احمد غلامی | شرق


گفت‌وگو با عطاالله مهاجرانی برای من جذابیت‌های ویژه‌ای دارد. او سیاست‌مداری هجرت‌کرده از سیاست است و اگر زمانی بخواهد به سیاست بازگردد که به نظرم بعید است، با یک هویت دوپاره روبه‌رو خواهد شد. هویت دوتکه‌ای که در نبرد با یکدیگرند؛ همچون رمان درخشان طیب صالح. این رمان بیش از هر کار دیگری با زمینه و زمانه عطاالله مهاجرانی جور درمی‌آید. این رمان مملو از عناصری است که مهاجرانی با آن همدل است. ریشه‌داشتن در فرهنگ، داشتن راوی، هجرت او و قهرمان داستان. البته ما در این رمان با دو هجرت کاملا متفاوت از یکدیگر روبه‌رو هستیم؛ هجرت راوی داستان که اگر بخواهیم آن را هجرت خود نویسنده بگیریم هجرتی است نه همچون هجرت سعید، قهرمان داستان معلق در زمین و آسمان. راوی داستان، پایش روی زمین است و به سرزمین پدری‌اش عشق می‌ورزد. با آنکه در میان سرزمین خود احساس بیگانگی می‌کند.

موسم هجرت به شمال» [م‍وس‍م‌‌ال‍ه‍ج‍رة ال‍ی‌ال‍ش‍م‍ال‌] الطیب صالح طیب صالح

کتاب بن‌مایه‌های اسطوره‌ای و دینی دارد و ملهم از فضاهای قرآنی است. از‌این‌روست که می‌گویم زمینه و زمانه این رمان با سید عطاالله مهاجرانی این‌همانی است. یکی از جذابیت‌های دیگر مترجم عشق فراوانش به شعر و ادبیات است؛ نقطه تلاقی او با روشنفکران این سرزمین به عنوان یک سیاست‌مدار. نباید ناگفته بماند که در زمان وزارت او جایزه 20 سال ادبیات داستانی برگزار شد و بسیاری از نویسندگان جریان روشنفکری ایران و کانون نویسندگان مورد توجه جدی قرار گرفتند. مجموعه خصایل و ویژگی‌های مهاجرانی و دانش وسیعش در حیطه فرهنگ، قضاوت درباره او را دشوار می‌کند. سعی کردم در مواجهه با این نویسنده، مترجم و سیاست‌مدار از قضاوت‌های زودگذر پرهیز کنم. اگرچه شاید به عملکردهای او در سیاست نقدهای جدی داشته باشم که در این مقال نمی‌گنجد. گفت‌وگو با او را درباره کتاب «موسم هجرت به شمال» [م‍وس‍م‌‌ال‍ه‍ج‍رة ال‍ی‌ال‍ش‍م‍ال‌] می‌خوانیم.


آقای مهاجرانی شما در مقدمه کتاب «موسم هجرت به شمال» می‌گویید سفر در سطح اتفاق می‌افتد و هجرت در عمق، چنان‌که راوی داستان که هیچ‌گاه نامش را نمی‌دانیم می‌گوید «این سفر است یا هجرت؟ هجرت زندگی ما را به دوپاره تقسیم می‌کند در حالی که در سفر کانون و مرکز زندگی ما مشخص است... در هجرت اگر هم بازگشتی در کار باشد، دوپارگی زندگی، و دوپارگی یا دوگونگی جان و هویت انسان برقرار می‌ماند». اینجا تأکیدم بر دوپارگی زندگی، و دوگانگی جان و هویت انسان است. چقدر اشتیاق شما به ترجمه این کتاب نشئت‌گرفته از موضوع آن هجرت است که اینک در تجربه زیسته شما هم مصداق دارد؟

در سفر با سطح زندگی روبه‌رو می‌شویم. مثل جهانگردان، مثل «ویندو شاپینگ»، کسانی که از روبه‌روی ویترین بزرگ مغازه‌ها عبور می‌کنند و به لباس‌ها و کفش و کلاه می‌نگرند. نگاهشان بر سطح ویترین مغازه می‌لغزد و متوقف می‌شود. در هجرت وارد متن جامعه می‌شویم. با همسایه‌ها آشنا می‌شویم. مالیات می‌دهیم. وارد تاروپود جامعه می‌شویم. البته برخی در گتو زندگی می‌کنند. در دایره بسته هم‌زبانان و آشنایان و وابستگان خود محدود یا محصور می‌مانند. زبان موقعیتِ تازه را یاد نمی‌گیرند. هجرت وقتی است که شما وارد زندگی دیگر و سبکی دیگر می‌شوید. زندگی متعارف نیمه یا بخش نخست عمر خود را ترک می‌کنید.

جاناتان ساکس پیشوای یهودیان انگلستان بود. در انگلستان و اروپا مرجعیت دینی همیشگی نیست. یک دهه یا حداکثر دو دهه، مرجع دینی هستند، کنار می‌روند و فرد جدید می‌آید. مثل روان ویلیامز که ده سال اسقف کلیسای کانتربری بود. بعد از ده سال کنار رفت و اكنون استاد الهیات دانشگاه کمبریج است.
ساکس در کتاب «خانه‌ای که با هم می‌سازیم» زندگی در هتل، در خانه دوستی، در خانه‌ای که می‌سازیم، با سه رویکرد متفاوت، تبیین کرده است. سبک و شیوه زندگی در هر یک از این سه‌گانه متمایز است. البته باید توجه داشت، که گاه سفر به‌‌عنوان مشترک لفظی برای هجرت و نیز سفر انفسی نیز به کار رفته است. حافظ واژه «سفر» را به معنای «هجرت» به کار برده است:

به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
تو کز سرای طبیعت نمی‌روی بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد

سفر و گذر حافظ معنوی است، تغییر منزلت است. در اینجا دیگر واژه سفر مشترک لفظی است و نسبت به این سفر، هجرت سطحی است. چنان‌که جلال‌الدین بلخی سروده است:
سفری فتاد جان را به ولایت معانی
که سپهر و ماه گوید که چنین سفر ندارم

فشرده سخنم در مقدمه کتاب این است، که ما در سفر متعارف از زندگی معمول خود کوچ نمی‌کنیم. بعد از مدتی به خانه‌مان و شهر و دیار و وطن‌مان بازمی‌گردیم. در هجرت، از زندگی متعارف و به‌ویژه از زبان که خانه اندیشه و کلید فرهنگ است، کوچ می‌کنیم و در خانه زبان و فرهنگ دیگری زندگی می‌کنیم. در اینجا دوپارگی یا دوگونگی اتفاق می‌افتد.

دلیل ترجمه کتاب، ابتدا آشنایی و دوستی من با طیب صالح بود. کتاب را که خواندم. بارها خواندم، دیدم دیگر نمی‌توانم از دست کتاب خودم را نجات بدهم. این جمله در همان صفحه اول کتاب، اگر بگویم، این جمله را در همان بار نخست، یعنی سال ۱۳۸۰، ده‌ها بار خواندم:
«ذاك دفء الحیاة فی العشیرة، فقدته زماناً فی بلاد تموت من البرد حیتانها»!

