فاطمه نعمتی | ایبنا


پیام و پدرام، نوجوانان این داستان، دو برادر هستند که با هم ۱۱ ماه اختلاف سنی دارند و کل‌کل‌های بسیار. کم‌توجهی به درس و انضباط در مدرسه باعث عصبانیت پدر خانواده می‌شود؛ آن هم پدری که به دلیل بدحالی مادر، مجبور است به خانه هم سروسامان بدهد. او تصمیم می‌گیرد بچه‌ها را تنبیه کند ولی به سبک خودش. این تصمیم با واکنش پسرها مواجه می‌شود؛ آنها دوست ندارند تفریح و آسایش خانه و محله‌شان را ترک کنند و به روستا بروند؛ بله، روستایی که تا به حال آنجا را اصلا ندیده‌اند.

خلاصه رمان تنگه‌ی سیاه‌گرگ» به قلم مهین‌دخت حسنی‌زاده

رمان نوجوان «تنگه‌ی سیاه‌گرگ» به قلم مهین‌دخت حسنی‌زاده که از سوی انتشارات قدیانی منتشر شده است، با روایتی روان و خوش‌خوان ما را همراه با این نوجوانان، به روستا و قصه سیاه‌گرگ می‌برد. حالا وقت انتخاب است: شجاعت یا ترس؟ با حسنی‌زاده، نویسنده اثر درباره این داستان گفت‌وگویی کرده‌ایم که در ادامه می‌خوانید:

ابتدا مسئله شجاعت و ماجراجویی دو پسر نوجوان به ذهن‌تان رسید یا دو پسری که باید برای درس‌نخواندن‌شان تنبیه شوند؟ از ایده داستان برایمان بگویید.
ایده داستان برمی‌گردد به روزهای تلخ کرونایی. من برادر عزیزی از دست داده بودم و کل خانواده درگیر کووید بود و معلوم نبود که قرار است نفر بعدی چه کسی باشد. روزهای قرنطینه به سختی می‌گذشت. بیرون رفتن از خانه و دیدن آدم‌ها ممنوع بود. من دقیقا مثل مادری شده بودم که گردنش آسیب دیده بود و حتی نمی‌توانست دستش را بلند کند و فقط با نگرانی نظاره‌گر اطراف بود. دوست نویسنده‌ای پیشنهاد کرد برای نجات از این برزخ، بنویسم. با ذهنی پر از آشوب و نگرانی نمی‌توانستم وارد دنیای پیچیده رمان بزرگسال شوم. این بود که وارد ژانر کودک و نوجوان شدم که پر از تازگی و انرژی بود.

به این ترتیب به دنبال کاوش در ذهنم رفتم و به مرور خاطرات روی آوردم. آنقدر آرام‌بخش و شفادهنده بود که این ژانر را رها نکردم. ایده اولیه این داستان بیشتر تجربیات شخصی و دانسته‌های اولیه‌ام در خصوص دنیای کودکان بود.

به نظر می‌رسد به دلیل قرار گرفتن نوجوانان داستان در مخمصه‌ای در دل درّه، شخصیت‌ها پسر انتخاب شدند. درست است؟
با توجه به اینکه داستان بیشتر کاوش ذهنی و مرور خاطرات بود شخصیت‌های من پسر انتخاب شدند؛ ولی ماجرای داستان هم این‌طور ایجاب می‌کرد که از پسرها استفاده کنم. فکرش را بکنید مادری هستید که توی رختخواب خوابیده‌اید و اختیار خانه را به دست دو پسر بازیگوش و یک همسر شاغل گذاشته‌اید و هیچ کنترلی هم ندارید. مسلم است که این مورد، به سخت‌تر شدن شرایط کمک می‌کند.

چرا وقتی پای ماجراجویی و سفر یا حتی دردسرهای بزرگ به میان می‌آید، نویسندگان به سراغ شخصیت دختر نمی‌روند؟ آیا این ذهنیت برآمده از عرف جامعه است؟
این‌طور عرف شده است که وقتی داستان به سمت ماجرا پیش می‌رود، بیشتر شخصیت‌ها پسر و وقتی به سمت احساس گرایش پیدا می‌کند شخصیت‌ها دختر انتخاب می‌شوند. البته این خط‌کشی نیست؛ بلکه یک طیف است که به هر دو سو نزدیک یا دور می‌شود. شاید دلیلش این است که دخترها احساس قوی‌تری دارند و نه اینکه شجاعت کمتری داشته باشند و پسرها بی‌کله‌تر و اهل خطر و ریسک هستند نه اینکه کمتر احساسی باشند. همه این‌ها به سلیقه و درک شهودی نویسنده از دنیای اطراف بستگی دارد و با توجه به پیچیدگی آدم‌های امروزی فرمول‌بندی قاطعی ندارد.

جا داشت که شخصیت‌پردازی پسرها بیشتر باشد و ما بهتر به علایق یا کلنجاری‌های درونی هر کدام‌شان وارد شویم. آیا حجم کتاب باعث شد که شخصیت‌پردازی کم‌عمق‌تری انجام دهید؟
بله، می‌شد شخصیت‌پردازی بیشتری انجام داد؛ ولی با توجه به تمام شرایطی که گفتم احساس کردم همین مقدار کافی است. آدم‌ها راضی‌ام کردند و نیازی به شرح و بسط بیشتری ندیدم. آدم‌های داستان به سادگی ماجرا پیش می‌روند و به سادگی هم تمام می‌شوند.

