25 دسامبر 1989 در چنین روزی نیکلای چائوشسکو را هم به دادگاه کشاندند و هم تیربارانش کردند. ربع قرن بر رومانی حکومت کرد و پشت سر خود، کشوری فقیر با مشکلات بسیار باقی گذاشت.

انقلاب‌های 1989» [Revolution 1989 : the fall of the Soviet empire] نوشته ویکتور شبشتین [Victor Sebestyen]

به گزارش کتاب نیوز به نقل از ایبنا، نیکلای چائوشسکو حدود 24 سال بر رومانی سیطره داشت و با موفقیتی تکرارنشدنی، کشورش را - حتی در مقیاس کشورهای کمونیستی - به یکی از فقیرترین و عقب‌مانده‌ترین کشورهای اروپایی تبدیل کرد. البته خودش و نزدیکانش در رفاه کامل، بدون کوچک‌ترین دغدغه‌ای زندگی می‌کردند و حتی مشهور است که دستشویی خانه‌شان را هم از طلا ساخته بودند. جالب اینکه چائوشسکو چند روزنامه‌نگار از کشورهای مختلف (مثل فرانسه و آلمان و انگلیس و ایتالیا) را با پرداخت پولی هنگفت وسوسه کرد و به خدمت گرفت تا زندگی‌نامه‌ای سفارشی برایش بنویسند و در روایت خودشان، او را رهبری بزرگ و قهرمانی پیشرو در شکل‌دهی به دوران نوین تصویر کنند.

وی از 1965 قدرت را در دست داشت. از استالین الگو می‌گرفت و روش‌های کشورداری او را به کار می‌بست. از اوایل دهه 1980 سقوط حکومتش قطعی و اجتناب‌ناپذیر شده بود، فقط زمان این سقوط معلوم نبود. اریک هابسبام درست می‌نویسد که نه فقط در رومانی، که در آن مقطع «هیچ گروهی از کمونیست‌های افراطی در هیچ کجا آماده مردن برای اعتقادات‌شان نبودند» چون برای این پرسش که «از چه چیز باید دفاع کرد؟» پاسخی نداشتند. از فقر و عقب‌ماندگی یا هدفی که دیگر وجود نداشت؟

کتاب «انقلاب‌های 1989» [Revolution 1989 : the fall of the Soviet empire] نوشته ویکتور شبشتین [Victor Sebestyen] (ترجمه بیژن اشتری، نشر ثالث) با روایتی از ماجرای اعدام چائوشسکو و همسرش آغاز می‌شود. اینکه تصمیم‌گیران دولتی که بعد از سقوط دیکتاتور شکل گرفت همان بدو کارشان «به این نتیجه رسیدند که چائوشسکوها را باید به سرعت محاکمه و مجازات کنند تا به رومانیایی‌ها نشان دهند که حالا چه کسانی زمام اداره کشور را به دست گرفته‌اند.» البته دلیل مهم‌تری هم برای سربه‌نیست کردن دیکتاتور مخلوع داشتند، که می‌خواستند صورت مسأله و همراه آن جنایت‌ها و جرایم رژیم گذشته را هرچه زودتر پاک کنند و خودشان را – که تا سه روز پیش یکی از مردان چائوشسکو بودند – نجات دهند.

مگر نه اینکه نیکلای چائوشسکو و همسرش النا «سه روز پیش از این، نیکلای و النا چائوشسکو مخوف‌ترین و منفورترین زوج در سرتاسر رومانی بودند. آنها بی‌رحم‌ترین حکومت پلیسی در قاره اروپا را اداره می‌کردند. مرگ و زندگی 23 میلیون رومانیایی در دست آنها بود. رادیو، تلویزیون و مطبوعات کشور هر روز آن‌ها را همچون موجوداتی شبه‌خدا می‌ستودند.» پس حذف چائوشسکو، به معنی پاک کردن گذشته و شروعی دوباره بود. تصمیم‌شان این بود که او را قربانی کنند تا خودشان باقی بمانند. دادگاه را در اتاقی در پادگانی در تیرگوویشته (در 120 کیلومتری شمال بخارست) برپا کردند. دادگاهی که در آن هیچ مدرک مکتوبی برای محکومیت متهمان ارائه و «هیچ شاهدی فراخوانده نشد. رئیس‌جمهور سابق از همان آغاز جلسه گفت این دادگاه صلاحیت لازم برای محاکمه کردن وی را ندارد. چائوشسکو بارها تکرار کرد: ... هیچ چیزی را امضا نخواهم کرد. هیچ حرفی نخواهم زد. حاضر به پاسخگویی به کسانی که این کودتا را راه انداخته‌اند نیستم. من متهم نیستم. من رئیس‌جمهور رومانی‌ام.»

اما کسی به حرف‌های دیکتاتور مخلوع توجهی نکرد و اعتراض او را جدی نگرفت. برای نسل‌کشی، سازماندهی اقدامات مسلحانه ضد مردم و کشور، تخریب اموال و ساختمان‌های عمومی، نابودی اقتصاد ملی، و تلاش برای فرار از کشور با یک میلیارد دلار امریکا (که بیشترش را در بانک‌های کشور سوئیس پس‌انداز کرده بود) مجرم شناخته و به اعدام محکوم شد. حکمی که قرار شد همان روز در همان پادگان اجرا شود. «تحت قوانین رومانی، مجازات مرگ نمی‌توانست زودتر از ده روز پس از اعلام حکم اجرا شود؛ خواه متهم به حکم اولیه اعتراض می‌کرد، خواه نمی‌کرد. اما تئودورسکو (وکیل تسخیری چائوشسکوها) این ماده قانونی را در دادگاه مطرح نکرد. احتمالاً چائوشسکوها هم، با وجود اینکه در طول حکومت‌شان افراد بی‌شماری را روانه آن دنیا کرده بودند، از این ریزه‌کاری‌های قانونی خبر نداشتند. اما آن روز، روز پرداختن به ریزه‌کاری‌ها نبود.»

