گفتوگوی-خوانندگان-گودریدز-با-با-ایزابل-آلنده

یک زن 80 ساله در خانه سالمندان؛ ممکن است هنوز درگیر رابطه‌ای عاشقانه باشد... به سرزمینی تعلق ندارم... خلاقیت من از اندوه سرچشمه گرفته است... اگر زندگی شاد و بدون اتفاقی داشتم، می‌خواستم درباره چی بنویسم؟... 120 هزار ژاپنی در اردوگاه‌های کار اجباری آمریکا... حرف زدن در این باره در خانواده‌های ژاپنی ممنوع بود... چرا باید فرد پیری را که درد می‌کشد با دستگاه اکسیژن زنده نگه دارند؟... نوشتن سفری خارق‌العاده به قلمرویی ناشناخته است


ترجمه بهار سرلک | اعتماد


«عاشق ژاپنی» [The Japanese Lover (El amante japonés)] واپسین رمان ایزابل آلنده با درون‌مایه‌هایی از عشق، فقدان و گذر عمر، تعمقی است درباره رابطه‌های گسترده زندگی و چالش‌هایش، رازداری و رنجی که می‌تواند همه اینها را از هم بپاشد. با آغاز جنگ در سال 1939، دختر جوانی به نام آلما بلاسکو، از لهستان به خانه خاله‌ و دایی ثروتمندش در سانفرانسیسکو فرستاده می‌شود. آلما که تنها و ناراحت است با ایشیمی فوکودا، پسر مهربان باغبان ژاپنی خانه خاله‌اش دوست می‌شود و در همین حین دانه‌های عشقی ناممکن و جاودانه کاشته می‌شود. الهام از تجربیات شخصی همواره آثار ایزابل آلنده، رمان‌نویس شیلیایی-امریکایی و برنده مدال آزادی ریاست‌جمهوری را تحت‌ تاثیر قرار داده است؛ نخستین رمان او «خانه ارواح» با نامه‌ای آغاز می‌شود که او برای پدربزرگش نوشته بود، همچنین آلنده در کتاب خاطراتش «پائولا» به شرح مرگ دخترش در سال 1992 می‌پردازد. کاترین السووث، خبرنگار وبسایت کتابخوانی «گودریدز»، نوامبر 2015 مصاحبه‌ای با این نویسنده ترتیب داد که در ادامه می‌خوانید.

ایزابل آلنده

در نوشتن کتاب «عاشق ژاپنی» از چه چیزی الهام گرفتید؟
از جمله‌ای که یکی از دوستانم به من گفت الهام گرفتم. اما فکر می‌کنم مدت‌ها بود درون‌مایه‌های کتاب در ذهنم بودند. عشق، فقدان‌ها، گذر عمر، مرگ، خاطره کم‌وبیش درون‌مایه‌های داستان «عاشق ژاپنی» هستند. ایده کتاب، وقتی به ذهنم رسید که با دوستم در خیابان‌های نیویورک قدم می‌زدیم و او می‌گفت مادر 80 ساله‌اش که در خانه سالمندان به سر می‌برد، 40 سالی می‌شود با باغبانی ژاپنی دوست است و من گفتم: «آه، شاید عاشق و معشوق هستند.» و البته دوستم گفت: «نه، چرا این حرف را می‌زنی؟» او این حرف را به این خاطر می‌زد که ما هرگز نمی‌توانیم فکر ‌کنیم ممکن است والدین‌مان عاشق کسی باشند اما بعد به زنی فکر کردم که 80 ساله است و روزگارش را در خانه سالمندان سپری می‌کند و پرسیدم ممکن است او هنوز درگیر رابطه‌ای عاشقانه باشد؟ در نتیجه، این ایده بذر اصلی رمان شد و ادامه‌اش چیزی است که در حال حاضر در زندگی من رخ می‌دهد.

من هفتاد و چند ساله هستم و امسال برای من، سال تغییر و فقدان‌ها بوده است. پدر و مادرم خیلی پیر هستند؛ مادرم 95 سال سن دارد و پدرخوانده‌ام به زودی 100ساله می‌شود. بنابراین هر روز می‌بینم که آنها پیرتر و بیمارتر می‌شوند و مانده‌ام که زیاد عمر کردن واقعا چه ارزشی دارد. علاوه بر این، 27 سال بود ازدواج کرده بودم و عاشق همسرم بودم، اما سه سال اخیر همه‌چیز خراب شد و سپس ماه آوریل از هم جدا شدیم. این جدایی برای من فقدان بزرگی بود. گرچه زندگی‌مان دیگر شور و حالی نداشت و من آدمی احساساتی هستم اما همیشه به این فکر می‌کنم که باشد، زندگی را می‌شود درست کرد. ممکن است باقی زندگی‌ام را با شخص دیگری ادامه دهم، تا اینکه تنها بمانم.

