شاهکار کیت اتکینسون | آرمان ملی
کیت اتکینسون [Kate Atkinson] (1951-انگلستان) با شاهکار انسانیاش «زندگی پس از زندگی» [Life after life] توانست یکبار دیگر جایزه کاستا را بهعنوان کتاب سال بریتانیا از آن خود کند. این رمان برای جایزههای بیلی (ادبیات داستانی زنان) و والتر اسکات نیز بهمرحله نهایی راه یافته بود. «زندگی پس از زندگی» در سال 2013 از سوی نیویورکتایمز به عنوان ده کتاب برتر سال انتخاب شد، و از سوی نشریههای تایمز و تلگراف، نیز بهعنوان یکی از بهترین رمانهای قرن 21 معرفی شد، و حالا از سوی گاردین به عنوان بیستمین رمان قرن.
«زندگی پس از زندگی» شاهکار کیت اتکینسون یک شگفتی است؛ یک رازگویی خارقالعاده که خواننده را به دستوپازدن در اغواگریهای خود دعوت میکند. نادیدهگرفتن این شاهکار حقیقتا غیرممکن است. هربار که میخواهید خود را در داستان اورسلا تاد بسپارید، همان کودکی که در 11 فوریه 1910 در فضایی مرفه و نسبتا شاد به دنیا آمد، داستان به سادگی متوقف میشود. شاید سیر داستان مثل یک کتاب کوتاه به نظر برسد اما نگران نباشید: روایت دوباره - و بارها و بارها - از سر گرفته میشود و هربار مسیر متفاوتی را در پیش میگیرد. توضیحات کتاب گاهی پرآبوتاب است و گاهی به طرز نامحسوسی تعدیل میشود و پایان داستان کاملا غیرقابل پیشبینی است. ظاهرا طبق قانون کلیِ اتکینسون همهچیز با تکرار بهتر میشود، اما این رمان هنجارشکن به ما هشدار میدهد که هیچ تضمینی برای این قانون وجود ندارد.
اتکینسون از همان آغاز، داستان را به گونهای شروع میکند که پیداست قصد دارد زندگی در آن تداوم داشته باشد. (درحقیقت، حتی این نیز کاملا درست نیست: در پیشدرآمد مختصری، اورسلا را در سال 1930 در کافیشاپی در مونیخ به ما نشان میدهد که با تفنگ قدیمی پدرش هیتلر را ترور میکند.) در سرآغاز «شایسته»ی کتاب، سیلوی تاد فرزند سوم خود را به دنیا میآورد، بارش بیامان برف از یکسو اوضاع و احوال او را شبیه قصههای پریان و از سوی دیگر او را از دسترسی به کمکهای خارجی دکتر فیلوز یا خانم هداک، قابله، محروم کرده است. اورسلا مرده به دنیا میآید، بند ناف دور گردنش پیچیده است، زندگی او به خاطر نبود یک قیچیِ جراحی نجات نمییابد. با وجود این، خوشبختانه به او اجازه داشتن یک زندگی دوباره را میدهند، در برداشت دوم، دکتر فیلوز سرمیرسد و بند ناف را قطع میکند و شام سردی به همراه دسر پیکالیلی پاداش میگیرد. (شاید خیلی جالب باشد که بدانید حتی پیکالیلی هم در کتاب تکرار میشود.)
دوران کودکی اورسولا با چنین مشکلات نابهنگامی گره خورده است: اتفاق ناگوار دریای کُرنیش، کاشیهای یخزده هنگام فرار از پشتبام، اشاعه سریع آنفولانزای اسپانیایی. هرکدام از این بلایا با عبارت «تاریکی فروریخت» موکد میشوند و هربار لوح سپید و نانوشتهای که برف به ارمغان میآورد منادی یک شروع دوباره است. اورسلا احساس مبهم و تاریکی نسبت به زندگیهای نیمهکاره خود دارد، این احساس را فقط میتوان با کارهای نسنجیده و شتابزده او توصیف کرد، مثل وقتی که خدمتکار خانه را به پایین پلهها هُل میدهد تا او را از یک پایان وحشتناکتر نجات دهد. این خطا او را به مطب روانپزشکی میکشاند که با روشی مهربانانه مساله تناسخ و نظریه تسلیم در برابر سرنوشت را برایش بازگو میکند، خصوصا اینکه نیچه نیز از آن جانبداری میکند: «پذیرش یا حتی تسلیم در برابر سرنوشتی محتوم و رد این ایده که هر چیزی میتواند یا باید به طرز متفاوتی آشکار شود.»
البته، اگر کودکی در حال غرقشدن، زنی در حال کتکخوردن، مرد جوانی که بر اثر موج انفجار دیوانه شده یا مادر وحشتزدهای باشید که در خرابههای یک حمله ناگهانی به دنبال کودکش میگردد، آن وقت تسلیم سرنوشتشدن کار دشواری است؛ همه اینها بهاضافه خیلی موارد دیگر زندگیهای نکبتزده کتاب «زندگی پس از زندگی» را تشکیل میدهند. قرارگرفتن در موضع قدرت و کنترل آنچه بر سر شخصیتهای کتاب میآید، برای یک رماننویس به همین اندازه دشوار است. آیا آینده آنها واقعا در گذشتهشان نوشته شده است؟ آیا میتوانید از روی نحوه ورود شخصیتها بگویید که چه اتفاقی برای آنها خواهد افتاد؟ حتی اگر خلاقیت زیادی داشته باشید، باز هم ممکن است فریب بخورید: شاید به همین دلیل است که عبارت «و تاریکی فروریخت» ضمیمه هر مصیبتی میشود که در داستان اتفاق میافتد و شرح دیگر تولد اورسلا فقط به پنج سطر خلاصه میشود.
