گریه نکن تا کینهات تازه بماند | اعتماد
«زخم هیچ شمشیری به برندگی خاطره نیست.»
خاطره که زخم بزند، زخم که درد بگیرد، درد که امان ببرد، کینه بیدار میشود و هیولای درون زنجیر پاره میکند، دست میشود چاقو که بر نیمتنه درخت حک کند؛ انتقام.
رمان «مرداد دیوانه» نوشته محمدحسن شهسواری به مانند درختی است که ریشه در معما، تعلیق، جنایت و عشق دوانده. آن چیزی که جذابش کرده، شاخههای داستانی در هم پیچ خورده است. داستانهایی از گذشته شخصیتها که منجر به رازگشایی در حل معماها و چراها شده و داستانهایی جنایی که در طی حل معما به وجود آمده، همه در هم تنیده شدهاند تا درخت سر به فلک بکشد.

رمان «مرداد دیوانه» در دو خط جدا از هم با دو راوی که هر دو زخمخورده از گذشتهاند، شروع میشود.
شهراد شاهانی بزرگشده در خانهباغی در خیابان دکتر حسابی الهیه که خود را به خاطر مرگ مادرش در بدو تولد قاتل مادرزاد میداند، گذشتهای پرپیچ و خم دارد. «همیشه یقین داشتم حتی وقتی فکر میکنی روی زمین صاف قدم میگذاری، در واقع خیلی شانسی روی چاههایی که زیر پاهایت هستند پا نگذاشتهای. مرگ مادرم اولین چاه زندگیام بود که بهم اجازه نداد از رویش بپرم.»
شهراد علاوه بر اینکه در مرگ مادر خودش را مقصر میداند، در مرگ پدر هم بیتقصیر نبوده. مرگ پدر هم چاه دوم زندگیاش شده. با همه نبوغ ریاضیای که داشته بعد از ترک رشته ریاضی محض، به قول خودش قتل دوم را انجام داده. وقتی پدرش برای معاملهای به مونیخ رفته، در حالی که بیماری قلبیاش عود میکند و اجازه پرواز نداشته به محض اینکه میفهمد شهراد دانشگاه را ترک کرده سوار اولین هواپیمای تهران میشود. بین راه در هواپیما سکته میکند و میمیرد. گذشته و آینده شهراد از بچگی با بیژن و منیژه و پدرشان آقای نژندی شریک تجارتِ فرش پدرش و همچنین همسایه خانهباغ گره خورده. هر سه با هم بزرگ شدهاند. جوانی کردهاند. منیژه و شهراد عاشق شدهاند اما منیژه به خاطر پرستاری از مادرش مجبور به ترک ایران میشود. شهراد به خاطر غرور و حماقت، همه ثروت پدری را طی دو سال به باد داده. کارتنخوابی، اعتیاد و زندان قسمتی از گذشته شهراد است. منیژه بعد از چند سال برگشته و به کمک بیژن که چندینبار پایش ایستاده و نعش معتاد و تکهپاره شهراد را جمع کرده، او را از چاه کثافت بیرون میکشند و از ته مانده او، شهراد سالها قبل را میسازند.
«حس کردم چیزی دارد تغییر میکند. حس کردم دری را، مرزی را رد کردهام که آن طرفش دیگر آنقدرها خاکستری نیست.»
شهراد به کمک بیژن و معشوقه قدیم یا همسر جدید، منیژه، میشود شهراد شاهانیای که باید میشد. زندگی که طعم خوشبختی بدهد همیشه روی دور تند است. به جمع سهنفره خوشبختشان امیرعلی سهساله اضافه میشود. خوشبختی موج میزند تا روزی که قرار بوده خانوادگی به مرکز خریدی در ولنجک بروند و شهراد به دلیل گرفتاری کاری نتوانسته برود و به جای خودش بیژن را فرستاده. چند ساعت بعد ورق زندگیاش برمیگردد. در اثر حادثه تصادف هر سه نفر میمیرند. شهراد میماند و یک مشت خاطره. شهراد میماند و حیوان درنده درونش که سالها پیش به کمک منیژه و بیژن مهار شده بود و حالا بیدار شده تا انتقام هر سه عزیزش را بگیرد. شهراد میماند و حرف آقای نژندی وقتی از سردخانه بیرون آمد و گفت: «گریه نکن پسر. بزار کینهات تازه بمونه» شهراد میماند و یک لنگه گوشواره یاقوت در جیبش که در سردخانه از گوش منیژه درآورده. چطور باید انتقام بگیرد؟ انتقامی که بهانهای است برای زنده ماندن.
