در مدح شب | سازندگی


یکم: سحر و افسون است که مجموعه‌‌داستان «باد مرگ»ِ سروش مظفرمقدم را خاص، گیرا و جذاب می‌کند. سحر و افسونی که گویی از جایی لامکان در تاروپود جهانِ داستان‌های او تنیده شده، گره‌به‌گره درهم بافته شده و بر هرسطر از داستان‌ها اشاره و نشانه‌ای گذاشته است. اشاره و نشانه به‌چیزی که معنای آن را به وضوح نمی‌دانیم به چیزی که در ورای دانسته‌های بشر، آن‌سوی چراغ‌های خودآگاه و در دوردست‌های دریای ناخودآگاه جمعی بشر قرار گرفته است. وقتی داستان‌های این کتاب را می‌خوانیم یک سازواره‌ سه‌بعدیِ مدوّر را می‌توانیم متصور شویم. سازواره‌ی سه‌بعدیِ مدوری که عمده‌ بافتِ جاندارِ آن را همین افسونِ جاریِ در داستان‌ها شکل داده است.

باد مرگ سروش مظفرمقدم

دوم: وهم‌انگیزی یک عنصر ارگانیک در داستان‌های «باد مرگ» است که البته به شکل دستوری، به ‌آن تزریق و اضافه نشده و این‌گونه نبوده که نویسنده از پیش اراده کند چیزی وهم‌انگیز بنویسد. نویسنده داستانی نوشته‌ و آن فضای وهم‌انگیز، حتی خارج از اراده مستقیم او، در دل همان داستان متولد شده. کلمات و عبارات در داستان‌های مظفرمقدم جایگاه خاصی دارند. درواقع زبان بخش مهمی از شگردهای ادبی‌روایی داستان‌ها را در خود جای داده و به شکل استمراری، بر سرایت فضاها و تصاویر به ذهن و روان خواننده می‌پردازد. درحقیقت عنصر زبان در داستان‌ها، عنصری کلیدی محسوب می‌شود. در داستان‌هایی چون «باد مرگ» و «باغ سایه‌ها»، زبان به شکل یک سوژه درمی‌آید و تشخصی قابل توجه پیدا می‌کند. البته این نوع از تشخص زبانی، موجب متصنع‌شدن زبان داستان‌ها نشده، به شکلی که روایت و ریتم داستانی، به شکل طبیعی جریان دارد. در یک نگاه، این نوع از ساختار زبانی و واژگانی تا حدودی نامتعارف می‌تواند هم زیربنا و هم روبنای هذیانی و خیال‌انگیز داستان‌های مظفرمقدم باشد. داستان‌هایی که درون‌مایه وهم‌انگیز دارند و مخاطب را به یاد داستان‌هایی چون «ظاهر» و «ابن حقان البخاری در هزارتوی خویش»، نوشته خورخه لوئیس بورخس می‌اندازد.

سوم: حضور مهیب مرگ در خط‌‌به‌خط و کلمه‌به‌کلمه‌ داستان‌ها مشاهده می‌شود؛ مرگی از جنس تاریکی و فراموشی، بی‌هیچ شیرینی یا پایانی دلچسب؛ مرگی بلعنده که حتی یادِ یک فرد را هم با خود می‌برد و از او هیچ چیز باقی نمی‌گذارد و حتی همان هیچ‌چیز را هم از او دریغ می‌کند. فلکِ لاکردارِ اشعار و رباعیات تکان‌دهنده عمرخیام در داستان‌های مظفرمقدم با چهره‌ اصلی‌اش ظهور می‌یابد. در داستان (جاده دست خضر)، موسا بیدستانی، راننده نعش‌کش متوفیات، در چند لحظه از شدت گرمای جاده دچار اوهامی عجیب می‌شود. او شن‌های حاشیه کویر را می‌بیند که بر اثر وزش باد داغ بیابانی، به حرکت در آمده‌اند و چون دو لب بزرگ، می‌جنبند و چیزی می‌گویند: این تصویر سوررئالیستی، به همین‌جا ختم نمی‌شود. موسا شعری را می‌شنود که تابه‌حال بدان برنخورده است، شعری که ما می‌دانیم سروده خیام است: «ای کاش که جای آرمیدن بودی...» این موقعیت عجیب درست در ابتدای داستان، تداعی‌کننده حضور مرگ به اشکال مختلف در داستان‌های مظفرمقدم است.

