نابغه‌ای مدفون در مقبره تهیدستان | اعتماد


قیافه‌اش به نوابغ نمی‌خورد و از این نظر اصلا با چهره‌های مشهوری مثل گوته و بتهوون قابل مقایسه نبود. یعنی چنان نبود که اگر به محفلی وارد می‌شد، حضور سهمگینش دیگران را به احترام وادارد. در 24 سالگی دماغ گوشتی بر‌آمده‌اش بدجور از وسط چهره گرد و چاقش توی چشم می‌زد. نگاهش زیرک و هوشیار بود. اما در مجموع چهره جوانی خجالتی و محجوب را به تصویر می‌کشاند. اما واقعیت این است که ولفگانگ آمادئوس موتسارت دست‌کم آن‌طور که گفته‌اند و نوشته‌اند، نه فقط خجالتی و محجوب نبود، بلکه در وجودش دلقکی بذله‌گو نهفته بود که روی میز و صندلی‌ها می‌پرید و پشتک می‌زد و با کلمات و البته صداها بازی می‌کرد. از این مهم‌تر آنکه بدون ذره‌ای شک و تردید موتسارت یک نابغه بود.

نوربرت الیاس [Norbert Elias] (1990-1897) موتسارت تصویر یک نابغه» Mozart : portrait of a genius]

نوربرت الیاس [Norbert Elias] (1990-1897) در مجموعه مقالاتی راجع به موتسارت تناقض زندگی این آهنگساز بزرگ را به تصویر می‌کشد. این کتاب کوچک [«موتسارت تصویر یک نابغه» Mozart : portrait of a genius] بعد از مرگ الیاس منتشر شده و حاصل گردآوری مجموعه یادداشت‌های اوست. نوربرت الیاس در این کتاب نشان می‌دهد که چطور می‌توان رابطه‌ای میان موتسارت دلقک و هنرمند بزرگ، بین کودک جاودان و مرد خلاق، بین حماقت پاپاگینو و جدیت عمیق اشتیاق پامینا برای مرگ برقرار کرد. از نظر این جامعه‌شناس شهیر آلمانی- امریکایی هنرمند بزرگی بودن موتسارت را از دلقک بودن باز نداشت: «اینکه او واقعا یک برنده و دستاوردی برای بشریت باشد او را از اینکه خود را بازنده‌ای ببیند و بنابراین خود را محکوم واقعیت و بازنده بداند، بازنداشت».

از نگاه موشکافانه و جامعه شناختی الیاس ریشه این تناقض را که لاجرم به فروپاشی نابغه انجامید، صرفا در سمپتوم‌های روان‌شناختی مثل شیدایی- افسردگی یا پارانویا نباید جست، بلکه لازم است بالندگی این موسیقیدان بزرگ اما ناکام را در بافتی (context) که در آن پرورش یافته مورد بررسی قرار داد. از این نظر موتسارت بورژوایی در خدمت دربار است، عنصری بیگانه نسبت به نظم سابق که به لحاظ اقتصادی بدان وابسته است: «موتسارت که بورژوایی بیگانه و در خدمت دربار بود با شهامتی حیرت‌انگیز برای آزادی از دست حامیان و اربابان اشرافی جنگید. او این کار را با اتکا به خود و به خاطر شأن خود و آثار موسیقی‌اش انجام داد».

در زمان موتسارت یک موسیقیدان حتی در سطح او اگر می‌خواست شکم خودش و خانواده‌اش را سیر کند، مجبور بود درون شبکه نهادهای درباری جایی برای خود دست و پا کند. در این سلسله مراتب موسیقیدان شأن و منزلت یک شیرینی‌پز یا پیشخدمت مخصوص یا آشپز را داشت. «آن‌ها پادو بودند که تا حدی عنوان توهین آمیزی است». البته بورژواهای بی‌اصل و نسبی مثل پدر موتسارت از این وضعیت دل خوشی نداشتند، اگرچه ناچار بودند به این تقدیر تن بدهند و اتفاقا انتخاب موسیقی برایشان راهی بود برای ارتقا در سلسله مراتب اجتماعی؛ زیرا «فرد موسیقیدان می‌توانست در مقام استاد چیره دست آهنگساز، آنچنان جامعه درباری را با استعداد خاص خود خشنود کند که شهرتش فراتر از دربار محلی گسترش یابد».

لئوپولد، پدر موتسارت خدمتکار دربار اسقف اعظم سالزبورگ اتریش بود. وقتی دید پسرش حتی قبل از 12 سالگی چه مایه در نوازندگی پیانو و ویولن و ارگ چیره دست است، تمام هم خود را صرف آن کرد که فرزندش برای خودش کسی شود. اما چنان که الیاس می‌گوید «تلاش او برای اینکه رفتار و احساسات موتسارت همچون مردی متعلق به طبقات بالای جامعه شود به گونه‌ای غم‌انگیز به شکست انجامید»؛ زیرا نابغه موسیقی اگرچه می‌کوشید مثل یک بازیگر در نقش یک درباری فرو رود، اما مشکلش این بود که نابغه بود و این را می‌دانست. «انسانی استثنایی، با استعداد و خلاق که در جامعه‌ای متولد شده بود که هنوز برای مفهوم رمانتیک نابغه جایی نداشت و معیارهای اجتماعی‌اش هیچ جایگاه مشروعی برای هنرمندی نابغه که به درجه اعلا فردیت دارد قائل نبود». از نامه‌هایی که موتسارت در دوران پاریس نوشته می‌توان میزان تنفر او از برخورد مغرورانه اشراف را دریافت. این تضاد ریشه تراژدی زندگی موتسارت نیز بود. موتسارت می‌خواست او را و هنرش را دوست بدارند، اما هر چه بیشتر دست و پا می‌زد، کمتر نتیجه می‌گرفت.

