ام. اما خلأ من را کاملا سرخورده کرد. پیش‌تر وقت‌ها در شهر‌ها زندگی می‌کردم. چند وقت آدمی عامی بودم. قانون جذبم می‌کرد، تکثر برایم خوشایند بود. در دیگری تاریک بودم، هیچ بودم. برتر بودم. اما یک روز از اینکه سنگی باشم که آدم‌های تنها را شنگ سار کند به ستوه آمدم. برای اینکه قانون را به وسوسه بیندازم، به آرامی صدایش زدم: نزدیک شو، تا از روبه‌رو ببینمت. در بیست سالگی ، با همین وضع، توجه کسی را جلب نمی‌کردم. در چهل سالگی ، با کمی بدبختی ، داشتم بی‌نوا می‌شدم. پس این ظاهر ناگوار از کجا می‌آید؟ به گمانم در کوچه بدان مبتلا شدم. کوچه‌ها، آن طور که منطقا می‌بایست، غذایی به من نمی‌بخشیدند. بر عکس، با دنبال کردن پیاده‌روها، با فرو شدن در روشنایی متروها، با عبور از خیابان‌هایی که در آن شهر شکوهمندانه می‌درخشید، بی‌اندازه رنگ پریده، محقر و فرسوده می‌شدم و بعد، با سهمی مفرط که از این زوال ناشناس به من می‌رسید، نگاه‌هایی بیشتر از آن سهمی که با من بود جلب می‌کردم که از من چیزی مبهم و بی‌شکل می‌ساخت.

نگاه فلسفی بلانشو گاه چنان عمق زندگی و مرگ را می‌کاود که انگار مرزی میان این دو وجود ندارد. خود او در جایی گفته است نویسنده در یک موقعیت مسخره قرار دارد. از یک سو می‌داند که حرفی برای گفتن ندارد و می‌داند که نمی‌تواند اندیشه و احساس خود را چنان که باید و شاید روی کاغذ بیاورد، از سوی دیگر اما ناگزیر است که اندیشه و احساسش را بیان کند.»

یکی از منتقدان آثار او گفته است: «بلانشو معتقد است این دوگانگی که از درماندگی نویسنده نشان دارد از او موجودی می‌سازد با جنبه‌های غم‌انگیز (تراژیک) و در همان حال خنده‌آور (کمیک) . به گمان او این موقعیت تراژیک و کمیک برآمده از وضعیت ناپایدار زبان در رساندن مفاهیم و معانی ـ یا به تعبیر بلانشو گسستگی کارکردی زبان ـ است. زبان در نظر او یک امر «احتمالا مطلق» و در همان حال «انکار محض» است ـ در این مفهوم که با وجود آنکه زبان به کار وصف پدیده‌ها می‌آید، اما همزمان به دلیل نارسایی از وصف دقیق پدیده‌ها درمی‌ماند و این درماندگی، از آن نویسنده است و به واسطه این درماندگی است که نویسنده به مرگ نزدیک می‌شود. زبان گفتار به گمان بلانشو جهان اشیا را در نظر آدمی ملموس جلوه می‌دهد. زبان شاعرانه اما برخلاف زبان گفتار جنبه ملموس اشیا را محو می‌کند و آدمی را با جهان پیرامون بیگانه می‌کند. بلانشو می‌نویسد: ویژگی زبان شاعرانه در ناپدید کردن اشیاست. بدین‌ترتیب به نظر او، نویسنده با بهره‌گیری از زبان و با وجود همه نارسایی‌های زبان، جهانی را می‌آفریند و با آفرینش آن جهان خود را از خود می‌زایاند و همین که جهان اثر آفریده شد، با پایان یافتن اثر مرگ نویسنده فرا می‌رسد.»

داستان بلند جنون روز توسط نشر ویسار عرضه شده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...