رضا صائمی | هممیهن
ادبیات داستانی در ایران همزاد فرازوفرودهای تاریخی بود. از نخستین آثار روایی آخوندزاده تا رمانهای عصر مشروطه، سپس دورههای متناوب استبداد و آزادی متون داستانی، نسبتی عمیق با خیال روشنفکرانه داشتند. ازاینرو ادبیات روایی تصویرگر پیروزیها و شکستها و نیز منطق تاریخی فهم آنها بودند و بدینسان منبعی مناسب برای فهم شرایطی محسوب میشدند که در آن امید شورمندانه نخستین جای خود را به ناامیدی معاصر داد. ازاینرو ممکن است متون ادبی برخی از لحظههای تاریخی رخنه شر در شور زندگی را ثبت کرده باشند و اگر چنین باشد، بازاندیشی در چنین لحظههایی میتواند امکانی به رهایی فراهم آورد. کتاب «از نابهنگامی حیات تا سترونسازی خیال» چنین سودایی در سر دارد. پس برای رهایی از شرایط نامطلوب، به فهمی تاریخی رو میکند تا شاید بار دیگر شور زندگی را به حیات معاصر بازگرداند. با دکتر محمدحسین دلالرحمانی، نویسنده کتاب دراینباره گفتوگو کردیم که در ادامه میخوانید:
به نظر میرسد جامعهشناسی و جامعهشناسان ایرانی، کمتر سراغ ادبیات رفتهاند و معدود کتابهایی هم که در این زمینه وجود دارد اغلب ترجمه است تا تألیف. این درحالیاست که ادبیات ما از شعر گرفته تا ادبیات داستانی، منبع غنی و مهمی در فهم جامعه ایرانی و مسائل آن است و میتواند درک و شناختی تاریخی از آن به دست دهد. دلیل این کمتوجهی را در چه میبینید؟
به گمانم ماهیت جزئینگر علم در ایران، عامل اصلی این بیتوجهی است. جزئینگری نوعی عقلانیت تاریخی است که مدتی است بر ما غلبه کرده است. این عقلانیت بهواسطه منافعی که به جریان انداخته، تداوم یافته و به سطوح مختلف نظام دانشگاهی نفوذ کرده است. من فکر میکنم جزئینگری هم در سازماندهی نظام آکادمیک ما، هم در منطق فهم و تحلیل ما حضور دارد. نظام دانشگاهی ما از مجموعهای دانشکده نامرتبط تشکیل شده است که حتی به لحاظ معماری پیوندهایشان نفی میشود.
دانشکده ادبیات عموماً جایی بیرون از دانشکده علوم انسانی است، یک هویت مجزا و مستقل که نسبتی میان خود و دانش نظری دیگر رشتهها نمیبیند. بههمینجهت آنها میتوانند بهعنوان دو هستی مجزا به یکدیگر بنگرند، یعنی یا یک نگاه گردشگرانه داشته باشند که بیشتر نوعی توجه کنجکاوانه موزهگراست یا با فقدان شناخت از منطق متفاوت حوزه مقابل، یکی منطق دیگری را در خود منحل کند و آن را مستعمره خود سازد. در این فضا کسی برای فهم اجتماعی امر ادبی تربیت نمیشود و اگر ازقضا و بر حسب مجموعهای از اتفاقها پدید آید، طرد میشود و بیرون میافتد.
او جایی در این نظام آکادمیک ندارد تا با تکیه بر آن کاری انجام دهد، سنتی ایجاد کند، جریانی بسازد و... این تلقی جزئینگر که نتوانسته کلیتی در نظام دانشگاهی پدید آورد، در حوزه پژوهش نیز قادر به ایجاد مسیر مناسب نیست. شیوههای مضحک جذب و ارتقاء در نظام دانشگاهی ایران، مانند هر رویکرد پوزیتیویستی دیگر، تنها به کمیت نوشتهها و پژوهشها توجه دارد و با شمارش آنها به رتبهبندی اساتید میپردازد. آنگاه که پاداشها چنین توزیع میشوند هیچ جریان نظاممندی در راستای پژوهشهای ارزشمند و البته طاقتفرسا پدید نخواهد آمد.
در چنین وضعیتی تنها پژوهشهای فوری از جنس قالبزدن مسائل ایران در چارچوب نظریههای متفکران غربی ظهور میکند. اما در مورد ادبیات فارسی یک مشکل دیگر وجود دارد: نظریههای جامعهشناسی ادبیات در غرب عموماً بر رمان متمرکز هستند و رمان، بخش کوچکی از متون ادبی فارسی است. به تعبیر دیگر، نظریههای مناسبی برای تحلیل بخش گستردهای از متون فارسی وجود ندارد چراکه آنها هیچ سابقه قابلتأملی در فرهنگ غربی ندارند.