«اگر قلابی نباشد تا گیره روحت را بهش وصل کنی، چسبیدن به این دنیا کار راحتی نیست.»
خط دوم داستان توسط راویای به نام ساغر که عاشق شعر، رمان و روانشناسی است، روایت میشود. ساغر در بچگی مادر و در نوجوانی پدر که زندان سیاسی بوده را از دست داده و به همراه برادرش سهراب که بیماری ناعلاجی دارد از لاهیجان به ورامین رفته تا در خانواده عمه پدری زندگی کنند. ساغر بعد از مرگ مادرش برای سهراب که دو سال از خودش کوچکتر بوده نقش مادر را پیدا کرده. بعد از مرگ پدر هم به واسطه اینکه از بچگی زبان خوانده شروع به تدریس زبان فرانسه میکند تا از پس مخارج درمان سهراب برآید. از طریق مادرِ یکی از شاگردانش کاری به او پیشنهاد شده که مسیر زندگیاش را تغییر میدهد. او به عنوان معلم خصوصی زبان فرانسه وارد خانواده طرازان میشود که دختر بیماری دارند و برای درمان بیماری دختر (هلیا) عازم فرانسه هستند. به خاطر پرستار بودنش بعد از مدتی به همراه برادرش در آن خانه مستقر میشوند تا همیشه همراه و پرستار هلیا باشد. از طریق کمکهای خانواده طرازان بعد از مدتها رنگ خوشبختی را میبیند. در کنار کار، آرزوهایش را دنبال میکند. احساس میکند زندگی به او و برادرش روی خوش نشان داده تا اینکه بر اثر یک اتفاق ورق خوشبختی برمیگردد. هرمز پسر نااهل خانواده در گروه پست (پورش سواران تهران) با اعضای گروه شرطبندی میکنند... ساغر وقتی به هوش میآید و متوجه اتفاق افتاده میشود، قرص میخورد تا خودکشی کند. سهراب از اثر داروهایی که به او خوراندهاند، هوشیار نیست، اما پشت ماشین هرمز مینشیند، تا او را به بیمارستان برساند و نجاتش دهد. ساغر زنده میماند اما سه نفر دیگر میمیرند؛ بیژن، منیژه و امیرعلی با پورشِ هرمز و رانندگی سهراب. سهراب بین رساندن آن سه نفر و ساغر باید یکی را انتخاب میکرده و به خاطر انتخاب ساغر حالا او قاتل سه نفر است و شهراد شاهانی به دنبالش میگردد.
دو خط داستان در برجی در ولنجک به هم میرسند. جایی که منطقه تصادف منیژه، بیژن و امیرعلی است. شهراد برای اینکه بتواند سوزنِ در انبارِ کاه افتاده را پیدا کند در ولنجک آپارتمانی میخرد. ساغر و سهراب در همان برج در اتاق سرایداری مستقر میشوند. انگیزه هر دو انتقام است. یکی انتقام از قاتل، دیگری انتقام از متجاوز. شهراد با بیدارشدن موجودِ درنده درونش دیگر کسی و چیزی را نمیبیند. با در دسترس داشتن تنها یک نشانه که آن هم پیرمردی از بالای برجی نزدیک محل تصادف دیده به دنبال قاتل میگردد. او فقط میداند ماشینی که به آنها زده و فرارکرده یک ماشین مدل بالای سفید بوده. ساغر و سهراب با نزدیک شدن به شهراد و چیدن نشانهها قصد دارند او را به هرمز به عنوان قاتل برسانند. آنها شهراد را وسیله انتقام خود میکنند و او خبر از انگیزه آنها ندارد.
شاید داستان معمایی که اولیای دم دنبال قاتل باشند زیاد باشد ولی ایده اینکه قاتل و اولیاءدم کنار هم باشند تا او را به سمت دیگری هدایت کند ایده جذابی است. از اینجا به بعد دو خط روایی داستان در هم تنیده شدهاند. هر علتی، معلول دیگری میشود و هر شاخهای که این درخت میدهد پایهای میشود برای شاخه بعدی.