وقتی راوی به دهکده زادگاهش بازگشته، و آشنایان و خویشان و مردم دهکده با شوق و شور به استقبالش آمده‌اند، از این استقبال و گرمی به‌عنوان «گرمی زندگی در عشیره» یاد کرده است، این گرمی را با سردی زندگی در شمال، سردی که «ماهی‌ها از شدت سرما می‌میرند» مقایسه کرده است. این جمله کوتاه: «تموت من البرد حیتانها» همان موسیقی قدسی آیات قرآنی را داراست. این جمله موزون و بر وزن بحر متقارب، مانند وزن شاهنامه است. مدت‌ها در جست‌وجوی این جمله بودم؛ سرانجام یافتم، از احمد شوقی امیر الشعراء بود. منتها طیب صالح مثل میناگری‌های حافظانه، این مصراع را آن‌چنان هنرمندانه و متناسب مثل نگین در رمان نشانده، که به گفت نمی‌آید! دیدم با کتاب دیگری آشنا شده‌ام. این دوگانگی و دو تابلو در برابر هم، درواقع سبک فنی و جادویی کتاب است. یک وقتی طیب صالح، وقتی درباره سبک «موسم هجرت به شمال» از او پرسیدم، گفت: «نمایش‌نامه، شاه لیر نوشته شکسپیر را بخوان، در همان زمانی که شاه لیر با دخترانش صحبت می‌کند، گویی گلوسستر با پسرش سخن می‌گوید». این سبک را می‌توان همان «سبک مثانی» نامید. که سبک روایت قرآن مجید است و سبک جادویی و راز غزل‌سرایی حافظ.

شاید هم، در این سال‌هایی -که دارد به دو دهه نزدیک می‌شود- وقتی در لندن کتاب را می‌خواندم، دیگر مانند بار نخست بسیاری نام‌ها و واژه‌ها و حتی شعر انگلیسی برایم ناآشنا نبود. در کتاب خوانده بودم، که مصطفی سعید وقتی وارد لندن شد، دید خانه‌ها با آجر قرمز ساخته شده، سقف خانه‌ها مانند پشت گاو نر، مثلثی است. خودم خانه‌ها را دیدم. خانه ما الان همین شکلی است! دیگر ایستگاه چارینگ کراس و میدان ویکتوریا و هاید پارک و نایتسبریج و تئاترهای لسستر اسکوار، برایم واژه‌هایی غریبه نیست. من هم مهاجر بودم و به تعبیر کتاب مقدس: «تو قلب بیگانه را می‌شناسی زیرا که در سرزمین مصر بیگانه بودی» (سفر لاویان، باب ۱۹ آیه ۲۳).

در موقعیتی بودم، که موضوع رمان دیگر برایم، تفنن نبود. جنس زندگی بود. زندگی در لندن، البته نه در سال‌های بین دو جنگ جهانی که مصطفی سعید در لندن زندگی می‌کرد، بلکه زندگی در دهه‌های اول و دوم و اکنون سوم قرن بیست‌ویکم در لندن. که در دهه اول درواقع آفریننده مصطفی سعید را می‌دیدم. طیب صالح! که سیمایی و طنین صدایی مثل مصطفی سعید داشت. از سودان آمده بود، مثل راوی از دهکده منطقه مراوی بود. او مثل راوی متخصص یک شاعر انگلیسی گمنام نبود. متنبی و ابوالعلاء و ذوالرمّه و ابونواس و خیام در جهان اندیشه و هنر او حضور داشتند. او انتقامش را از شمال استعمارگر و استثمارگر با کلمه و داستان گرفته بود. داستانی که از کوه محکم‌تر و استوارتر است. درمان همان درد است. به قول جلال‌الدین محمد بلخی:
بازگو تا قصه درمان‌ها شود
بازگو تا راحت جان‌ها شود

اگر یک نکته‌ای بگویم، مبالغه نیست. اگر مهاجرت نمی‌کردم و با طیب صالح در زندگی‌ام آشنا و مأنوس نمی‌شدم. یک خلأ و یا حفره‌ای در زندگی‌ام به‌عنوان نویسنده باقی می‌ماند، یک شکاف لرزنده، شکاف هویت ادبی، کس دیگری نمی‌توانست و نمی‌تواند، جای او را بگیرد.

نکته دیگر، کتاب «موسم هجرت»، درواقع فراتر از هجرت است. کتاب تقابل تمدن‌ها و فرهنگ‌ها و سبک زندگی است. تقابل شرق و غرب، جنوب و شمال، آفریقا و اروپا، استعمارزده و استعمارگر، سیاه و سپید، زن و مرد و در نهایت، کتاب نگاهی بنیادین به انسان دارد، نگاه به گوهر انسانی که وجه مشترک است...
کتاب مثل برلیان است، شخصیت‌ها، صحنه‌ها، عبارات، واژه‌ها، همه تراش‌خورده‌اند. دیدم یکی از منتقدان ادبی تعبیر «سمفونی آینه‌ها» را برای رمان به کار برده بود. «موسم هجرت» رباعی خیام جهان ادبیات داستانی و زبان و ادبیات عربی است...

یک روزی به طیب صالح گفتم: شما نزدیک به چهل سال پیش، «موسم هجرت» را نوشتید. چرا در این چهل ساله رمان دیگری بهتر از «موسم هجرت» ننوشتید؟ خیلی راحت و صریح و با صمیمیت گفت: «برای اینکه نتوانستم، بهتر از موسم هجرت بنویسم! ما در جهان و جغرافیای ادبیات، سهمی داریم. تکه‌ای زمین که در آن خانه می‌سازیم. سهم داستایوسکی از جغرافیای جهان ادبیات چند رمان است، شاهکار او برادران کارامازوف است، اما جنایت و مکافات هم هست. سهم تولستوی، جنگ و صلح است. سهم کامو، بیگانه و سهم همینگوی، پیرمرد و دریاست. خانه‌هایی با نماها و مواد و محتوای متفاوت... اما در جهان ادبیات، قله‌ای است، در آن قله خانه‌ای از الماس ساخته شده است. خانه رباعیات خیام! کوچک‌ترین و درخشان‌ترین خانه، در جهان و جغرافیای ادبیات. تأثیر نویسنده به کمیّت کارهای او و یا تکرار حرف‌هایش به روایت‌های مختلف نیست، سهم من در جهان ادبیات موسم هجرت به شمال است، راضی‌ام، با همه وجودم راضی‌ام».