بنابراین نوعی کمبود نظری وجود دارد که سبک رایج پژوهش را مسئلهدار کرده است. ازیکسو نوعی سکوت درباره بخش قابلتأملی از متون فارسی وجود دارد (و در مواردی که سخنی گفته میشود بسیار ناشیانه است) و ازسویدیگر پژوهشهای موجود درباره بخش دیگر، بیشتر به قالبزدن متن ادبی در چارچوبهای نامرتبط میماند.
درنتیجه این وضعیت مانع ظهور جریان و تثبیت سنتی در فهم اجتماعی امر ادبی شده و تنها به ظهور مجموعهای از آثار تفننی در راستای همان منطق توزیع پاداشها دامن زده که گرچه ممکن است به لحاظ کمی رو به رشد باشد، فاقد هرگونه کیفیت قابلتأملی است.
*شما در کتاب «از نابهنگامی حیات تا سترونسازی خیال»، از نسبت ادبیات جدید ایران و زندگی گفتید. اینکه ادبیات جدید ایران در لحظه شکلگیریاش سرشار از خواست زندگی بود و تلاش کردید تا فرازوفرودهای ادبیات داستانی را با تحولات اجتماعی روشن کنید. شیوه روایت شما در این بازنمایی چگونه بود؟
آن کتاب درباره شور زندگی و خیال رهایی و نسبت آنها با امر ادبی بود. روایت آن کتاب از مشروطه آغاز میشد و تلاش میکرد نشان دهد که چگونه خواست زندگی بر ظهور گونههای خاص ادبی اثر گذاشت. نویسندگان مشروطه برای بیان آنچه میخواستند و آنچه آرزو میکردند، شکل خاصی از روایت را سامان دادند که حتی تراژدی آن، ستایش زندگی و فراخوانی به تغییر بود.
آنها به آینده بهتر امید داشتند و این امید پر از خیال را به فرمهای ادبی متناظر بدل میکردند. آنها گمان میکردند که در نسبت با حاکمیت، امکان تغییر وضعیت را دارند اما بهزودی و پس از شکستهای تاریخی که به بیرونافتادگی روشنفکران از حاکمیت سیاسی منجر شد، جریانهای تولیدکننده متن ادبی ازسویی در حسرت فرصت ازدسترفته به جان خویش افتادند و به سوژگانی رنجور و غمزده بدل گشتند و ازسویدیگر، از دیدن هرگونه تغییر رهاییبخش ناتوان شدند.
درنتیجه آن شور زیستن به ضد خود بدل شد و الگوهایی از مرگاندیشی، نفی زندگی، تنستیزی و... پدید آمد که بهمثابه نوعی سنت روشنفکرانه هنوز تداوم دارد. این موارد نیز درون فرمهای ادبی تثبیت شدند و شکلهایی از روایت را پدید آوردند که حامل اثر فهم آنها از شکستهای تاریخی بود.درحالیکه روشنفکر نویسنده مشروطه غلبه بر موانع را ممکن میدید، در ادبیات داستانی عصر پهلوی، رهایی بهمثابه آرمانی دستیافتنی بود که برای مدتی نامعلوم به تعویق افتاده بود.
اما در ادبیات پساانقلابی اساساً ایمان به امکان رهایی از دست رفت و نوعی سوژه سر به راه پدید آمد که بهرغم دلزدگیاش از زندگی روزمره، آن را تنها فرصت و شکل ممکن زیستن میدید. بنابراین نهتنها خیال رهایی را کنار گذاشت، بلکه در شکلهایی از روایت، هرگونه امکان خیالورزی را بهمثابه نوعی تهدید با عواقب تراژیک بازنمود.
