فیلم، همچون تفکر فلسفی | کاغذ


«می‌گویند در هر رابطه‌ی عاشقانه میان دو آدم، شش شخص دخیلند. خودِ آن دو شخص، و دو شخص چنانکه خودشان خود را می‌بینند، و دو شخص هم‌چنانکه هرکدام به چشم یکدیگر می‌آیند». این جمله‌ای است که رابرت بی. پیپین [Robert B. Pippin] برای آغاز «تفسیر فلسفی» خود از فیلم «سرگیجه» آلفرد هیچکاک برگزیده است.

«هیچکاک فلسفی: سرگیجه و اضطراب‌های بی‌خبری» [The philosophical Hitchcock : Vertigo and the anxieties of unknowingness]  رابرت بی. پیپین [Robert B. Pippin]

سرگیجه، شاهکار هیچکاک است و بنا به رای‌گیری‌های متعدد، یکی از ده فیلم برتر تاریخ سینما. ستایش از سناریو، کارگردانی و سایر وجوه سینمایی این فیلم فراوان است؛ اما پیپین جزو آن کسانی است که باور دارد در برخی فیلم‌ها «چیزی» هست که باعث می‌شود هنگام دیدنش (و بعد از آن) فکر کنیم اتفاقی فراتر از پیشبرد یک داستان در حال رخ‌دادن است؛ چیزی که «توجه و حضور زیبایی‌شناختی» بیننده را طلب می‌کند؛ چیزی که برای مثال باعث می‌شود از خود بپرسیم «چرا» هیچکاک چنین تیتراژ عجیبی برای شروع فیلم انتخاب کرده؟ «مقصود» هیچکاک از اینکه مادلن را ابتدا از پشت ــ با نشان‌دادن آن لباس‌شب سیاه و پشت‌باز ــ و اندکی بعد با مکث بر نیم‌رخ او به ما معرفی می‌کند و موسیقی سرشار از لطافت و رمز و رازِ برنارد هرمن را هم بر آن سوار می‌کند چیست؟ «چرا» اسکاتی باید با چنان وسواس دیوانه‌واری تلاش کند جودی را به هیئت مادلن دربیاورد، باآنکه می‌داند این کار بیهوده است؟ «چرا» جودی، پیچیده در آن هاله‌ی عجیب سبزرنگ، پیش چشم اسکاتی (و ما) ظاهر می‌شود؟

هیچ‌یک از اینها برای پیشبردِ صرفِ پلات فیلم «لازم» نیست اما به نظر می‌رسد هیچکاک به «دلیلِ» خاصی این تصمیم‌ها را گرفته است. پیپین در این کتاب می‌کوشد برداشت و تفسیر خود را از این دلیل یا دلایل تبیین کند و با تکیه بر خودِ فیلم، گره از نکات فلسفی، اخلاقی و زیبایی‌شناسی آن بگشاید، و در واقع نشان بدهد که فیلم ــ به‌عنوان یک مدیوم هنری ــ را نه‌تنها می‌توان با خوانشی فلسفی بررسی کرد، بلکه می‌توان آن را نوعی تفکر فلسفی دانست. نکته‌ای که خواندن این کتاب را برای من لذت‌بخش می‌کرد این بود که پیپین، برخلاف اغلب کسانی که می‌کوشند یک فیلم را از منظر فلسفی بکاوند، در پی تحمیل و خوراندنِ دیدگاه خود بر فیلم نبود بلکه دقیقا به دنبال «تفسیر» فیلم بود یعنی تلاش می‌کرد سرگیجه را با کمک‌گرفتن از عناصر خودِ فیلم و کارگردانی آن درک کند.

به‌خاطر مقدمه‌ی نسبتاً پیچیده و پرمطلبی که رابرت پیپین بر ترجمه‌ی فارسی نوشته و در ابتدای کتاب آمده، ممکن است اولین مواجهه با کتاب برای خواننده‌ی غیرفلسفی کمی دشوار و سنگین باشد. من هم مثل مترجم کتاب پیشنهاد می‌کنم اگر در خواندن مقدمه به مشکل و وقفه برخوردید دلسرد نشوید و بروید سراغ متن اصلی کتاب که خوانش دقیق و فصل به فصلِ خود فیلم «سرگیجه» است. نگاه و نحوه‌ی تحلیل پیپین، خودْ می‌تواند تا حد زیادی ما را با دیدگاه او درباره‌ی نسبت فیلم و فلسفه آشنا کند، و اگر بعد از خواندن متن اصلی برگردیم و مقدمه و پرولوگ را بخوانیم چیزهای بیشتری دستگیرمان می‌شود.

ترجمه‌ی امیر خضرائی‌منش، به نظر من، دقیق و عالی است و پانویس‌هایی که خودش به متن افزوده هم راهگشا و روشنگرند. نثر پیپین مشهور به پیچیدگی و توبَرتویی است و این خصوصیت طبعا به ترجمه‌ی آثار او نیز منتقل می‌شود و باید بشود، اما مترجم توانسته با تسلط خوبی که بر فارسی دارد، ابتدا مقصود نویسنده را دریابد و بعد آن را به شکلی سالم، قابل‌فهم و حتی‌الامکان وفادار به سبک نویسنده، به فارسی دربیاورد.

«هیچکاک فلسفی: سرگیجه و اضطراب‌های بی‌خبری» [The philosophical Hitchcock : Vertigo and the anxieties of unknowingness] با ترجمه‌ی امیر خضرائی‌منش توسط نشر تگ منتشر شده است.

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...
نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...