‌ دلم می‌خواهد پرسشی شخصی از شما بپرسم که بسیاری را ناگزیر به گمانه‌زنی در مورد شما کرده است. تا چه میزان موضع‌گیری‌های سیاسی اخیر شما تحت تأثیر این میل ناخواسته بازگشت به ایران است؟
بدیهی است که: «باز هوای وطنم آرزوست!» نه باز، بلکه همیشه هوای وطنم آرزوست! یک ضرب‌المثل مشهور انگلیسی می‌گوید: «هیچ‌ جا خانه آدم نمی‌شود!» راست می‌گوید. برای همین در زبان انگلیسی از دو واژه متفاوت «هوم» و «هاوس» استفاده می‌کنند. «هوم» همان خانه‌ای است، که ما در وطن داریم و «هاوس» خانه دیگری در هر جای دیگر یا به تعبیر اسماعیل خوئی «بیدرکجایی» دیگر! اولی برای همیشه در ذهن‌مان زنده است و در زندگی‌مان جریان دارد. از دومی تلقی موقتی بودن داریم، به تعبیر مولوی، وطن همان مهر اول است:
پیشۀ اول کجا از دل رود
مهر اول کی ز دل بیرون شود
در سفر گر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن

در گفت‌وگویی امینه صبری. مشخصات محل تولد طیب صالح را می‌پرسد. طیب صالح توضیح می‌دهد که در دهکده دِبّه، که روستای اصلی در منطقه مَراوی بوده است، به دنیا آمده و کودکی و نوجوانی‌اش را همان‌جا گذرانده است. امینه صبری می‌پرسد: «چه مدتی شما در آنجا زندگی کردید؟» طیب صالح پاسخ می‌دهد: «من هنوز همان‌جا زندگی می‌کنم»!

این سخن سرشار از لطافت و البته پر حسرت، نشانه آن است که وطن تنها جغرافیای خاک نیست. تاریخ است، فرهنگ است، تمدن است، زبان است. جغرافیای زبان است. جهان و جغرافیای خاطرات و یادهاست. همان وطن حقیقی است. به‌ویژه اگر نویسنده باشید و در جهان زبان و واژه‌های زبان مادری خود زندگی کنید. همیشه در این وطن خواهید بود. خانه همیشگی شما در همین وطن است. طیب صالح از زبان راوی، دل‌بستگی خود را به وطن و دهکده زادگاهش در «موسم هجرت» بیان کرده است. به گمانم دیگر بهتر از این نمی‌شود، مفهوم معنوی و ابدی وطن را تصویر کرد: «من خاطره این دهکده کوچک را مثل گنجی در سینه‌ام داشتم. هر جا که می‌روم، با چشمان خیالم آن را می‌بینم. گاه در ماه‌های تابستان در لندن، در اثر ریزش سیلاب باران، بوی آن را استشمام می‌کردم، پیش از غروب آفتاب در لحظاتی که مثل برق می‌گذشت، آن را می‌دیدم. نیمه‌های شب وقتی صدای ناآشنایی به گوشم می‌رسید، گویی صدای مردم دهکده‌ام بود» (موسم هجرت، ص ۵۴ و 55).

تجربه شخصی‌ام را برایتان بگویم. در کتاب حاج آخوند و شیخ بی‌خانقاه و حضور حافظ، سید صمصام رند عالم‌سوز، من همه این کتاب‌ها را در حقیقت در فضای وطن نوشته‌ام و می‌نویسم! روحم در ایران، و اقامتم در لندن بوده است. به تعبیر سهراب سپهری: هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است!

آسمان نشانه‌ای از همان وطن معنوی و مألوف است. که از یاد نمی‌رود و نمی‌توان آن را از کسی گرفت. همان وطنی که به قول شیخ بهایی که از جبل عامل لبنان به اصفهان آمد و بیش از هر کسی در تاریخ اصفهان اصفهانی شد! آن‌چنان زبان فارسی را آموخت، که به این زبان غزل و قصیده می‌سرود، کشکول را نوشت، معمار و طراح مادی‌های اصفهان، و منارجنبان و حمام مسجد جامع عتیق شد. سروده است:
این وطن مصر و عراق و شام نیست
این وطن جایی ست کو را نام نیست
درواقع سخن از وطنِ وطن است. وطن حقیقی یا اثیری که از جنس خاک نیست، فراتر از خاک است.

در ظاهر امر، کتاب «حاج آخوند» را در لندن نوشته‌ام. اما در حقیقت در مهاجران و اراک نوشته‌ام. در همان فضا دم زده‌ام. بر همان خاک قدم زده‌ام. از همان چشمه دو زاغه نوشیده‌ام. بوی عطر دشت چما در مشامم پیچیده است. با همان چهره‌های آشنا و بستگانمان در ده حرف زده‌ام و نوشته‌ام... الان دیگر روستای مهاجران با مختصاتی که در کتاب «حاج آخوند» و «شیخ بی‌خانقاه» دیده می‌شود، وجود ندارد، اما در ذهن و زندگی من وجود دارد. وطن بخشی از هویت انسانی‌ام شده است.

و اما نکته دومی که مطرح کردید:
موضع‌گیری‌های سیاسی و اجتماعی من از موضع وطن‌دوستی بوده و هست، حتی اگر من به ایران سفر نکنم. وقتی ترامپ و جان بولتون و پومپئو و اپوزسیون برانداز، در فکر سوریه‌ای‌شدن یا افغانستانی‌شدن ایران بودند، بدیهی است که موضع‌گیری داشته باشم. ضد تجزیه سرزمینی و ملی ایران هستم. هر حرکتی که بخواهد تهدیدی برای تمامیت سرزمینی ایران و وحدت ملی ما باشد، با هر بهانه و انگیزه و انگیخته‌ای که باشد، مخالفم و از بیان صریح نظرم امتناعی ندارم. ناسزاها هم از هر سو که باشد، برایم اهمیتی و اعتباری ندارد، گفت‌وگوهای جهان را باد برد!

اخیرا یکی از طراحان واقعه یا فاجعه کودتای نوژه که با حمایت آمریکا و صدام برنامه‌ریزی شده بود، که موجب اعدام تعدادی از نظامیان ما به‌ویژه تعدادی از خلبانان در شرایط حساس تیرماه ۱۳۵۹ شد، من ماجرای این کودتا را در کتاب «نقد تحریف مدرن امام خمینی» با تفصیل بیشتری نوشته‌ام، حالا ایشان مثل لازاروس نه توسط مسیح بلکه توسط حریفان از گور بیرون آمده و با شعار دموکراسی تشویق به براندازی می‌کند. می‌بایست در برابر این رفتار ساکت نبود. البته ماجرای بی‌سامانی در اداره امور کشور، مثل ماجرای مدیریت آب و خاک و انتخابات! داستان دیگری است، که از همان زاویه من منتقد هستم. اما از زاویه دفاع از نظام جمهوری اسلامی ایران، تمامیت سرزمینی ایران و وحدت ملی، با گرایش‌های رادیکال، حتی اگر اصلاح‌طلب هم باشند، فاصله دارم. و صد البته من فعال سیاسی نیستم، مطلقا به سیاست به‌عنوان وظیفه یا عمل اجرایی فکر نمی‌کنم و بازنمی‌گردم. همان ۲۵ سال عمرم که صرف سیاست شد، بیش از بس بود! از جهان سیاست نه سفر بلکه مهاجرت کرده‌ام.