از نگاه صحنه‌گردان‌های اعدام چائوشسکو تا همان‌جا هم تشریفات انجام کار زیادی طول کشیده بود. پس برای ختم هرچه سریع‌تر ماجرا، دست‌های دو مجرم را محکم از پشت بستند و هر دو را به محوطه روباز پادگان مشایعت کردند. آنان را نزدیک میدان کوچک در محوطه اصلی پادگان - که گویا باغچه گلی هم کنارش وجود داشت - نگه داشتند. «به جوخه تیرباران دستور داده شده بود که به بالای سینه چائوشسکو شلیک نکنند تا صورت او در عکس‌های بعد از مرگش قابل شناسایی باشد. چنین دستوری درباره نحوه تیرباران النا داده نشده بود.»

نوشته‌اند سه نفر از کماندوهای چترباز، دیکتاتور و همسرش را کشتند و بعد «به محض اینکه جوخه تیرباران کارش را تمام کرد، هر کسی که در محوطه پادگان سلاح در دست داشت، شروع کرد به شلیک تیر به بدن‌های بی‌جان معدومین تا اینکه سرگرد مارز، فرمانده پادگان، به آنها دستور داد شلیک نکنند.» می‌گویند «تا سال‌های متمادی پس از تیرباران چائوشسکوها، جای شلیک ده‌ها گلوله روی دیوار پادگان و چارچوب پنجره‌ای که پشت سر معدومین قرار داشت، همچنان باقی بود.» جنازه‌های آن دو را در برزنت پیچیدند، سوار هلی‌کوپتر کردند و به بخارست بردند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

در قرن بیستم مشهورترین صادرات شیلی نه استخراج از معادنش که تبعیدی‌های سیاسی‌اش بود. در میان این سیل تبعیدی‌ها چهره‌هایی بودند سخت اثرگذار که ازجمله‌ی آنها یکی‌شان آریل دورفمن است... از امید واهی برای شکست دیکتاتور و پیروزی یک‌شبه بر سیاهی گفته است که دست آخر به سرخوردگی جمعی ختم می‌شود... بهار پراگ و انقلاب شیلی، هردو به‌دست نیروهای سرکوبگر مشابهی سرکوب شده‌اند؛ یکی به دست امپراتوری شوروی و دیگری به دست آمریکایی‌ها ...
اصلاح‌طلبی در سایه‌ی دولت منتظم مطلقه را یگانه راهبرد پیوستن ایران به قافله‌ی تجدد جهانی می‌دانست... سفیر انگلیس در ایران، یک سال و اندی بعد از حکومت ناصرالدین شاه: شاه دانا‌تر و کاردان‌تر از سابق به نظر رسید... دست بسیاری از اهالی دربار را از اموال عمومی کوتاه و کارنامه‌ی اعمالشان را ذیل حساب و کتاب مملکتی بازتعریف کرد؛ از جمله مهدعلیا مادر شاه... شاه به خوبی بر فساد اداری و ناکارآمدی دیوان قدیمی خویش واقف بود و شاید در این مقطع زمانی به فکر پیگیری اصلاحات امیر افتاده بود ...
در خانواده‌ای اصالتاً رشتی، تجارت‌پیشه و مشروطه‌خواه دیده به جهان گشود... در دانشگاه ملی ایران به تدریس مشغول می‌شود و به‌طور مخفیانه عضو «سازمان انقلابی حزب توده ایران»... فجایع نظام‌های موجود کمونیستی را نه انحرافی از مارکسیسم که محصول آن دانست... توتالیتاریسم خصم بی چون‌وچرای فردیت است و همه را یکرنگ و هم‌شکل می‌خواهد... انسانها باید گذشته و خاطرات خود را وا بگذارند و دیروز و امروز و فردا را تنها در آیینه ایدئولوژی تاریخی ببینند... او تجدد و خودشناسی را ملازم یکدیگر معرفی می‌کند... نقد خود‌ ...
تغییر آیین داده و احساس می‌کند در میان اعتقادات مذهبی جدیدش حبس شده‌ است. با افراد دیگری که تغییر مذهب داده‌اند ملاقات می‌کند و متوجه می‌شود که آنها نه مثل گوسفند کودن هستند، نه پخمه و نه مثل خانم هاگ که مذهبش تماما انگیزه‌ مادی دارد نفرت‌انگیز... صدا اصرار دارد که او و هرکسی که او می‌شناسد خیالی هستند... آیا ما همگی دیوانگان مبادی آدابی هستیم که با جنون دیگران مدارا می‌کنیم؟... بیش از هر چیز کتابی است درباره اینکه کتاب‌ها چه می‌کنند، درباره زبان و اینکه ما چطور از آن استفاده می‌کنیم ...
پسرک کفاشی که مشغول برق انداختن کفش‌های جوزف کندی بود گفت قصد دارد سهام بخرد. کندی به سرعت دریافت که حباب بازار سهام در آستانه ترکیدن است و با پیش‌بینی سقوط بازار، بی‌درنگ تمام سهامش را فروخت... در مقابلِ دنیای روان و دلچسب داستان‌سرایی برای اقتصاد اما، ادبیات خشک و بی‌روحی قرار دارد که درک آن از حوصله مردم خارج است... هراری معتقد است داستان‌سرایی موفق «میلیون‌ها غریبه را قادر می‌کند با یکدیگر همکاری و در جهت اهداف مشترک کار کنند»... اقتصاددانان باید داستان‌های علمی-تخیلی بخوانند ...