کمدی غم‌بار تاریخ | شرق


زندگی نزاع پیوسته مرگ و زندگی است و هر اراده از یک طرف در تلاش برای حفظ خود و از طرف دیگر، در نزاع مداوم برای انکار خود و فراهم‌آوردن مرگ دیگری است که به‌صورت مبهم و گنگ، در شناختی کور از خودمان تجلی پیدا می‌کند. چنان‌که شوپنهاور می‌گوید: «نوع بشر بارها تجدید حیات یافته؛ بی‌وقفه در حال جنب‌وجوش است و می‌کشد و هل می‌دهد و مضطرب می‌گردد و می‌جنگد و کمدی غم‌بار تاریخ جهانی را رقم می‌زند...». در این میان عده‌ای در مقام تأیید اراده زندگی برمی‌آیند و در تلاش مضاعف برای انکار آن در دیگران، به کشتن و خون‌ریزی متوسل می‌شوند و به‌منظور تأکید بیشتر بر اراده شورمند خود، به مرگ دیگران دلخوش می‌شوند و نمی‌دانند که هر دم به اراده خود ظلم می‌ورزند.

یک انسان، یک حیوان (un dieu un animal)  ژروم فِراری [Jérôme Ferrari

کتاب کوچکِ «یک انسان، یک حیوان» (un dieu un animal) اثر ژروم فِراری [Jérôme Ferrari]، داستان جهانی است که انسان‌هایش از نزاع مداوم به ستوه آمده‌اند؛ جهانی که هر چقدر در تلاش برای یافتن روزنه‌ای از شادی در آن باشیم، اضطراب و افسردگی از سویی دیگر پدیدار می‌شود و ما در مواجهه با این اضطراب مداوم که خوشی‌های موقتی، نوعی فرصت تنفس لحظه‌ای را در میانه آن به ما ارزانی می‌دارند، مدام در پی اثبات قدرت اراده و اضطرابی هستیم که از آن حاصل می‌شود؛ بنابراین همه‌چیز در این جهان گذرا، در خدمت رشد مداوم این حس متعالی است. انسان‌ها از یکدیگر روگردان می‌شوند و به‌تدریج ملال جای خود را می‌گیرد و ما که در محاصره تکنولوژی هستیم، بیش از پیش خود را تنها می‌یابیم.

کتابِ «یک انسان، یک حیوان» که با استفاده از سوم‌شخص تو و او، به‌خوبی در القای معنای تنهایی و روابط انسان‌ها با یکدیگر موفق بوده، افرادی را نشان می‌دهد که در تلاش برای درک خود، به نیروهایی والاتر از خود متوسل می‌شوند؛ افرادی جلای وطن کرده تا بر روی زمین جایگاه خود را بیابند، ولی نمی‌دانند که با تمام مداومت‌ها و جاه‌طلبی‌ها، دیگر بار به همان جایی برمی‌گردیم که از آن تنها یک خاطره در حافظه داریم. چونان که راوی از مرد جوانی صحبت می‌کند که پس از بازگشت از جنگ به روستایش، به فکر عشق دوران جوانی‌اش، «ماگالی» می‌افتد و بعد از مدتی که در فکر ازسرگیری روابط با اوست، درمی‌یابد که دنیاشان چنان از یکدیگر جدا شده که دیگر هیچ‌کدام قادر به تحمل دیگری نیست و ارزش‌ها برای هر دو، تغییر کرده است. راوی، داستان پسری را نقل می‌کند که با دوستش، «ژان» دو و در هیئت گروهی مزدور، راهی بیروت می‌شود و جنگی را از سر می‌گذراند که هم موجب فرسایش جان می‌شود و هم روح؛ جنگی که هم شهروندان را به خاک و خون می‌کشاند و هم نظامیان را و در یکی از همین تراژدی‌های خفت‌بار مرگ انسانی است که نویسنده، به‌خوبی ما را با تصویری عذاب‌آور روبه‌رو می‌‌کند، تصویری که نویسنده از لحظه حمله انتحاری به دست می‌دهد: «نگاهت به نگاه زنی حدودا سی‌ساله که پشت‌سر ژان دو ایستاده بود، گره خورد، در چشمان سیاه او غرق شدی. فهمیدی قرار است چه اتفاقی بیفتد اما نمی‌توانستی هیچ کاری بکنی، گویی در تیرگی چشمان سیاهش به دام افتاده بودی. در لحظه‌ای از زمانی مبهم و نامعلوم که از جنس زمان معمول و بشری نیست و مقیاسی متفاوت با زمان متعارف انسان‌ها دارد، هرگز نمی‌توانستی واکنشی فیزیکی نشان دهی زیرا تمامی این حوادث خیلی سریع اتفاق افتاد. تو در جلای فریبنده وطنت تبدیل به سنگ شده بودی و هرگز نمی‌دانستی که آیا این مردم به خاطر تقصیر توست که می‌میرند یا نه...».

رنجی که انسان‌ها در این جهان بر دیگران هموار می‌کنند، چندان تفاوتی با عذابی که خود متحمل می‌شوند، ندارد. همگی در این سیر پیوسته ظالم و مظلوم، خیر و شر، یک جایگاه را در اختیار گرفته‌اند؛ چه فرقی می‌کند که بی‌گناه باشیم یا گناهکار؛ چه فرقی می‌کند که تقصیرکار باشیم یا بی‌تقصیر؛ همگی به یک اندازه تحمل هستی را سخت می‌دانیم؛ چنان که وقتی پدری هر دو پای پسرش را بعد از قبول آدامسی از شخصیت اصلی داستان می‌شکند، خود به عذاب خود واقف است: «نگاهش به تو دیری نپایید، کنار پسرش روی زمین نشست. انگار که نه تو و نه تفنگت هرگز وجود نداشته‌اید. موهای پسرش را نوازش کرد و او را در آغوش کشید. پیشانی‌اش را بوسید، از تو دور شدند، شاید در همان لحظات داشت کلمات محبت‌آمیزی به پسرش می‌گفت و او را دلداری می‌داد».

«منصور حلاج» از دیگر شخصیت‌های کلیدی این رمان است. کسی که به اتهام کفرگویی، حکم به ارتدادش دادند. قاضی شرع بغداد، ابوالفضل جعفر مقتدر، خلیفه عباسی، حکم اعدامش را صادر کرد و به حلاج به جرم کفرگویی و الحاد، هزار تازیانه زدند، دست و پایش را بریدند و بدنش را به دار آویختند، سپس سرش را بریدند، جسدش را آتش زدند و خاکسترش را به دجله ریختند. او شهیدی بود در انتظار وصل او که همه‌چیز را به پایان خواهد برد؛ چونان آن زنی که دست بلند و رنگ‌پریده‌اش را زیر پیراهنش برد تا مواد منفجره‌ای را که زیر لباسش به خود بسته بود، منفجر کند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...