چطور شخصیت ایشیمی فوکودا به ذهن‌تان رسید؟ این شخصیت را هم از کسی الهام گرفته‌اید؟
نه، ایشیمی بر اساس شخصیت کسی شکل نگرفته است اما من او را بدین شکل تجسم کردم، چون فکر می‌کردم فردی که با طبیعت سروکار دارد و از فرهنگ ژاپنی آمده و به آن دوران تعلق دارد، آدم بسیار درونگرا، ساکت و آرامی باشد. اتفاقی که افتاد این بود که ابتدا شخصیت‌ها خیلی محو بودند اما بعد هرچه کتاب، ذهنم را بیشتر مشغول خود کرد و بیشتر به شخصیت‌ها پرداختم، زنده‌تر شدند و صدا و داستان خودشان را به دست آوردند. من نمی‌توانم جلوی پیشروی شخصیت‌ها را بگیرم. واقعا نمی‌توانم.

داستان، جنگ جهانی دوم را در اروپا و ایالات متحده پوشش می‌دهد، جایی که خانواده فوکودا به اردوگاه‌های دسته‌جمعی فرستاده شدند. احتمالا برای نوشتن رمان بسیار تحقیق کردید.
همیشه وقتی داستان می‌نویسم، تحقیق می‌کنم. با زمان و مکان شروع می‌کنم؛ چه زمان و کجا این اتفاق افتاد، چون داستان من، مانند سالن تئاتری است که بازیگرانم در آن حرکت و زندگی می‌کنند. به واقعیت نزدیک شدن مهم است چون پس از آن می‌توانم داستان را بر آن واقعیت بنا کنم و خواننده آن را می‌پذیرد، چرا که حقایقی بنیادی را در آن نهفته‌ام. وقتی شروع به خواندن تاریخ جنگ جهانی دوم کردم، ایده‌ای در مورد بازداشت‌های دسته‌جمعی ژاپنی‌ها نداشتم. بعد فهمیدم پس از حمله به پرل هاربر، 120 هزار ژاپنی که دوسوم آنها شهروند امریکایی محسوب می‌شدند در اردوگاه‌های کار اجباری به سر می‌برند. به این اردوگاه‌ها، اردوگاه‌های کار اجباری نمی‌گفتند؛ امریکایی‌ها این اردوگاه‌ها را بازداشتگاه‌های دسته‌جمعی نامیده بودند و البته اصلا قابل مقایسه با کاری که نازی‌ها در اروپا کردند، نبود. اما با این وجود آدم‌هایی زندانی بودند و چهار سال و نیم از عمرشان و هر آنچه را که به دست آورده بودند، از دست دادند.

ایسی یا همان نسل اولی که از ژاپن به امریکا مهاجرت کردند، شرم‌زده بودند و آنقدر بی‌احترام شده بودند که هرگز به این واقعه اشاره‌ای نکردند. حتی فرزندان آنها هم به این اتفاق اشاره‌ای نمی‌کنند؛ چون حرف زدن در این باره در خانواده‌های ژاپنی ممنوع بود. اما نوادگان این نسل که نسل سوم ژاپنی‌ها در امریکا را تشکیل می‌دهند، این ماجرا را از ورطه فراموشی بیرون کشیدند و در حال حاضر اگر دنبال اطلاعات این واقعه باشید، در اختیارتان قرار می‌گیرد.

درباره دوره زمانی داستان چطور تصمیم گرفتید؟
خب، داستان در زمان حال و در منطقه‌ای در سانفرانسیسکو اتفاق می‌افتد. اما اگر شخصیت زن داستان 80 ساله باشد باید به 80 سالی که او پشت سر گذاشته، بازگردم. بنابراین زمان را به عقب بردم. اما زمان داستان، زمان حال است.