موسم هجرت به شمال در گفت‌وگو با عطاءالله مهاجرانی

‌ آن دوپارگی هویت که در پرسش اول به آن اشاره کردم، در شخصیت مصطفی سعید نیز مستتر است. او به‌صراحت می‌گوید: «بله، این منم با صورتی عربی مثل صحرای رَبع الخالی و سری آفریقایی که شیطنتی کودکانه در آن موج می‌زند، این دوپارگی ناشی از انسان سنتی در دنیای مدرن است». نظر شما چیست؟
همین‌طور است. به‌ویژه اگر نتوانسته باشد از سنت، شناختی عمیق داشته باشد، سنت مثل لنگر او را نگه ندارد و «چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد». افزون بر آن اگر از مدرنیته نیز شناخت درستی نداشته باشد، در موقعیت تعلیق می‌ماند.

البته طیب صالح برای این دوپارگی از نماد تصویر و شمایل مصطفی سعید هم استفاده کرده است، می‌توان گفت، طیب صالح از این بُعد ظاهری شباهتی به مصطفی سعید داشت. منتها او روی ریشه‌های خود محکم ایستاده بود. نام نخستین دخترش زینب است، در حالی که همسرش اسکاتلندی است و دوستان و نزدیکان به طیب صالح ابو زینب می‌گفتند. نمونه دیگر، نهاد مسجد و نماز و دعا را در «موسم هجرت» و مجموعه آثار طیب صالح، اگر با «بوف کور» هدایت و مجموعه آثار هدایت مقایسه کنیم. طیب صالح سنت را خوب می‌شناسد و مثل نخلی که در ابتدای رمان تصویر آن را نشان داده است، با تنه‌ای استوار روی ریشه‌های خود محکم ایستاده است. می‌توان گفت شباهت طیب صالح به راوی بیشتر از مصطفی سعید است.

مصطفی سعید از لحاظ ظاهری به جنوب بازمی‌گردد، منتها شمال همچنان تکه‌ای از وجود اوست. آن اتاقی که با آجر قرمز در گوشه خانه خودساخته است و موزه-کتابخانه اوست. سبک معماری آن اتاق مستطیل‌ شکل، که سقفش مثل گُرده گاو نر است. آتشدانی که در رمان وصف شده. تماما نشانه‌های فرهنگ و تمدن و سبک زندگی غربی و به‌ویژه انگلیسی است. اگر با دقت در عناوین کتاب‌ها و موضوعات جست‌وجو کنیم، با کمال تعجب می‌بینیم در این موزه-کتابخانه حتی یک کتاب عربی دیده نمی‌شود. یادداشت‌های مصطفی سعید که راوی آن‌ها را به شکل تکه‌تکه، مثل قطعات پازل، پیدا می‌کند، خاطرات روزگاری است که مصطفی سعید در شمال و مشخصا در انگلستان گذرانیده است. جسمش به سودان به روستای کنار انحنای نیل بازگشته، اما روحش شمالی است... در حال مستی و بلکه بدمستی، شعری انگلیسی را ناخودآگاه زمزمه می‌کند، همان زمزمه‌ای که راوی را وحشت‌زده می‌کند که مصطفی سعید کیست؟

در نقطه مقابل این موزه-کتابخانه در دهکده واقع در انحنای نیل، وقتی آپارتمان مصطفی سعید در لندن را خوب تماشا می‌کنیم. یک فضای هزارویک‌شبی به تمام معناست. نمایشگاه جنوب و شرق است. خانه مصطفی سعید در لندن شبیه آفریقاست. چوب صندل، پرهای شترمرغ، عاج فیل، مجسمه‌های آبنوس، تابلوها و نقاشی‌های جنگل‌های نخل در ساحل نیل، قایق‌ها با بادبان‌هایی مثل بال کبوتر، در تابلویی خورشید در پشت دریای سرخ غروب می‌کند. کاروان‌های شتر در ساحل نیل روانه‌اند. درخت‌های بائوباب در کوردفان. تابلو دختران برهنه از طایفه‌های زندی و نیوک و شلوک، کتاب‌های عربی با آرایش جلد به خط کوفی قرآنی. قالی‌های ایرانی، پرده‌های صورتی، آینه‌های قدی روی دیوار. چراغ‌های رنگین در گوشه‌های اتاق. آپارتمان نمایی از هزارویک‌شب و فشرده فرهنگ شرق و جنوب است و البته شکارگاه، زنانی که به دام افسون دروغ‌های مصطفی سعید می‌افتند. از خیابان‌هایی برای آن زنان سخن می‌گوید، که شبیه فضای داستان‌های هزار و شب و سفر سندباد است. شیرها و فیل‌ها و تمساح‌ها در خیابان‌ها گردش می‌کنند. پنجره خانه‌ای که کنار نیل است و می‌توان از پنجره دست را دراز کرد، از جریان تند نیل با کف دست آب برداشت، چهره را صفا داد و یا جرعه‌ای از آن نوشید.

این دوپارگی در ژرفای وجود مصطفی سعید خانه کرده است. او نقطه تقابل جنوب و شمال است. راوی متفاوت است. مصطفی سعید تنها بود. نشانی از پدر و عشیره‌اش در رمان نیست. با مادرش نیز مثل غریبه‌ها رفتار کرده بود و در نوجوانی، در دوازده‌سالگی از سودان کنده شده بود، در ایستگاه قطار کسی نبود که دستی برای او تکان دهد، او نیز دلتنگ کسی نشد و اشکش برای هیچ‌کس جاری نشد. یادمان است که او در دوازده‌سالگی با قطار سودان را ترک کرده بود. وقتی به سودان بازگشت انسان دیگری بود. راوی، از عشیره‌ای مشخص است. خانواده و بستگانش را می‌شناسیم، به‌ویژه جدش که یکی از نمادهای رمان «موسم هجرت» است، نماد ایمان و اصالت است. درست نقطه مقابل پیرمرد خنزرپنزری «بوف کور» هدایت. راوی اصیل است و مصطفی سعید تقلبی و دچار دو یا چندپارگی روان. تمثیل نخل و دانه، نشانه‌هایی است که راوی برای بیان اصالت خود از آن‌ها بهره گرفته است.

در همان آغاز رمان (ص ۱۰) وقتی به خانه‌شان بازمی‌گردد و نخل را می‌بیند، می‌نویسد: «از پنجره به نخلی نگاه کردم که گوشه حیاط بود. فهمیدم که زندگی همچنان دلپذیر است. به تنه استوار و درونش نگاه کن! به ریشه‌هایش که در عمق خاک فرو رفته، به شاخه‌های سبزی که بالایش چتر زده است. احساس آرامش کردم. احساس کردم که پری در برابر تندباد نیستم. مثل این نخلم؛ آفریده‌ای که ریشه و اصل دارد، هدف دارد.»