آیا می‌توانیم داستان‌تان را یک اثر اقلیمی بدانیم؟
درست است که بیشتر حجم داستان در محیط روستایی می‌گذرد؛ ولی داستان اقلیمی نیست. چون شخصیت‌های اصلی برآمده از محیط شهری هستند و افکار و دغدغه‌هایشان هم شهری است و وقتی وارد محیط بومی می‌شوند، رفتار و منش شهری از خودشان نشان می‌دهند.

محیط داستان در اقلیم‌های کوچک و غیرشهری رخ می‌دهد. چرا خواستید پدر داستان پسرها را به روستا ببرد و قصه را روستایی کنید نه شهری؟
اینکه پدر، بچه‌ها را به روستا می‌فرستد برای این بوده است که می‌خواستم تضادی ایجاد کنم بین زندگی‌ای که در آن رشد کرده‌اند و دنیای بیگانه‌ای که مقابل‌شان است و چیزی از آن نمی‌دانند. از طرفی هم می‌خواستم مخاطب‌ها با محیط روستا آشنا شوند و نوعی جذابیت برایشان ایجاد شود و کنجکاو شوند که در روستا چه خبر است و شاید چیزهای انتظارنداشتنی‌ای مقابل‌شان باشد که باید کشف شود.

سیاه‌گرگ در این داستان حضوری پررنگ دارد با وجود اینکه خودش را نمی‌بینیم؛ حتی می‌شود گفت شخصیت‌پردازی زیادی هم برایش انجام شده و داستان با حضور زیرپوستی سیاه‌گرگ خواندنی‌تر شده است. چطور حیوان سیاه‌گرگ را انتخاب کردید؟ آیا نماد است؟
گرگ همیشه با فرهنگ روستایی عجین شده و نماد خون‌خواری و بی‌رحمی است؛ ولی گرگ سیاه داستان قدردان محبت آدم‌هاست. اینجا با پارادوکس مواجه‌ایم: خون‌خواری در مقابل رحم.
این نشان می‌دهد که هر موجودی می‌تواند جنبه‌های مختلفی از خوبی و بدی داشته باشد. آدم‌ها تک‌بعدی نیستند؛ قابلیت تغییر دارند و انعطاف‌پذیرند. حالا این تغییر می‌تواند تحت‌تأثیر محیط باشد یا رفتار و آموزش‌ها. در این داستان محیط جدید عامل تغییر است و حادثه بد به عامل خیر منتهی می‌شود.

نوجوانان داستان به‌خاطر وضعیت اکنون خانواده‌شان و هدف پدر برای آینده‌سازی آنها، مجبور شدند از خانه دور شوند و علایق و تفریح‌شان را کنار بگذارند. چقدر تصمیماتی شبیه به تصمیم پدر پیام و پدرام می‌تواند مؤثر و نتیجه‌بخش باشد؟
شرایط خانه پدری پیچیده است و پدر خانواده چاره دیگری برای به سامان رساندن اوضاع ندارد و چون خودش یک بار دوری را تجربه کرده و نتیجه بخش بوده است، تصمیم می‌گیرد بچه‌ها را به روستا بفرستد. به نظر من گاهی جدا کردن بچه‌ها و قرار دادن آنها در شرایط جدید مفید است؛ مثل اردوهای تابستانی که در اغلب کشورها رایج است. از این راه، بچه‌ها در مواجهه با دنیای جدید تجربه زیادی کسب می‌کنند و بهتر می‌توانند قدر داشته‌هایشان را بدانند.

آیا گنجاندن این تصمیم انتخاب خودتان بود یا قبلا تجربه یا مشاهده‌ای در این زمینه داشتید؟
در این مورد خودم تجربه‌ای داشتم. در برهه‌ای مجبور به زندگی در شرایط کاملا غریبه شدم. هر روز برایم چالش جدیدی بود که منجر به کشف می‌شد. حس خوبی که از باز کردن گره های زندگی متفاوت در من ایجاد شد، هنوز هم با من است.

هر کدام از پسرها علاقه تخصصی‌ای دارند: یکی به بازی کامپیوتری و دیگری به نجوم. شما این علایق را لابه‌لای صفحات داستان به سرانجامی رساندید و نشان دادید که اگر تفریحات نوجوانان به سمت کار و بهره تخصصی برود، بهتر است. چرا؟
درباره علایق بچه‌ها کاملا درست گفتید. اگر در زمان مناسب به این علایق توجه شود و در راه درستش قرار گیرد به رشد و اعتمادبه‌نفس بچه‌ها کمک خواهد کرد که البته باید سیستم آموزش و پرورش به این مقوله توجه کند؛ ولی حتی والدین هم می‌توانند همراهی خوبی با بچه‌ها داشته باشند و همسو با علایق آنها قدم بردارند.

اثر این داستان بر خودتان چه بود؟ آیا داستان دیگری در دست نگارش یا چاپ دارید؟
وقتی داستان تمام شد احساس کردم شفا پیدا کردم. تمام احساسات بد در من تضعیف شد و به رهایی رسیدم. خیلی حس خوب و دل‌پذیری بود. کلا داستان برای من نوعی اثر شفابخشی دارد که از زندگی روزانه‌ام جدا نیست. بعد از این داستان به سراغ سوژه‌های دیگری رفتم و سعی کردم شخصیت‌ها و وقایعی دورتر از حیطه تجربیاتم خلق کنم. اکنون دو رمان در دست چاپ دارم و یکی در دست نگارش.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...