به نظر میرسد این کتاب به جریان روشنفکری در حوزه ادبیات با نگاهی انتقادی مینگرد که ماهیت یا شور زندگی را به محاق برده و آن را به انجمادی تاریخی دچار کرده است. درواقع نوعی نقد آرمانگرایی در ادبیات. آیا این نمیتواند بهمعنای تقلیل ادبیات به روزمرگی باشد؟ آیا رویکرد آرمانگرایانه نمیتواند به زندگی معنایی فراتر از روزمرگی بدهد. بسیاری ازاینرو به ادبیات و هنر چنگ میزنند تا برای زیستن خود معنایی فراتر از روزمرگی بیابند.آیا متن ادبی میتواند تصویر یا روایتی رئالیستی از تصویر واقعی زندگی انسانها بهدست دهد؟
من گمان میکنم ادبیات باید مفری به رهایی باشد، چیزی که خیال زیست بهتر را بپرورد یا لااقل به آن اشاره کند. نقد من در این کتاب به انحراف خیال عصر پهلوی و فقدان آن در عصر پساانقلابی است. ادبیات داستانی عصر پهلوی، زندگی را نفی میکرد و از خلال این نفی، خیال خود را پرورش میداد. درحالیکه خیال میتواند از درون وضعیت موجود و بهمثابه تغییر آن ـ نه نفی و ویرانیاش ـ پر و بال بگیرد.
منظور من از واقعگرایی نیز همین است، یعنی نسبت یافتن با امر موجود، نه در معنای مجذوبشدن و تحلیلرفتن در آن، بلکه بهمعنای فهم برای فراتر رفتن از آن. ادبیات معاصر ما بهجهت جزئینگری فاقد تجربهاش، امکان مواجهه با این واقعیت را از دست داده است. پس با آن مواجهه نمیشود، آن را روایت نمیکند و نمیتواند از آن فراتر رود. تنها کاری که از پس این ادبیات برمیآید نظارهگری است. یعنی نوعی دیدن افراطی جزئیات که فاقد هرگونه ایدهای از کلیت است و نتیجهای جز پذیرش وضعیت ندارد.
این شاید یک پارادوکس باشد که ادبیات در کشور ما جلوتر از فضاهای آکادمیک و دانشگاهی بوده و این آکادمیستها بودند که برای فهم ادبیات باید به دنبال آفرینشهای ادبی میرفتند. از این حیث آیا مراکز آکادمیک و دانشگاهی ما از توان و ظرفیت لازم برای درک و بازنمایی ادبیات معاصر برخوردارند و علوم اجتماعی در مطالعات بینرشتهای خود چه کمکی میتواند به این فهمپذیری بکند یا در رشد آن مؤثر باشد؟
همانگونه که آلتوسر اعتقاد داشت موضوع علم و هنر با شیوهای متفاوت به موضوعی واحد میپردازند، پس ممکن است که یکی سریعتر از دیگری به فهم آن نائل شود. در ایران لااقل تا دهه ۷۰ ادبیات داستانی به فهم بهتری از وضعیت دست یافته است. آنها بهشکلی منسجم، تغییراتی را نشان میدادند که در سطح آکادمیک هنوز رویتپذیر نبودند. اما از آن پس امر ادبی در بحران روزمرگی غرق شد و امکان مواجهه با واقعیت اجتماعی را از دست داد. بنابراین از آن نقش تاریخی که تا آن لحظه برعهده داشت، خالی شد.
اگر این تحلیل درست باشد، آنگاه جامعهشناسی است که میتواند به ادبیات آن نقش تاریخی را یادآوری کند و ضرورت تغییر مسیر را گوشزد کند. در این معنی جامعهشناسی ابزار ترجمه مسیر و اندیشه هنری به زبان علمی و نیز مواجهه انتقادی با آن است. این امر چنانکه به درستی انجام گیرد، میتواند بهطور بازتابی در میدان ادبی و بهطور کلی در حیات اجتماعی اثرگذار باشد.
بااینحال چنانکه پیشتر گفتیم مراکز دانشگاهی ما فاقد توان مواجهه با متن ادبی و ارائه تحلیلهای کارآمد از آن هستند. این بدانمعنا نیست که هیچ نقد قابلتأملی تولید نمیشود. هنوز پژوهشگران غیرآکادمیک یا اساتید جوان در برخی از دانشکدهها و مراکز پژوهشی حاشیهای هستند که تلاش میکنند راهی به رهایی بگشایند. اما آنها بههیچوجه یک جریان نیستند و صداهای بسیار محدودی دارند. بدنه اصلی نظام آکادمیک، آنها را نمیبیند یا طرد میکند تا مسیر پُرمنفعت کنونی را ادامه دهد. بنابراین گرچه جامعهشناسی میتواند نقشی مؤثر ایفا کند، اما نظام آکادمیک موجود مانعی اساسی در این راستاست.