در تمثیل دانه و سنگ3 می‌گوید: «من سنگی نیستم که توی آب پرتاب شده باشد. دانه‌ای هستم که در مزرعه کاشته شده است.» ( ص ۱۳).
این نكته هم شایسته توجه است، پیش از انتشار «موسم هجرت» در سال ۱۹۶۶، توفیق حکیم، رمانی با عنوان «عصفور من‌ الشرق» در سال ۱۹۳۸ منتشر کرده است. کتاب همان ماجرای شرق و غرب است. خانم اندریه که نماینده غرب است، به محسن که نماینده شرق است و در پاریس زندگی می‌کند. گفت‌وگو می‌کنند. اندریه در چشمان محسن خیره می‌شود و فریاد می‌زند: آه‌ای شرقی‌ها! شماها ابلهید یا فرزانه!؟ من سرگردان شده‌ام.» محسن پاسخ می‌دهد: «نبوغ ما همین است!».

در «موسم هجرت»، به نظرم همین ایده بازسازی شده است. درواقع طیب صالح، همانند شمس‌الدین حافظ است. ایده‌ها را شکار می‌کند منتها در پرداخت زبانی و تصویری به اوجی می‌رساند، که ایده‌‌ساز مقدم، فراموش می‌شود. در «موسم هجرت» نوشته است: «جای شگفتی است! چقدر طنزآمیزست! به دلیل اینکه انسانی در خط استوا به دنیا آمده است، برخی دیوانگان او را برده می‌خوانند و برخی دیگر او را خدا می‌انگارند، اعتدال و میزان کجاست؟»

‌ خط استوای داستان رودخانه نیل است، رودخانه‌ای که صرفا یک رودخانه نیست. رودخانه‌ای اسطوره‌ای با سرگذشتی دینی و اسطوره‌ای. تا چه میزان طیب صالح به جنبه دینی این رودخانه، مثلا عبور حضرت موسی از نیل در پس پشت داستان نظر داشته است؟
موسی نیز دست به هجرتی سترگ زده است. ما همان حواریون انبیایی هستیم که در سرزمین خود بیگانه‌اند، در هجرت آشنا برای مردمانی دیگر و پذیرنده از سوی قوم‌های دیگر است.

جهت نیل از جنوب به شمال است، اما نیل یکی از کانون‌هایی است که داستان در نسبت با نیل معنا پیدا می‌کند. کانون دیگر لندن است. می‌توان گفت رمان مانند بیضی دو کانونی است. شاید هم بتوان رودخانه تیمز را نماد لندن و شمال تلقی کرد. همان رودخانه‌ای که به هنگام سرما و یخبندان، البته در زمان روایت داستان و نه امروزه، ماهیان از شدت سرما در آن می‌مردند.

طیب صالح با قران مجید، مأنوس بود. به‌صراحت گفته است، هنر من و زندگی من تحت تأثیر قرآن است. یک وقتی دوست قدیمی محمد بن عیسی، وزیر سابق خارجه و نیز وزیر سابق فرهنگ مراکش، و مؤسس جشنواره پرآوازه اصیله، برایم تعریف کرد. گفت: «طیب صالح را با خانواده مدتی به اصیله دعوت کرده بودم. لباس سودانی می‌پوشید، لباس سپید، با عمامه سپید، همراه با مردم به مسجد می‌رفت، ماه رمضان بود. با همه جور آدمی دوست می‌شد. با آن‌ها حرف می‌زد. بلند بلند می‌خندید. مردم اصیله گمان می‌کردند که یکی از کشاورزان سودانی است که از روستایی در نزدیکی خارطوم آمده است»!

در مصاحبه‌ای، حسنه مصباحی، از طیب صالح پرسیده است:
«سه عنصر در جهان رمان شما حضور دارد، قرآن، موسیقی و اسطوره. این عناصر را چگونه تبیین می‌کنید؟»
طیب صالح در پاسخ گفته است:
«من تحت تأثیر عرفان دینی بوده‌ام... همیشه می‌خواستم اسطوره بنویسم، من عرس الزین را قبل از صد سال تنهایی مارکز نوشتم، حالا درباره رمان‌های من از رئالیسم جادویی سخن می‌گویند».

سلوک طیب صالح نیز سلوکی عارفانه بود. محمد بن عیسی به طیب صالح می‌گفت: «سِیْدی» سیدی بدون تشدیدِ حرف دال در گویش مراکشی همان سیّدی است. که به پیران و مرشدان طریقت گفته می‌شود. یک بار اتفاق عجیبی افتاد. من در گفت‌وگو با طیب صالح به بیتی از منظومه حکمت حاج ملا هادی سبزواری اشاره کردم:
یا من هو اختفی لفرط نوره
الظاهر الباطن فی ظهوره
گفت باز هم بخوان! چند بیتی را تا جایی که یادم بود، برایش خواندم. گفت منظومه را برایش تهیه کنم. دقیق خوانده بود.

می‌خواهم بگویم، او زمینه و دانش قرآنی و اسلامی داشت، اما نمی‌توان داستان نیل و موسی را در رمان «موسم هجرت» به‌روشنی جست‌وجو کرد. یا نشانه‌های آن را در پس‌زمینه رمان دید. موسی برای اینکه بماند، مادرش او را در سبدی در نیل رها کرد و به قول پروین اعتصامی:
کرد از حسرت سوی ساحل نگاه
گفت ای فرزند خرد بی‌گناه
گر فراموشت کند لطف‌اله
چون رهی زین کشتی بی‌ناخدا؟

نیل در «موسم هجرت»، سرنوشت دیگری برای مصطفی سعید و راوی دارد. مصطفی سعید در نیل غرق می‌شود، یا چنان‌که نشانه‌ها گواه است، خود را غرق می‌کند، یا نمی‌کند! و در تاریکی و توفان گم می‌شود. چون نشانی از جسد او نمی‌یابند، یا احتمال می‌دهند، دچار تمساح‌های نیل شده باشد. راوی نیز، در سرانجام داستان، مثل مصطفی سعید به نیل می‌زند، در میانه نیل در جایی بین جنوب و شمال! گویی در غرقابه و در حال غرق است، گویی هنرپیشه‌ای است که در صحنه تئاتر فریاد می‌زند: کمک کمک!

از همان افسونگری‌های طیب صالح است، نمی‌دانیم، راوی دارد غرق می‌شود، یا ادا در آورده است؟ می‌میرد یا زنده می‌ماند؟ دوپارگی خیال و واقعیت، حقیقت و مجاز، در رمان جاری است.

اگر بخواهم سخن را خلاصه کنم، نیل در زندگی موسی، امکان بقای زندگی است و در «موسم هجرت»، از زاویه قهرمان داستان، مصطفی سعید و راوی، نیل آغوشی متلاطمی است که مرگ به‌عنوان پناهگاه گشوده است.