الیاس در این کتاب زندگی موتسارت را در چهار پرده به تصویر می‌کشد. پرده نخست از تولد کودک اعجوبه در 27 ژوئیه 1756 آغاز می‌شود؛ سال‌های آموزش و بلوغ و آشنایی با موسیقیدانان بزرگی چون باخ و گلوک و هایدن و... پرده دوم با نخستین سفر موتسارت بدون پدر در سپتامبر 1777 آغاز می‌شود و نخستین تجربیات عاشقانه و شهوانی‌اش را با دختر عمویش در بر می‌گیرد. رویارویی با پدر و آگاهی از ارزش خود در همین سال‌ها شکل می‌گیرد و همچنین خلق نخستین آثار. پرده سوم فاصله بین سال‌های 1781 تا 1788 را در بر می‌گیرد؛ سال‌های آزادی قدرت تخیل هنری، فردیت بخشیدن به معیارها و خلق اپراهای درباری. و در نهایت پرده آخر، سه سال پایانی عمر کوتاه آهنگساز را شامل می‌شود. در پایان تراژدی: «موتسارت در 5 دسامبر 1791 در سن 35 سالگی، از دنیا رفت و در ششم دسامبر در مقبره تهیدستان به خاک سپرده شد». البته این تنها به جسم او مربوط می‌شود؛ روح او پیش‌تر در نتیجه یأسی ژرف و عمیق از دست شده بود. ناامید از عشق زنی که می‌توانست به او اعتماد کند و عشق جامعه وین به موسیقی او.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

دغدغه‌ی اصلی پژوهش این است: آیا حکومت می‎تواند هم دینی باشد و هم مشروطه‎گرا؟... مراد از مشروطیت در این پژوهش، اصطلاحی است در حوزه‌ی فلسفه‌ی حقوق عمومی و نه دقیقاً آن اصطلاح رایج در انقلاب مشروطه... حقوق بشر ناموس اندیشه‌ی مشروطه‎گرایی و حد فاصلِ دیکتاتوری‎های قانونی با حکومت‎های حق‎بنیاد است... حتی مرتضی مطهری هم با وجود تمام رواداری‎ نسبی‎اش در برابر جمهوریت و دفاعش از مراتبی از حقوق اقلیت‎ها و حق ابراز رأی و نظر مخالفان و نیز مخالفتش با ولایت باطنی و اجتماعی فقها، ذیل گروهِ مشروعه‎خواهان جای م ...
خودارتباطی جمعی در ایران در حال شکل‌گیری ست و این از دید حاکمیت خطر محسوب می‌شود... تلگراف، نهضت تنباکو را سرعت نداد، اساسا امکان‌پذیرش کرد... رضاشاه نه ایل و تباری داشت، نه فره ایزدی لذا به نخبگان فرهنگی سیاسی پناه برد؛ رادیو ذیل این پروژه راه افتاد... اولین کارکرد همه رسانه‌های جدید برای پادشاه آن بود که خودش را مهم جلوه دهد... شما حاضرید خطراتی را بپذیرید و مبالغی را پرداخت کنید ولی به اخباری دسترسی داشته باشید که مثلا در 20:30 پخش نمی‌شود ...
از طریق زیبایی چهره‌ی او، با گناه آشنا می‌شود: گناهی که با زیبایی ظاهر عجین است... در معبد شاهد صحنه‌های عجیب نفسانی است و گاهی نیز در آن شرکت می‌جوید؛ بازدیدکنندگان در آنجا مخفی می‌شوند و به نگاه او واقف‌اند... درباره‌ی لزوم ریاکاربودن و زندگی را بازی ساده‌ی بی‌رحمانه‌ای شمردن سخنرانی‌های بی‌شرمانه‌ای ایراد می‌کند... ادعا کرد که این عمل جنایتکارانه را به سبب «تنفر از زیبایی» انجام داده است... ...
حسرت گذشته را خوردن پیامد سستی و ضعف مدیرانی است که نه انتقادپذیر هستند و نه اصلاح‌پذیر... متاسفانه کانون هم مثل بسیاری از سرمایه‌های این مملکت، مثل رودخانه‌ها و دریاچه‌ها و جنگل‌هایش رو به نابودی است... کتاب و کتابخوانی جایی در برنامه مدارس ندارد... چغازنبیل و پاسارگاد را باد و باران و آفتاب می‌فرساید، اما داستان‌های کهن تا همیشه هستند؛ وارد خون می‌شوند و شخصیت بچه‌های ما را می‌سازند ...
نقطه‌ی شروع نوشتن، همیشه همین است: یک جمله‌ی درست و واقعی... می‌دانی، همه‌ی ما هر روز، هر کدام به شکل و شیوه‌ای، لت‌وپار می‌شویم... او از جنگ منزجر بود و هم‌زمان جنگ وی را به هیجان می‌آورد... هنوز «گذشته» برایت نوستالژیک نشده تا در دام رمانتیک کردن گذشته بیفتی... برای بسیاری «برف‌های کلیمانجارو»، روایت حسرت و پشیمانی است. اما برای جان مک‌کین، این داستان، روایت پذیرشِ همراه با فروتنی و امید بود و مُهر تأیید دیگری بر این که «زندگی، ارزش جنگیدن دارد.» ...