در مقایسه با ترسی که اغلب موضوع مرگ و گذر عمر را در فرهنگ ما احاطه کرده است، دیدگاه شما از گذر عمر در این داستان راحت و مترقی است. در ذهن‌تان چیزی بود که امید داشتید به آن هم اشاره کرده باشید؟
نه، سعی نداشتم پیامی بدهم. من از تجربیات و آنچه در اطرافم می‌بینم، می‌نویسم. ما در فرهنگی زندگی می‌کنیم که به سمت و سوی جوانی و موفقیت سوق داده شده است؛ آدم‌هایی که جوان و موفق نیستند، خارج از این دایره فرهنگی قرار می‌گیرند. اگر معلول، چاق، فقیر و سالخورده هستید بیرون از دایره قرار می‌گیرید و بخشی از فرهنگ نیستید. در نتیجه این موضوع خیلی سخت است، چون دیر یا زود همه ما پیر می‌شویم و گذر عمر غیرقابل اجتناب است. انکار اینکه ما روزبه‌روز پیرتر می‌شویم پوچ است. در حال حاضر من به 70 سالگی‌ام رسیده‌ام، می‌دانم که در درونم همان آدمی هستم که همیشه بودم. انرژی دارم، مغزم کار می‌کند، هیچ چیزی هنوز افت نکرده است. احساس سرزندگی می‌کنم، پر از کنجکاوی و اشتیاقم.

به عنوان یک زن پیر احساس نمی‌کنم فرهنگ برای من چه جایگاهی قایل است. اصلا این احساس را ندارم. خیلی‌ها ندارند. همسایه من بیوه‌ای 87 ساله است و یاری دارد که 14 سال از خودش جوان‌تر است و پنجشنبه‌ها به دیدن او می‌رود و سه روزی را با هم می‌گذرانند. اما هیچ‌کدام از آنها به این فکر نمی‌کنند که در یک خانه زندگی کنند. آنچه دارند برای‌شان کامل و بی‌نقص است. بنابراین این چیزها ممکن است؛ عادی نیست اما ممکن است. همه این چیزها مهم است و من در کتاب‌هایم به آنها اشاره می‌کنم اما نه با این ایده که بخواهم پیامی بدهم یا عقیده‌ای را به خورد مردم بدهم. اینها چیزهایی هستند که من می‌بینم. اینها تجربیات من هستند.

بله، چون من از نظرات شخصیت آلما مانند «حقیقتش این است که هر چه پیرتر می‌شوم، بیشتر از نقص‌هایم خوشم می‌آید» و دیدگاه او که «آدم‌های پیر سیاره را احاطه کرده بودند... آدم‌هایی که بیشتر از آنچه علم بیولوژی به آنها نیاز داشته باشد و برای اقتصاد مفید باشند، عمر کردند» لذت بردم. آیا این نظرات را با نظرات خودتان یکی می‌دانید؟
بله، من آلما نیستم اما نظراتم با حرف‌هایی که او می‌زند، یکی است.

چطور شخصیت آلما را شکل دادید؟
می‌دانستم این زن باید یهودی باشد، چون وقتی دوستم درباره مادرش به من گفت، می‌دانستم مادر او یهودی است. بنابراین فکر کردم چه اتفاقی ممکن است در طول زندگی‌اش افتاده باشد، او از کجا آمده، چطور یهودی بودن روی سرنوشت او تاثیرگذاشته یا تاثیرنگذاشته؟ او ثروتمند بود یا نه؟ این چیزها شخصیت او را مشخص می‌کرد. او دختری لوس بوده یا نه؟ می‌خواستم تا آن حد که می‌شود فاصله و تفاوت بین دو انسانی که عاشق هم هستند ایجاد کنم تا عشق آنها پر از مانع باشد. مانع‌هایی که قابل برطرف شدن نیستند. حقیقت این است که نژاد، مذهب، طبقه اجتماعی، ثروت، فرهنگ و همه‌چیز علیه آنها هستند و کار این تفاوت‌ها جدا کردن این دو نفر از یکدیگر است. علاوه بر این، در آن زمان نمی‌توانستی با فردی که از نژاد دیگری است ازدواج کنی؛ غیرقانونی بود. در نتیجه این موضوع هم چیزی بود که باید آن را در کتابم لحاظ می‌کردم.

در خانه لارک، خانه سالمندانی که آلما در آن زندگی می‌کند، مواد مخدر سبک توزیع می‌شود و صحبت درباره اتانازی آزاد است. این مکان، براساس مکانی حقیقی توصیف شده است؟
بله، اسم مکان حقیقی «ردوودز» است و در میل‌ولی کالیفرنیا است و خانه سالمندانی است که خیلی به مکانی که در کتاب توصیف کردم، شبیه است. در این خانه چپ‌گراها، لیبرال‌ها، هنرمندها، هیپی‌ها و آدم‌های پیری زندگی می‌کنند که فوق‌العاده و سرزنده هستند. آنها انجمنی فرهنگی دارند که بیرون از خانه سالمندان تجمع و به اقدامات دولت و سیا اعتراض می‌کنند. جمعه‌ها آنها را می‌بینید که با صندلی‌های چرخدارشان به خیابان آمده‌اند و راهپیمایی اعتراضی راه انداخته‌اند.