مصطفی سعید با مرگ آگاهی در روزی توفانی به نیل می‌زند. همه نشانه‌ها حکایت از رفتن آگاهانه او به‌سوی مرگ دارد، قرض‌هایش را ادا می‌کند. کارهایش را سر و سامان می‌دهد، نامه‌ای لاک و مهر شده به همسرش حسنه بنت محمود می‌دهد تا به راوی بدهد. وصیت‌نامه است و از راوی می‌خواهد که نظارت بر تربیت پسرانش، محمود و سعید را بر عهده بگیرد. می‌رود و بازنمی‌گردد. راوی در آخرین فصل رمان در میانه نیل، تماما برهنه شنا می‌کند. جهت خود را گم می‌کند، به کدام سو می‌رود؟ دچار کشاکش نیروی تند جریان نیل می‌شود. اما میل به زندگی در او زنده است. از این‌رو فریاد می‌زند: کمک! رمان با این فریاد تمام می‌شود. درواقع تمام نمی‌شود، در ذهن ما ادامه پیدا می‌کند. آیا صدای او را کسی شنید؟ آیا به زندگی بازگشت؟

چنین مختصاتی در نسبت بین موسی و نیل نیست، شاید رامسس دوم، فرعون زمان موسی که در نیل غرق شد، نسبت پنهانی با رمان داشته باشد!
حدود ده سال پیش کتابی در نیویورک درباره داستان‌های کوتاه و رمان‌های طیب صالح منتشر شد. نویسنده و سرویراستار، کنستانس برکلی، کتاب را «به طیب صالح و مردم سودان» تقدیم کرده است که «ریشه‌های آن‌ها به سابقه کهن نیل بازمی‌گردد.» گویی نسبت نیل با رمان به ژرفای تاریخ بازمی‌گردد.

‌ آیا می‌توان گفت آنان که معلق میان سنت و مدرنیته‌اند، همچون مصطفی سعید گویا هرگز وجود نداشته‌اند. رست همان‌طور که راوی می‌گوید: «ناگاه این اندیشه پریشان‌کننده در ذهنم خطور کرد، مصطفی سعید هیچ‌گاه وجود نداشته است. یک دروغ مجسم بود، یک رؤیا، یک کابوس در شبی تیره و خفقان‌آور میان مردم دهکده، وقتی آفتاب زد و آن‌ها چشم گشودند، او را ندیدند».
دشوار می‌توان گفت، هرگز وجود نداشته‌اند! درواقع وجود چنان‌که در حکمت گفته‌اند، «مقول به تشکیک» است. ما وجود داریم. خداوند هم وجود دارد، هستی وجود دارد، غبار و سایه هم وجود دارد. می‌توان وجود اصیل و اعتباری را در رمان از هم تفکیک کرد. مصطفی سعید نتوانست، وجودی حقیقی و چنان‌که می‌خواست و می‌پسندید پیدا کند. خودکشی یا گم‌گشتگی او نشانه ناکامی اوست، در حالی که تشکیل زندگی داده بود. همسرش حسنه بنت محمود، همسری زیبا و لطیف و هوشمند و وفادار و به تعبیر خود مصطفی سعید «دانا» بود. پسرانش، محمود و سعید در موقعیتی بودند که به او نیازمند بودند.

محمود نام پدر همسرش و سعید نام پدر خودش بود، گویی با این نام‌ها می‌خواست یا می‌خواستند، به ریشه‌های خود بازگردند. اما او نتوانست، برای بقای خود و زندگی خود معنایی پیدا کند، از این جهت در حالت تعلیق بود. آن وجود دیگر، به تعبیر طیب صالح - در سخنرانی‌اش در سال ۱۹۹۰ در دانشگاه بیروت- مصطفی سعید قربانی یورش فرهنگ وحشی مدرنیسم شمال شده بود. از ریشه خود برکنده شده بود، اما نتوانست در خاک شمال ریشه بدواند. او یک شمالی شده بود، که به جنوب بازگشته بود. در خواب‌هایش نام جین همسر مقتول انگلیسی‌اش را زمزمه می‌کرد. به اتاق مستطیل شکلی که با آجر قرمز ساخته بود و مثل کشتی در گوشه خانه لنگر انداخته بود، شب‌ها می‌رفت و اجازه نمی‌داد، دیگری حتی همسرش وارد اتاق شود. اتاق مأمن «وجود شمالی» او بود. کتاب‌ها و اشیا و تابلوها و عکس‌ها، تمامی مربوط به نیمه شمالی او بود. نیمه‌ای که تبدیل به هویت ذاتی او شده بود.

از این نیمه گریخت و خود را در نیل غرق کرد یا نکرد؟ نمی‌دانیم. این نیمه واقعیت داشت، اما دروغ بود. مصطفی سعید، به تعبیر همکلاسی‌اش که در قطار داستان دوران مدرسه را برای راوی تعریف کرد و گفت، به مصطفی سعید می‌گفتیم «سیاه انگلیسی!» سیاه انگلیسی دروغ بود. او که در سال ۱۹۲۸ رئیس جمعیت مبارزه برای آزادی آفریقا بود. منتها به سبک خودش می‌خواست، آفریقا را آزاد کند و از استعمار انتقام بگیرد. مصطفی سعید در همان ایامی یا حتی روزی به دنیا آمده بود که لرد کتشنر با ارتش انگلستان در ماه اوت ۱۸۹۸ سودان را اشغال کرده بود. تناسب تولد او و اشغال سودان یکی از نشانه‌های بسیار مهم و تأمل‌انگیز رمان است.

‌ تعابیر مختلفی در رمان وجود دارد که هر کدام از آن‌ها جای بحث دارد. یکی از این تعابیر خرافه‌های مدرن است. میل انسان برای ساختن فانتزی و خرافه ابدی است. با خرافه تلخیِ حیات را می‌توان تحمل کرد، گاه این خرافه تلخ‌وش به زندگی ما جلا و جبروتی کاذب می‌دهد. این را در گفت‌وگویی میان ریچارد و منصور به‌وضوح می‌بینیم. منصور به ریچارد گفت؛ «شما بیماری اقتصاد سرمایه‌داری‌تان را به ما منتقل کردید. از یک مشت شرکت‌های سرمایه‌داری که خون ما را مکیده‌اند و هنوز هم می‌مکند. چه چیزی به ما داده‌اید؟» ریچارد گفت همه این‌ها ثابت می‌کند که شما بدون ما نمی‌توانید زندگی‌تان را اداره کنید. از استعمار شکایت می‌کنید، وقتی ما از سرزمین‌تان بیرون رفتیم، افسانه استعمار پنهان را درست کردید، معنی‌اش این است که به وجود ما آشکار یا پنهان مثل آب ‌و هوا نیاز دارید.» حرف‌های پایانی ریچارد بیماری مبتلا به کشورهای جهان سوم و استعمارزده است. دشمنی با جهان غرب و استعمار گویا هویت ما شده است.