خواننده بهراحتی دستخوش کشش روایی و تعلیقهای باورنکردنی داستان میشود. ما یک داستان میخواهیم، اما از چه نوعی؟ داستانی حقیقتگو یا آرامشبخش؟ چیزی که به پایان برسد یا چیزی که ما را بر موجی از عدم قطعیت سوار کند، نهفقط چیزی که در مورد آنچه ممکن است بعدا اتفاق بیفتد باشد، بلکه در مورد آنچه در حال حاضر وجود دارد؟ در مدل داستانگویی اتکینسون میتوانیم همه موارد فوق را کنار هم داشته باشیم و با قصههای بلندی روبهرو شویم که به شدت توجه ما را به خود جلب میکنند، اما اینها ما را به کجا میبرند؟
ظاهرا انتخابی بین پایانهای شاد یا ناخوشایند پیش روی ما وجود دارد. از یکسو ، فاکس کُرنر، خانه خانواده تاد در انگلستان، هنوز بهطرز شگفتانگیزی یک خانه روستایی زیبا است (البته نه برای مدت طولانی). در آنجا، نوشیدنیهای لیمویی و تنیس روی زمین چمن جریان دارد و زنبورها «لالایی بعدازظهرهای تابستان» را نجوا میکنند. گروه کودکان -اورسلا سومین بچه از بین پنج فرزند است- و خدمتکارهایی که به طرز ملموسی موقر یا به شکل خندهداری سختگیرند، سگهای محبوب خانواده، عروسکهای گرانبها و عمههای بهانهجویی که رفتار بدشان آنها را جذاب میکند همگی در این خانه وجود دارند.
اما خارج از این خانه، غریبه بداندیشی کمین کرده و از آنجایی که داستانش هرگز بازگو نمیشود بیشتر قوت میگیرد، و گاهی مزاحمها در لوای دوست سروکلهشان پیدا میشود. هنگامی که اورسلا مورد آزار و اذیت قرار میگیرد و دوست یکی از برادرانش به او تعرض میکند، از فاکس کُرنر تبعید میشود، بارداری و سقط جنین غیرقانونی او را به ورطه یک زندگی منزوی در لندن میکشاند، گوشهنشین میشود، و از همه بدتر شوهر خشونتطلبی است که او را در خانه کوچکی در والدستون به دور از خانوادهاش نگه میدارد.
ازدواج اورسلا با دریک اولیفانتِ بدطینت هرگز اتفاق نمیافتاد، اگر او موفق شده بود از دست تجاوزگر دوران نوجوانی خود فرار کند. در زندگی بعدی، او این کار را میکند، اما اینبار گرفتار زندگیای میشود که شاید بهخاطر جنگ جهانی دوم بیشتر از پیش ناهمگون است و خواننده را دوباره در بُهت فرومیبرد: چه چیزی از این شخصیت یکشِبه آفتابپرست میسازد که ما در یک صفحه او را درحال حفاری زمینهای بمبگذاریشده میبینیم، در صفحه دیگری در برلین مخروبه، جنگزده و پر از کابوس و در صفحه دیگری در مجاورت و همنشینی پیشوا در شهر برشتسگادن (که این آخری به واقع باورنکردنی است).
روایتهای تودرتو و استحالهآمیز اتکینسون، «زندگی پس از زندگی» را به داستانی غیرقابل پیشبینی و فریبنده تبدیل کرده است. از نظر ساختاری، تجدید حیات بیوقفه داستان با لذت فراوانی همراه است. او داستانش را بهخوبی پرورانده و برای مثال، به تغییرات پساجنگی در جامعه انگلستان با دقت هرچه تمامتر پرداخته، زیرا مستقیما از یک جنگ سراغ جنگ دیگر میرود و بعدا به عقب برمیگردد تا بخشی از آنچه را فیمابین دو جنگ اتفاق افتاده توصیف کند. کتاب استعداد فوقالعادهای در ابتلا به مخاطرات دارد: بخشهایی که به شیوع آنفولانزا در فاکس کُرنر میپردازد حقیقتا رعبآور است و شرح کارهای اورسلا در لندن بمببارانشده شاهکاری از رقص مرگ است: «رو برگرداند و گفت: مراقب باشید آقای امسلی، یک کودک اینجاست، سعی کنید نادیدهاش بگیرید.»
بافت زندگی روزمره به زیبایی بیان میشود خصوصا قسمتهایی که به جزییات خانگی مربوط میشود. تخممرغی که بهخوبی آبپز نشده مثل «عروس دریایی رنجوری است که روی نان تُست میماند تا بمیرد» اندکی پس از زایمان سیلوی، خانم گلاور، آشپز بدخلق، «یک کاسه پر از قلوههای در شیرخواباندهشده را از اتاق مجاور آشپزخانه برمیدارد و غشای سفید چربی آنها را که مثل غلاف میماند جدا میکند» در جایی دیگر، ورقههای گوشت گوساله را چنان با یک تردکننده میکوبد که گویی سر یک سرباز آلمانی است. اما در کنار این جزییات، عشق نویسنده به پیچیدگیهای زندگی در خانوادههای بزرگ بهویژه در مورد روابط خواهر برادری نیز به چشم میخورد.
آنچه کیت اتکینسون را به یک نویسنده استثنایی تبدیل میکند - کتاب «زندگی پس از زندگی» جاهطلبانهترین اثر وی تا به امروز است- این است که او کارش را با چنان ظرافت و درک احساسی انجام میدهد که از هرگونه تجربه و طنازی فراتر است.
[این رمان با ترجمه سید سعیدکلاتی و توسط نشر هیرمند منتشر شده است.]