در رمان «مرداد دیوانه» به غیر از معمایی بودن که ابتدای رمان را دربرگرفته، تعلیقها و قصههای عاشقانهای در داستان شکل گرفته که مانند پیچک نیلوفر از تنه تنومد درخت بالا رفته و رمان را دلنشینتر میکند. مثل عشق منیژه و شهراد در طی داستان به کمک خاطراتی که شهراد از او به یاد میآورد. عشقی که سمبلاش گوشواره یاقوت منیژه است و همواره در طی انتقام همراه دارد. یاقوت نماد عشق، شانس و قدرت است. سختترین سنگ است و در آتش ذوب نمیشود. به خاطر طبع گرم، خواص درمانی که برای جسم و روان دارد. شهراد هر موقع در راه رسیدن به هدف سست میشود با دست بردن در جیبش و لمس آن محکم و استوار جلو میرود.
دومین عشق رمان، عشق ساغر به شهراد است. عشقی که ساغر میداند سرانجامی ندارد و ممنوعه است. اما به هر حال این عشق هم مثل علفی خودرو در گرمترین ماه سال مرداد، دور درخت، تنیده. چهبسا که حلکننده خیلی از مشکلات هم میشود.
نویسنده از دو وجهِ مرداد به عنوان موتیف استفاده کرده است. یکی وجه داغی مرداد و دیگری وجه معنایی آن که مرگ و مردن است. او در طی فراز و فرودهای داستان از این موتیف ظریف، بهجا استفاده کرده است. در ابتدای داستان که شهراد تازه میخواهد قدمهای اول انتقام را بردارد و جز صدای چاقو در بدنه پورشهای شهر چیزی نمیشنیده، میگوید: «بد مردادی بود تیغ گرما از روی لباس تن را سوراخ میکرد.»
و یا ساغر وقتی از اولین دیدارش با شهراد میگوید: «در آن روزِ داغدار مردادی با من حرف زد.» در نیمههای داستان شهراد که فکرمیکرده به قاتل نزدیکتر شده: «مرداد ناگهان پا پس کشید.»
داستان رو به آخر که میرود جایی که شهراد نسبت به ساغر نرمتر شده و تا حدی از انتقام گرفتن سست: «پس کی این مرداد دامن سوزانش را جمع میکند و میرود؟»
در فصلهای پایانی وقتی با سوت، آهنگ هتل کالیفرنیا که در آسانسور پخش میشده را همراهی میکند، میگوید: «مرداد هم دیگر تحملناپذیر نبود. من حالا دیوانهتر از او بودم.»
و در پایان رمان در یکی از بهیادماندنیترین فصلِ تصویری کتاب میگوید: «ماندگی روز آخر این مرداد دیوانه هم بال بال میزد.»
در پنجاه صفحه ابتدای رمان نویسنده حجم زیادی اطلاعات از گذشته شهراد میدهد که بهتر بود در طی داستان با رفتو برگشت، خواننده این اطلاعات را میدید. بعد از آن داستان را از چهار ماه بعد شروع میکند. در رمانهایی که چندصدایی هستند کمتر دیده شده نویسنده به خوبی لحن راویها را تفکیک کرده باشد که بدون توجه به اعلان بالای صفحه نمیشود فهمید راوی کیست. اما در این رمان لحن راویها به خوبی قابل لمس و درک در راستای شخصیتشان است.
ساغر: «هیچ عذابی سنگینتر از عذابی نیست که آدم خودش را مستحق آن بداند. اینطوری خود آدم بهترین یاریگر عذاب و عذابدهنده است. اینطوری آدم هر دستوری از عذاب میرسد، تا عمق جان فرمان میبرد و فشار را دمبهدم بیشتر میکند. اینطوری آدم خودِ خودِ شکنجهگر میشود.»
شهراد: «ناخودآگاه چاقو را از توی جیبم درآوردم و از گلگیر عقب فروکردم توی ماشین و آمدم تا گلگیر جلو. صدای دلخراشاش سراسر تن و روحم را رفت و آمد. برای من اما چیزی شبیه صدای شجریان در دستگاه همایون بود.»
رمان «مرداد دیوانه» علاوه بر جذابیتش به مانند یک مرجع داستاننویسی در ژانر جنایی است زیرا تمام قواعد ژانر تریلر جنایی را رعایت کرده و نویسنده با توجه به هنرش این ژانر را منطبق با دنیای امروز و فرهنگ ما بازسازی کرده است.
این روزها که عدهای نوشتن در این ژانر را از مد افتاده میدانند ظاهرا فراموش کردهاند که زندگی واقعی بیرحمتر و جناییتر از آنی است که یک نویسنده یا فیلمساز به تصویر میکشد و زمانی این حرف درست است که جنایت و بیرحمی در زندگی واقعی جایی نداشته باشد. آن وقت میتوان گفت این ژانر دیگر حرفی برای گفتن ندارد.