ریچارد به‌عنوان نماینده شمال و نماینده استعمارگر، تعریفش از خرافه با تعریف منصور به‌عنوان نماینده جنوب و یا استعمارزده متفاوت است. هر کدام از زاویه دید خویش خرافه را تعریف کرده‌اند. استعمارگر اساسا حقی برای استعمار ده قائل نیست، هر گونه مقاومت استعمارزده را و یا کمترین مخالفتی را، نشانه خرافه می‌داند. مگر می‌توان با امپراتوری عظمای بریتانیای کبیر که آفتاب در مستعمرات و قلمرو قدرتش غروب نمی‌کرد، مخالفت کرد؟ از این‌رو به‌صراحت می‌گوید. شما به خرافه صنعتی شدن، خرافه گسترش وحدت آفریقایی، خرافه گسترش وحدت عربی باور دارید. ( موسم هجرت، ص ۶۴).
دو تابلو بسیار بااهمیت در رمان مثل آئینه تمام‌نمای شمال در جنوب و بیان گفتمان استعمار، دیده می‌شود.

یکم: وقتی محمود ودّ احمد، یکی از فرماندهان دولت مهدیه در سودان را با غل و زنجیر به نزد کتشنر-فرمانده ارتش اشغالگر انگلستان در سودان- آوردند. (بعد از شکست در نبرد عطیره) کتشنر به او گفت: «چرا وارد سرزمین من شدی؟ و دست به خرابکاری و غارت زدی؟» به روایت مصطفی سعید، متجاوز این حرف را به صاحب زمین می‌گفت! (موسم هجرت، ص ۹۸).

دوم: مدرسه‌هایی که ساختند برای این بود که ما چگونه به زبان خود آن‌ها به آن‌ها «بله» بگوییم. (موسم هجرت، ص ۹۹) به گمانم طیب صالح تمام تاریخ استعمار را در یک جمله خلاصه کرده است.

از زاویه دید منصور و یا استعمارزده، وعده‌های زرین و رنگین شمال همه خرافه بود. مگر در زمان ما، آمریکا و ناتو با خرافه آزادی و دموکراسی، افغانستان و عراق را اشغال نکردند؟ کدام آزادی و کدام دموکراسی؟ هنوز ماجرای خرافه‌های کشورهای اروپایی و امریکایی در سرزمین‌های اشغال‌شده، نوشته نشده است. تا به‌روشنی از ژرفای این خرافه‌ها با خبر باشیم.

در سخنان ریچارد، این پیام روشن وجود دارد، جنوب استعمارزده نمی‌تواند، به خود تکیه کند، می‌بایست به شمال استعمارگر تکیه کند. البته این سخن در زمان ما هم نشانه‌هایی از واقعیت را داراست، همه دولت‌ها و کشورهایی که تابع سیاست‌های منطقه‌ای امریکا هستند و پایگاه‌های نظامی امریکا در آن کشورها، از ارتش ملی آن کشورها نیرومندتر است، همین باور را دارند. خرافه ناتوانی، که از سوی استعمارگر به‌عنوان یک امر محتوم و حقیقت، تحمیل می‌شود. از این‌رو اگر دشمنی با استعمارگر در جهت حفظ هویت ملی باشد، امر دیگری است. در آن صورت دیگر رابطه استعمارگر و استعمارزده با یکدیگر متفاوت می‌شود.

‌ تعبیر دیگر و اساسی‌تر در داستان، تعبیری کوچک است که با تندترین لحن بیان می‌شود. «چه تأسف‌آور خواهد بود اگر یک یا هر دو پسرم با جرثومه این بیماری واگیر درون خود بزرگ شوند. بیماری کوچ من». گویا مصطفی سعید در برابر کوچ طالب سکون نیست، طالب آرامش درون است. به نظرم جرثومه کوچ همان بیماری واگیردار سرمایه‌داری است که دلوز به نحو درخشانی آن را در قلمروسازی و قلمروزدایی بیان کرده است. نظر شما چیست؟

کوچ اگر موجب از جا کندگی انسان شود و انسان کوچنده اگر هویت واژگونه پیدا کند، بیماری است. چنان‌که مصطفی سعید دچار چنان بیماری دوگانگی هویتی شده بود. مصطفی سعید در نوجوانی از سودان بیرون رفت، در مدرسه انگلیسی استعماری درس خوانده بود، مجال آشنایی با فرهنگ و زبان خود را چنان‌که شایسته بود پیدا نکرده بود. او درواقع به‌گونه‌ای از دوران دبستان تربیت شده بود، که قالبش سودانی، اما قلب و مغزش انگلیسی باشد. ژان پل سارتر مقدمه بسیار مهمی بر کتاب «دوزخیان زمین»، فرانتس فانون در سپتامبر سال ۱۹۶۱ نوشته است. بعید به نظر می‌رسد که طیب صالح این مقدمه و کتاب فانون را که نسبتی با محتوای «موسم هجرت» دارد، نخوانده باشد. سارتر نوشته است:

«ممالک استعمارگر (متروپل) ترجیح می‌دادند که این حقیقت در پرده باشد، (حقیقت استعمار) زیرا می‌باید که بومی، ایشان را چون مادری دوست بدارد. نخبگان اروپا به ساختن و پرداختن بومیان نخبه دست یازیدند. جوان‌هایی را برگزیدند و داغ اصول فرهنگ و تمدن غربی را بر پیشانی آن‌ها زدند. و دهان‌شان را از حرف‌های گنده خمیر مانند و دندان چسب پر کردند و پس از یک اقامت کوتاه در متروپل قلب شده، روانه وطن‌شان نمودند، این دروغ‌های جاندار دیگر چیزی برای گفتن به برادران خویش نداشتند».

مصطفی سعید یکی از همین نمونه‌ها بود! منتها او قلبش را به استعمارگر نفروخت و تا آخر در کشاکش تقابل قلب و مغزش باقی ماند. وقتی در شب توفانی به نیل رفت و خودکشی کرد، قلبش فرمان داد و من دروغین تقلبی‌اش را کشت.

او نمی‌خواست، پسرانش چنین سرنوشتی پیدا کنند. از ریشه خود برکنده شوند و هویتی دروغین پیدا کنند. هویت دروغین همان بیماری واگیردار است. من در لندن شاهد چنین افرادی از ملت‌ها و کشورهای مختلف هستم. از سرزمین و ملت و تاریخ و فرهنگ خود با تحقیر سخن می‌گویند. از کشور متروپل مانند شیر و عسل تعریف می‌کنند. از لحن سخنشان می‌توان هویت دروغین آن‌ها را شناخت. مصطفی سعید قلبش زنده بود. نمی‌خواست، پسرانش قلبی تقلبی پیدا کنند. او خود در دوازده‌سالگی از سودان کنده شده بود. از فرهنگ و سرزمین خود کنده شده بود. منتها این نخل برکنده از ساحل نیل، نتوانست در ساحل تیمز در لندن هویتی حقیقی پیدا کند. هویتی جعلی پیدا کرد. به تعبیر سارتر و به تعبیر مصطفی سعید در «موسم هجرت»، تبدیل به «دروغ جاندار» شد.