مرگ انتخابی موضوعی است که در کتاب آمده است. این انتخابی بودن مرگ، موضوعی است که شما دیدگاهی درباره‌اش دارید؟
بله، البته. این اتفاق هم‌اکنون شایع است. کالیفرنیا مرگ کمکی را در شرایط به خصوصی تصویب کرده و فکر می‌کنم زمانی که من به این مرگ احتیاج داشته باشم، در همه شهرها و ایالت‌های امریکا قانونی باشد. یکی از چیزهایی که کودکان نسل انفجار (افرادی که در دوره انفجار جمعیت پس از جنگ جهانی دوم، یعنی در حد فاصل سال‌های ۱۹۴۶ و ۱۹۶۴‌زاده شده‌اند) تغییر داده‌اند همین ایده گذر عمر است. قبلا وقتی 30ساله بودی، انسان بالغی محسوب می‌شدی. وقتی 50 سال داشتی، پیر بودی. اما حالا پیری به 90 سالگی رسیده است و حالا کودکان نسل انفجار با مرگ انتخابی روبه‌رو شده‌اند چون می‌بینند والدین‌شان خیلی پیر و ناتوان شده‌اند و خدمات پزشکی برای موجی از افراد پیری که عمر بلندی دارند، آمادگی سرویس‌دهی ندارد. دکترها به جای اینکه به پزشکان آموزش دهند سطح و کیفیت زندگی بیماران را تا آنجایی که می‌شود بهبود ببخشند به آنها آموزش می‌دهند هر طور شده بیماران خود را زنده نگه دارند و طول عمر را بدون هیچ دلیلی افزایش بدهند این کار هیچ معنایی نمی‌دهد. چرا باید فرد پیری را که درد می‌کشد با دستگاه اکسیژن زنده نگه دارند؟

عاشق ژاپنی» [The Japanese Lover (El amante japonés)] ایزابل آلنده

دو شخصیت اصلی داستان، آلما و ایرینا پرستار هستند و از اروپای شرقی به امریکا مهاجرت کردند. آیا این مهاجرت نشانه‌ای در داستان است؟
نمی‌دانم این موضوع مهم هست یا نه. اما من هم مهاجر هستم. من در تمام طول زندگی‌ام یک خارجی بودم. پدرم دیپلمات بود، پناهنده سیاسی شدم حالا هم یک مهاجرم. من به سرزمینی تعلق ندارم بنابراین می‌توانیم در این رابطه حرف بزنیم چون تجربه خودم است و نیازی به ابتکار ندارم؛ موضوع مهاجرت خیلی طبیعی از درون من ابراز شده است.

یکی از اعضای گودریدز درباره نقش جنبش استقلال‌خواهی زنان در داستان «خانه ارواح» سوال پرسیده است. شخصیت‌های زن لحن نرم‌تری نسبت به شخصیت‌های مرد دارند اما می‌توانند تغییر را به شیوه‌های دور از انتظار و دیرپا ایجاد کنند. شما کتاب‌های‌تان را به مثابه ابزاری برای قدرت‌بخشی به زنان سراسر دنیا می‌دانید؟
در تمامی کتاب‌هایم شخصیت‌های زن قدرتمندی وجود دارند. معمولا این زن‌ها، شخصیت محور هستند. آنها با هر نوع مانعی می‌جنگند و قادرند زندگی خود را بسازند. من همیشه یک استقلال‌طلب بوده‌ام. البته جنبش زنان تغییر کرده؛ این عقیده دیگر آن عقیده دهه‌های 70 و 80 نیست اما من بنیادی دارم که ماموریت آن قدرت‌بخشی به زنان و دختران در حوزه‌های تحصیلی، سلامت و حفاظت است. بسیاری از داستان‌هایی که روایت‌شان می‌کنم از پرونده‌هایی که در بنیاد با آنها سروکار داریم، سرچشمه گرفته‌اند.