چهارم: در مجموعه‌داستان «باد مرگ» ما با یک فارسی صحیح، رقصنده و شیرین مواجهیم. با کلماتی که درهم کلاف شده‌اند و زنجیره‌ جملات را ساخته‌اند و جملاتی که به‌نیکی به‌هم پیچ‌شده‌اند و دستگاهِ بی‌نقص داستان را خلق کرده‌اند. دستگاهی واژگانی که با وفاداری به شیوه‌ گویش خراسانی، داستان‌هایی خلق می‌کند تا سحر قلم ساعدی و خیال‌انگیزی داستان‌های پیچ‌دار بورخس و آستوریاس را به‌یادمان بیاورد.

پنجم: «باد مرگ» برای ما قصه می‌گوید. شرح و تفصیل اضافی ندارد. حرافی نمی‌کند و مستقیم می‌رود سر اصل مطلب. آرایه و زبان‌ورزی به‌خدمت قصه درآمده؛ درواقع تنیدگی قصه و شگردهای داستان مدرن، از هفت داستان کتاب «باد مرگ» داستان‌هایی خواندنی ساخته است. وجود قصه‌هایی جذاب در بنِ تک‌تک داستان‌ها، به جذابیت روایی کتاب کمک شایان توجهی نموده است. از این رو، مظفرمقدم نویسنده‌ای قصه‌گو است. شخصیت‌های اصلی داستان‌ها، قصه‌هایی پرکشش دارند. مثلا در داستان «خانوم خانوما»، شخصیت اصلی، با نقل‌کردن قصه بخشی از زندگی‌اش، خواننده را به فضایی پرتعلیق و حتی معمایی پلیسی هدایت می‌کند.

ششم: شخصیت‌‌های «باد مرگ» با آنکه گاه بسیار کم‌حرف‌اند، منزوی و دورافتاده‌ و در معرض فراموشی‌اند، اما روح دارند، زنده‌اند و می‌شود با جزئیات کامل تصورشان کرد، زندگی‌شان را مرور کرد و با آنها آه کشید و در اوج و فرودهای وهم‌آور و آن‌جهانی-این‌جهانیِ تجربه‌هایشان همراه‌شان شد. این همزادپنداری و احساس یگانگی با شخصیت‌های داستان‌ها، باعث نزدیکی خواننده به متن و نهایتا موجب انگیزه بیشتر برای تعقیب داستان‌ها می‌شود و درنهایت منجر به لذت دراماتیک از متن خواهد شد.

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

مشاوران رسانه‌ای با شعار «محصول ما شک است» می‌کوشند ابهام بسازند تا واقعیت‌هایی چون تغییرات اقلیمی یا زیان دخانیات را زیر سؤال ببرند. ویلیامسن در اینجا فلسفه را درگیر با اخلاق و سیاست می‌بیند: «شک، اگر از تعهد به حقیقت جدا شود، نه ابزار آزادی بلکه وسیله گمراهی است»...تفاوت فلسفه با گفت‌وگوی عادی در این است که فیلسوف، همان پرسش‌ها را با نظام‌مندی، دقت و منطق پی می‌گیرد ...
عوامل روان‌شناختی مانند اطمینان بیش‌ازحد، ترس از شکست، حس عدالت‌طلبی، توهم پولی و تاثیر داستان‌ها، نقشی کلیدی در شکل‌گیری تحولات اقتصادی ایفا می‌کنند. این عوامل، که اغلب در مدل‌های سنتی اقتصاد نادیده گرفته می‌شوند، می‌توانند توضیح دهند که چرا اقتصادها دچار رونق‌های غیرمنتظره یا رکودهای عمیق می‌شوند ...
جامعیت علمی همایی در بخش‌های مختلف مشخص است؛ حتی در شرح داستان‌های مثنوی، او معانی لغات را باز می‌کند و به اصطلاحات فلسفی و عرفانی می‌پردازد... نخستین ضعف کتاب، شیفتگی بیش از اندازه همایی به مولانا است که گاه به گزاره‌های غیر قابل اثبات انجامیده است... بر اساس تقسیم‌بندی سه‌گانه «خام، پخته و سوخته» زندگی او را در سه دوره بررسی می‌کند ...
مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...
از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...