از این زاویه با تفسیر دلوز از سرمایه‌داری و البته با تفسیر میلان کوندرا از لیبرالیسم در وجوه مختلفش موافقم.
‌ اما یکی دیگر از درخشان‌ترین تعابیر نویسنده «استعمار تن» است که البته نه‌چندان به‌صراحت بیان می‌شود. وقتی مصطفی سعید به دلیل روابط بسیار با زنان که منجر به دو خودکشی و یک قتل شده است، احساس خود را در دادگاه چنین بیان می‌کند: «جلسه اساسا به خاطر من برگزار شده بود. من بالادست هر پدیده‌ای بودم. استعمارگر بودم. من متجاوزی بودم که می‌خواستند درباره سرنوشت او تصمیم بگیرند». به نظرم این یکی از بخش‌های درخشان کتاب است که درواقع استعمار را به فرد و به درونی بودن یک فرد تسری می‌دهد. نظر شما چیست؟

در رمان «موسم هجرت به شمال» در کمتر صفحه‌ای است که نتوان تعبیر یا تصویر و یا ایده درخشنده‌ای نیافت، رمان مانند دریا، مانند نیل، مانند چهره رازآلود مادر مصطفی سعید در پس نقاب، می‌درخشد و در تلاطم خود، شاهد گوهرهایی هستیم که در صدف واژه‌ها بر موج می‌لغزند. در بیست سال گذشته من دست‌کم بیست بار رمان را خوانده‌ام و درباره رمان تأمل کرده‌ام و هر بار نکته نویی یافته‌ام. با طیب صالح گفت‌وگو کرده‌ام و هنوز رمان برایم سرشار از راز و مانند هزارتوی بورخس است.

استعمار در رمان مقوله‌ای چندوجهی است. یک وجه آن شیوه مقابله استعمارزده با استعمارگر است. استعمارزده، در رمان، مصطفی سعید اگرچه در سال ۱۹۲۸ رئیس جمعیت مبارزه برای آزادی آفریقاست. اگرچه کتاب‌هایی که نوشته اوست و در موزه-کتابخانه‌اش در دهکده در انحنای نیل می‌بینیم، به همین مقوله تقابل او با استعمار پرداخته است. مانند کتاب، «تجاوز به آفریقا»، کتاب «استعمار و انحصار»، کتاب «صلیب و باروت»، اما گویی در زندگی او، این واکنش ضد استعماری او در نسبت و در غلبه بر زنان انجام می‌شود. زنانی که با افسون دروغ به شکارگاه خانه او کشانده می‌شوند. خودکشی می‌کنند، نیمه‌دیوانه می‌شوند و یا مثل جین موریس، به دست مصطفی سعید که شوهرش بود، کشته می‌شود. هفت سالی را مصطفی سعید در زندان می‌گذراند و بعد آواره دنیا می‌شود. سرانجام به دهکده در انحنای نیل پناه می‌برد و زندگی و سامان تازه‌ای را آغاز می‌کند. او در تقابل با استعمار شکست‌خورده بود. از آن تقابل برای او کابوسی بر جای مانده بود و اتاقی در گوشه خانه‌اش، که به مقبره «من جنوبی» و نمایشگاه «من شمالی» او بیشتر شبیه بود. او در بُعد اجتماعی و سیاسی در مقابله با استعمار ناکام مانده بود. اما در بُعد فردی به استعمار زنان پرداخت. شاید بتوان گفت این ایده را طیب صالح با توجه به کتاب «دوزخیان زمین» نوشته فرانتس فانون پرداخته است. در «دوزخیان زمین»، فانون شخص استعمارزده، با تسلط بر تن زنان متروپل یا شمال، احساس هویت می‌کند.

البته رمان فراتر از رابطه استعمارگر شمالی و استعمارزده جنوبی، بُعدی انسانی پیدا می‌کند. ود الریس که می‌خواهد به هر قیمتی همسر بازمانده و بیوه مصطفی سعید را تصاحب کند، آن‌هم زنی زیبا و دانا و سی‌ساله، توسط پیرمردی هفتادساله و هوس‌باز، درواقع بیان دیگری از استعمار زن توسط مرد است، منتها فراتر از مقوله شمال و جنوب. در این تقابل که در جنوب اتفاق می‌افتد، زن استعمارزده، مرد استعمارگر و خود را قربانی می‌کند.

در تقابل مصطفی سعید و زنان انگلیسی درواقع شاهد مدرنیسم وحشی هستیم، چنان‌که جین موریس نشانه‌های فرهنگ جنوبی و بلکه شرقی را نابود می‌کند. گلدان شرقی گرانقیمتی را بر زمین می‌کوبد و تکه‌تکه می‌کند. کتاب خطی نادری را که روی آن به خط کوفی قرآنی، نام کتاب نوشته شده است.- نام کتاب را نمی‌دانیم.- پاره‌پاره می‌کند. سجاده حریر اصفهان را که برای مصطفی سعید، نماد فرهنگ و هنر و زیبایی شرق بود و نیز پیوند او با معنویت و نماز، در آتشدان می‌اندازد و خاکستر می‌کند. و در تقابل ود الریس و حسنه بنت محمود، شاهد سنت ارتجاعی و سنگواره‌ای و پر‌قساوتیم که هیچ حقی را برای زن به رسمیت نمی‌شناسد. نه زنی نیمه‌وحشی مانند جین موریس، بلکه زنی فهیم و وفادار و جوان و زیبا.

طیب صالح در حقیقت، یکی از پیام‌های پنهان و یا آشکارش در رمان «موسم هجرت»، این است که شمالی‌ها و جنوبی‌ها از طرف مقابل، شناختی وهم‌گونه و خیال‌پردازانه دارند. در مصاحبه‌ای که در سال ۱۹۷۶، ده سال بعد از انتشار «موسم هجرت» با خلدون شمعه و محی‌الدین صبحی انجام داد. (این مصاحبه در کتابی با عنوان: الطیب صالح، عبقریة الروایة العربیة، در بیروت منتشر شده است)، به این نکته اشاره کرده است. درواقع جوانه‌های رمان از همین مضمون عدم شناخت دیگری در رابطه جنوب و شمال، در ذهن طیب صالح شکفته است. در دنیای واقع هم، وقتی گزارش همیلتون- بیکر بعد از اشغال عراق منتشر شد. در این گزارش به‌صراحت بیان شده است، آمریکا کشوری را اشغال کرده است که نه آن کشور و نه مردم آن کشور و نه فرهنگ و زبان و سنت‌های آن را می‌شناسد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...