به جدایی از همسرتان اشاره کردید. در مصاحبه‌ای گفته بودید: «غم، خاک حاصلخیزی است که پای قلب ریخته می‌شود، جایی که بهترین چیزها در آنجا رشد می‌کنند. » احساس می‌کنید اتفاق‌های خوب از این مکان برای شما پیش آمده‌اند؟
قطعا. البته. احساس می‌کنم من باید از میان دوره‌های تاریک عبور کنم و به روشنایی برسم و هر غم یا فقدانی که داشته باشم، بر آن غلبه خواهم کرد. نه اینکه فراموشش کنم؛ غلبه کردن عبارت درستی نیست. خودم را با آن وفق می‌دهم، این غم بخشی از آن زمین حاصلخیز و جایی است که من ایستاده‌ام و تمام خلاقیت من از آنجا برمی‌آید. اگر زندگی شاد و بدون اتفاقی داشتم، می‌خواستم درباره چی بنویسم؟

یکی از اعضای گودریدز پرسیده است: «کدام یک از رمان‌های‌تان مستلزم حداکثر تلاش شما بود؟»
فکر می‌کنم سخت‌ترین رمان، دومین رمانم «از عشق و سایه‌ها» بود. چون نخستین رمانم، رمانی بزرگ بود و بلافاصله به موفقیت دست یافت و همین موفقیت وحشتناک بود، چون همه از من انتظار داشتند رمان بهتری بنویسم. یادم می‌آید که کارمن بالسلز، نماینده ادبی‌ام که به تازگی از دنیا رفت، وقتی دست‌نوشته نخستین رمانم را دریافت کرد به من گفت: «کتاب خوبی است. هر کاری از دستم بربیاید انجام می‌دهم تا منتشرش کنم. هر کسی می‌تواند نخستین کتابش را خوب بنویسد، چون هر چه در این فرد هست، هر تجربه‌ای که در زندگی‌اش داشته، خانواده‌اش، خاطراتش و چیزهای دیگر در کتاب هم می‌آید. دومین کتاب است که جای پای نویسنده را محکم می‌کند.» و راست هم می‌گفت چون نوشتن کتاب دوم خیلی سخت بود و وقتی دخترم از دنیا رفت از سرگیری نوشتن خیلی برایم سخت بود. دو سه سالی دچار خشکی قلم شده بودم.

نوشتن به شما کمک می‌کند از غم دل‌شکستگی و فقدان، بهبودی پیدا کنید یا با آن کنار بیایید؟
نوشتن خارق‌العاده است، چون روند کندی دارد و باید انتخاب کنم چطور چیزها را توصیف کنیم، نکات پررنگ کدام‌هاست، کدام‌ها کمرنگ‌ترند و نقاط خاکستری‌ای که کسی به آنها اهمیت نمی‌دهد، کدامند؟ چطور چیزی را توصیف کنم که لحن متناسب با آن را داشته باشد؟ می‌توانم زندگی‌ام را با صفت‌های تیره، منفی و بدبینانه برای شما شرح دهم و بگویم زندگی وحشتناکی دارم و می‌توانم همین زندگی را با همان کلمات اما با صفت‌های متفاوتی توصیف کنم و این زندگی به صورت تکنی‌کالر، درخشان و فوق‌العاده در ذهن شما ظاهر شود. بنابراین بستگی به انتخاب لحن و کلمات دارد. وقتی می‌نویسم سعی می‌کنم هرج‌ومرج زندگی را سازمان دهم و آن را شفاف کنم. هر کتابی شبیه به نقشه است، نقشه‌ای که بخشی از یک سفر را نشان می‌دهد. از نظر من نوشتن شیوه‌ای خارق‌العاده برای غلبه کردن و یادگیری است.

میانگین نوشتن روزانه‌تان چقدر است؟ کجا مشغول نوشتن می‌شوید؟
همین حالا زندگی من وارونه شده است، خانه‌ای جدید گرفتم و دارم قفسه‌های کتابخانه‌ام را به دیوار نصب می‌کنم. همه کتاب‌هایم در کارتن هستند. اما تا تاریخ 8 ژانویه (روزی که آلنده نامه‌ای برای پدربزرگش نوشت که به کتاب «خانه ارواح» تبدیل شد و روزی که او هر رمانی را در آن روز آغاز کرده است) همه‌چیز برای شروع در این مکان جدید آماده می‌شود. برای نوشتن به جایی احتیاج دارم که بتوانم ساکت، آرام و تنها باشم. من همه این چیزها را در خانه جدید دارم. ساعت‌های زیادی در روز کار می‌کنم، معمولا صبح‌ها کارم را شروع می‌کنم. صبح‌ها عملکردم بهتر از عصرها و شب‌ها است. بنابراین بیدار می‌شوم، قهوه می‌خورم، سگم را به پیاده‌روی می‌برم و به دفترم می‌روم و سعی می‌کنم تا ساعتی که می‌توانم کار کنم.

