خنجر و تازیانه و عصا | اعتماد
رمان «حصار و سگهای پدرم» [حهسار و سهگهکانی باوکم نوشته شیرزاد حسن (شیرزاد حهسهن)] داستان بلندی است با فضای سوررئال. نویسنده شناخت کاملی از جامعه و مردمی که کنار آنها زیسته، دارد. مردمشناسی و آگاهی از خرافهها و باورهای مردم کرد عراق این توانایی را به شیرزاد حسن داده که تصویرهایی را برای ما خلق کند، بس غریب و سوررئال که وقتی کتاب را شروع میکنی لحظهای خواننده را به حال خود وا نمیگذارد. در نوشتار زیر قصد دارم با بررسی مکان و فضاسازی رمان که با توصیف به تصویر کشیده شده، نشان دهم چگونه این تصویرهای زیبا خلق شدند.
سه مکانی که اتفاقات داستان در آن شکل میگیرد؛ حصار، گورستان و گنبد است. البته این سهگانه در رمان چندین بار تکرار شده است. وقتی پدر میخواهد خنجر را به پسرش بدهد. سه بار روی آن دست میگذارد و بعد خنجر را بیرون میکشد. قتل پدر توسط راوی با سه ضربه چاقو اتفاق میافتد. یا جسد پدر بعد از مرگش سه بار خود را در تابوت تکان میدهد. سه قطره خون روی کفن پدر وجود دارد. اعتقاد پدر این است که مرد همیشه سه چیز باید در دستش باشد: خنجر، تازیانه و عصا.
در این رمان نویسنده تمام قراردادهایی را که خواننده با خودش دارد به هم میریزد. قرار است در دل واقعیتهایی پیش برویم که نویسنده در جهانبینی خودش خلق کرده. حصار یا دیوار، مکانی است که در پس ذهن خواننده امنیت و آرامش را تداعی میکند. ولی وقتی وارد این حصار میشویم پر است از خشونت و ظلم و ناامنی.«حصار پدر: زندان دختران و پسرانش، طویله اسب و استرهایش، قفس بلبلهایش، لانه و آشیانه سگ و گربه، خرگوش و کبوترهایش، اولین و آخرین منزلگاه زنانش.» ص-20
درون حصار در ظاهر زندگی جریان دارد. همه از سپیده سحر تا شبانگاه در تکاپو هستند. به گاو و گوسفندها رسیدگی میکنند. مشک میزنند. کلاه میبافند و ... ولی این زندگی با نالههای مرگ در هم آمیخته. پدر خودش را قیمی میداند و دوست دارد حصار را به شهری بزرگ تبدیل کند. حاکمی است ظالم که به زنها و فرزندانش میگوید هیچ کدام از شما بیرون از این حصار نمیتوانید زندگی کنید؛ گویی زندگی فقط در درون حصار جریان دارد. زندهماندنی که خودش مرگ است و نکته مهم این است که حصار در کنار گورستان قرار دارد. در همسایگی مرگ. در حصار جایی برای انسان بودن نیست. انسان حیوانی بیش نیست برای بیگاری. این حیوانات هستند که شاهانه زندگی میکنند. سالار حصار سگهای وفادار پدر هستند.
در حصار اگر سوالی پرسیده میشود. کسی نباید جواب دهد. سوال دیگر به معنای پرسیدن نیست. فقط گفته میشود و سوال کننده خود جواب سوال را میداند. «هیس... کسی جیکش در نیاید... من دارم حرف میزنم... اگر چیزی میپرسم، کسی جوابم را ندهد... چون من جوابش را میدانم... کسی از من سوال نکند...»
گنبد، تصویری که خواننده از گنبد دارد. نیم کرهای خالی است برای زیارت و تقدس. ولی این گنبد فرق میکند. جایی است نفرین شده که پسر با اینکه زنده است، مرگ را درون آن در آغوش کشیده و در نفرین ابدی دست و پا میزند. گنبد گوری است برای زنده به گور شدن پسر. گوری است که آدم زندهای درون آن خفته. گنبد مرزی است برای جدایی از دنیایی بیرون که پر از شیون و فریاد است.
گورستان؛ جایی که گورکن با دخترهای حصار همراه میشود. جایی که برای مردن است و نه تولد و زایش. جایی که دخترها سر مزار پدر هنگام شیون و مویه کردن بیشتر شبیه عشوهگری و خود فروشی برای گورکنی زشترو است و گورستان به تفرجگاهی تبدیل میشود.