شما در این کتاب به نسبت میان فرم ادبی و امر اجتماعی توجه ویژه کردید تا امکانهایی تازه برای تحلیل موضوع داشته باشید. آیا این میتواند بهمعنای تقلیل اثر ادبی به یک امر اجتماعی باشد و آن را بهمثابه یک ابژه مستقل از ماهیت و کارکردهای زیباییشناسی خود تهی کند. این نقدی است که برخی اهل هنر به تحلیلهای جامعهشناسی دارند که مثلاً خلاقیت فردی یا سویههای زیباییشناختی و هنری یک اثر را نادیده گرفته یا انکار میکنند. پاسخ شما به این نقد چیست؟
این نقد بسیار موجه است. بسیاری از پژوهشگران هنگام مواجهه با متن ادبی، آن را از وجه ادبی خالی میکنند چون همواره از یاد میبرند که ادبیات تنها یکی از جلوههای متن است و متن همواره میتواند به اشکال دیگری نیز جلوه کند. بنابراین وظیفه جامعهشناسی ادبیات پرداختن شیوههایی است که بتواند جلوههای ادبی متن را بررسی کند. به همین جهت من در این کتاب تلاش کردم تا نسبت فرم ادبی و فرم اجتماعی را موضوع کار خود قرار دهم با این فرض که فرم ادبی همان جلوه ادبی متن است.
تحلیلهای این کتاب درباره نسبت شیوههای نوشتن، تکنیکها و شگردها و لحن و بیان متن با صورتبندیهای اجتماعی در همین راستا بوده است و احتمالاً برای نخستین بار است که اثرِ فرمبندیهای اجتماعی در صورتبندیهای ادبی داستان فارسی بدون نوعی تقلیلگرایی ارائه شده است.
اگر بخواهیم از نقش ادبیات در زندگی انسان معاصر ایرانی حرف بزنیم، چه نسبتی میتوان بین ادبیات و زندگی برقرار کرد؟ بهویژه در تاریخ حال حاضر ما که آن شکاف تاریخی بین آرمان و زندگی کم شده و خود زندگی و زندگیخواهی به آرمانطلبی تبدیل شده است. آیا این تحولات اجتماعی تازه که با شعار و مفهوم زندگی پیوند خورده، میتواند زمینهساز ظهور گرایشهای تازه در ادبیات ما شود و آیا رمان و ادبیات داستانی میتواند به تجربهای رهاییبخش تبدیل شود. چقدر میتوان در این جامعه بحرانزده به ادبیات پناه برد یا ادبیات ما خود دچار بحران است؟
تبدیلشدن زندگیخواهی به آرمان، لحظه درخشانی در تاریخ معاصر ماست. اما تبدیل زندگی به آرمان این خطر را بهدنبال دارد که هستی موجود بهمثابه تنها شکل ممکن و مشروع زیستن بهرسمیت شناخته و بیعدالتیها، بندگیها و نقصانها بهمثابه نوعی ضرورت ناگزیر فهمیده شود. بخشی از ادبیات معاصر ما درست در همین راستا قرار دارد یعنی تلاش میکند که از همین هستی موجود، از نوعی زندگی طبقاتی شهرنشین که البته در حال تهدید مداوم است، دفاع کند.
این همان ادبیاتی است که از آن به خیال سترون یاد کردهایم. ادبیاتی که دفاع از خواست زندگی را به دفاع از زندگی موجود تقلیل داده است. اما همزمان گونههایی از داستان معاصر امکان و ضرورت فراروی از وضعیت موجود را یادآوری کردهاند، آنها جریانهایی رهاییبخش هستند و تجربههای تازهای را با مخاطب در میان میگذارند.
آنها از خلال مواجهه با امر واقع بهواسطه گونهای تجربه میتوانند از فرمهای رایج روایی بیرون آیند و ما را به تغییر فرابخوانند. مسئله آن است که تحولات اخیر کدامیک از این دو جریان را تقویت خواهند کرد. حتی شاید این تحولات در ایجاد جریان سومی اثر گذارد که الگوهای روایی تازهای را برای رهایی پیش میکشد. به گمان من، نقد میتواند بخشی از این تغییر باشد و با حمایت از جریانهای رهاییبخش نقش خود را ایفا کند.
نقد بهمثابه حلقه واسط میان درک ادبی و نظری عمل میکند و امکان بازیابی و آگاهی بیشتر از مسیری را فراهم میکند که بهشکل عملی پی گرفته شده است. این امر پیوندی میان جامعهشناسی ادبیات و اخلاق برقرار میکند که از آغاز و در میان بنیانگذاران این رشته وجود داشته است.