کدام نویسنده‌ها یا کتاب‌ها بیشترین الهام را به شما دادند؟
من به نخستین نسل نویسنده‌های امریکای‌لاتین تعلق دارم که حین بزرگ شدن کتاب‌های نویسنده‌های دیگر امریکای لاتین را می‌خواندند. چون قبل از جنبش ادبی «بوم» امریکای لاتین که اواخر دهه 60 و دهه‌های 70 و 80 رخ داد، آثار نویسنده‌ها در کشورهای خودشان منتشر می‌شد اما آثارشان به خوبی توزیع نمی‌شد. بنابراین اگر کارلوس فوئنتس در مکزیک می‌نوشت، من که در شیلی زندگی می‌کردم کتابش به دستم نمی‌رسید. بعد موسسه‌های انتشاراتی که در بارسلونا کار می‌کردند کتاب‌های نویسنده‌های امریکای لاتین را منتشر کردند و همین منجر به جنبش ادبی بوم در امریکای لاتین شد که دنیا را درنوردید. من به این نسل تعلق ندارم؛ می‌خواهم جنبش «پس از بوم» را درنظر بگیرم. اما حقیقت خواندن کتاب‌های این نویسنده‌ها حین بزرگ شدن، من را شدیدا تحت تاثیر قرار داد چون آنها گروه همسرایانی را که صداهایی متفاوت اما هماهنگی داشتند که حقیقت ما را نه برای جهان بلکه بیشتر برای خودمان توصیف می‌کردند، تشکیل دادند. آنها آینه‌ای برای ما بودند تا خودمان را ببینیم، و از این لحاظ فکر می‌کنم آنها بیشترین تاثیر را بر نویسندگی من داشتند.

در حال حاضر چه کتابی می‌خوانید؟
در حال حاضر کتاب «پیوریتی» از جاناتان فرنزن را می‌خوانم و به تازگی کتاب «بلبل» اثر کریستین هنا را تمام کردم.

در داستان «عاشق ژاپنی» چند اشاره به ارواح و اشباح نیز کرده‌اید. برخی از خواننده‌ها می‌خواهند بدانند که آیا شما قصد دارید با دست پر به دنیای رئالیسم جادویی بازگردید؟
یعنی آثار رئالیسم جادویی بیشتری بنویسم؟ فکر نمی‌کنم رئالیسم جادویی یک آرایه ادبی باشد یا مثل نمک و فلفل که بتوانی آن را روی هر چیزی بپاشی. نه. برخی داستان‌ها این سبک را طلب می‌کنند و بسیاری از داستان‌ها نه. در نتیجه اگر بخواهم سه‌گانه‌ای برای خوانندگان جوان بزرگسال بنویسم، البته که عناصری از رئالیسم جادویی در آن وجود خواهد داشت؛ من نمی‌توانم فانتزی بنویسم، اما می‌توانم رئالیسم جادویی بنویسم. اگر بخواهم داستانی مثل رمان‌های جنایی بنویسم، استفاده از عناصر رئالیسم جادویی در آن جای نمی‌گیرد. بنابراین به داستان بستگی دارد. اما نمی‌خواهم سعی کنم این عناصر را به زور در داستانی به کار ببرم. این‌طوری کاری از پیش نمی‌رود.

ایده‌ای در مورد اثر بعدی‌تان دارید؟
هیچ ایده‌ای برای اثر ادبی ندارم. شاید باز هم خاطره‌نویسی کنم. اما مطمئن نیستم. هنوز سه ماه وقت دارم تا در این مورد فکر کنم.

دلایلی که برای نوشتن دارید در طول سال‌ها عوض شده‌اند؛ مثلا انگیزه نوشتن‌تان؟
از نظر من نوشتن راهی برای امرار معاش نیست و نوشتن به هیچ‌وجه راهی برای شناخته شدن هم نیست. من عاشق نوشتنم. عاشق داستان‌سرایی‌ام. وقتی داستانی را تعریف می‌کنم آنقدر خودم را درگیر و مشغول روند آن می‌کنم که هیچ چیزی آنقدرها برایم مهم نیست. بنابراین نوشتن سفری خارق‌العاده به قلمرویی ناشناخته است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...