«از پس هر اشکی لبخندی میدرخشید. در میان هر جیغی حجم بزرگی از غریو و شادی گوشهایم را پر میکرد و مانند خروش چشمهایش منفجر میشد. گورستان خوفناک به تفرجگاه سرافرازی بدل شده بود. گورکن لنگ و شهوتران هم اولین عاشق دلداده خواهران دلشکستهام شد. ناجوانمردانه با نگاهی خریدارانه در میان آنها گشت و همهشان را برانداز کرد.» ص-21
پارادوکس و تضادی که در شکل گرفتن مکانها است در سراسر داستان وجود دارد. فضاسازی رمان از همان صفحه اول شروع میشود. راوی ما که زنده است از درون گوری داستان را روایت میکند. مانند خفاشی در تاریکی ولی خفاشیست که برخلاف ذات خفاش بودنش در آرزوی آفتاب است و این تناقضگویی ادامه پیدا میکند. هر وضعیتی به وضعیتی معکوس تبدیل میشود. البته این تناقضگویی ابتدا در مضمون کتاب شکل میگیرد. اسارت و آزادی که در معنای خودش به کار گرفته نمیشود. آدمهایی که وقتی درون حصار زندانیاند؛ گویی آزادند و زمانی که دیوار حصار فرو میریزد، مانند اسیری رفتار میکنند. حتی پرندگان وقتی قفسهای آنها شکسته میشود میلی به پرواز ندارند و اسارت را عین آزادی میدانند.
در مرگ پدر لذت و مرگ در کنار هم قرار میگیرند و پارادوکسی میشود از خندیدن و گریه کردن. «نمیدانستم این آخرین رعشه است یا آخرین به خود آمدن و نجات یافتن از دایره فنا شدن. خندید، گریه کرد یا خندید؟ نمیدانم...» ص-41
فضاها و تصویرها بارها تکرار میشود تا فضای سوررئال برای خواننده شکل بگیرد. «کبوترها با صدای شترق بالهایشان به پرواز در آمدند و آسمان حصار را پوشاندند. سگها هم در چهار طرفش حلقه زدند. بلبلهای هراسان از چهچهه نمیافتادند. گربهها و خرگوشهایش به خود شاشیده بودند.» ص-48
در حصار قرار است قهرمان به ضد قهرمان تبدیل شود. پسر که تا شب کشته شدن پدر قهرمان زنها و دخترها و پسرهاست، به ضد قهرمان تبدیل میشود و دیگر هیچکس او را در حصار نمیخواهد و به گوری پناه میبرد. ضمن اینکه تا پیش از این ما پسرکشی را در فرهنگ شرق داشتهایم و اینجا با پدرکشی روبهرو هستیم.
یکی از خصوصیات بارز دیگر رمان، استحاله است. استحاله سه مکان گنبد، گورستان و حصار. «چقدر سخت است، هم گور هم گنبد و هم گورستان باشم... چقدر سخت است...» (ص-86) و استحاله خیر و شر که در وجود پدر جمع شده؛ پدری که با تمام ظلم و ستمی که میکند. بعد مرگش قهرمان زنها و مردهای حصار میشود. گور او مکانی میشود برای کسانی که به طلب حاجت بر سر مزارش میآیند. حصاری که هم جهنم است هم بهشت.
استحاله عشق و مرگ. در صحنهای که راوی پدر را در آغوش رابی آخرین زن پدر میکشد و میگوید، نمیدانم تکانهای او رعشه مرگ است یا هیجان عشق.
در حصار همه چیز در هم میآمیزد. مرز خیلی چیزها مشخص نیست. راوی میگوید، نمیدانم فرزندان پدرم کدام حلالزادهاند و کدام حرامزاده. نامهای آنها در هم آمیخته و نام هیچکدام از نامادریها و فرزندانشان را نمیداند. در جماعتی یک شکل و بدون نام زندگی میکند.
در این فضای سوررئال عصیان فریاد میشد. عصیان فرزندان علیه پدر. عصیان پسر علیه پدر. عصیان علیه ساختارهای متحجر جامعه که پر از خرافات و فریب است. کلمه به کلمه رمان انگار عصیانی است که خواننده را صدا میزند. کلماتی که علیه همند. سرگردانند. در فراز و فرودند. «لحظهای در چاله برف میافتادم و لحظهای در شنهای بیابان فرو میرفتم. میجنبیدم: آسمان با همه ستارگانش درون چشمانم میچرخید، لحظهای در من فرود میآمد و لحظهای دور میشد...» ص-74