ابرداستان | جام جم


«ما آدم‌ها سرشت گسترده و بیکرانی داریم.هرکدام ازما کارامازوفیم... در وجود هر کدام ما قطب‌های متضاد متعدد و متنوعی هست. هرآن باید دو مغاک رادرنظرداشته باشیم. مغاکی بالای سر که مغاک آرمان‌های شریف و متعالی است و مغاک زیر پا که مغاک پست‌ترین و کثیف‌ترین انحطاط‌ها و تباهی‌هاست»./ بخشی از «برادران کارامازوف»

برادران کارامازوف

از برکه‌ای کوچک، وسعت دریا را نمی‌توان درک کرد. با شعله لرزان یک شمع، روشنایی خورشید را نمی‌توان فهمید و در چند خط کوتاه، برادران کارامازوف را نمی‌توان تفسیر کرد. کتابی را که اینشتین آن را قله تمام ادبیات می‌داند و فروید، عظیم‌ترین رمان نوشته شده می‌خواند، مگر می‌توان در واژه‌هایی تک‌بعدی و یک‌لایه گنجاند؟

برادران کارامازوف، فیلی ا‌ست در تاریکی که هر خواننده‌ای تنها به بخشی از آن دست می‌یابد. برای لمس برادران کارامازوف، باید غبار حقیقت را زدود. باید حقیقتی را که دیگران رئالیسم می‌خوانند و از توصیف طبیعت بی‌جان و اجزای چهره شخصیت فراتر نمی‌روند‌ شکافت تا در مرز رویا و در آستانه جنون، برادران کارامازوف را پیدا کرد.‌

واقعیت برای داستایفسکی چند لایه‌تر و عمیق‌تر از چیزی است که به‌نظر دیگران می‌رسد‌. در رئالیسم داستایفسکی تردید، مرز واقعیت است؛ مرزی که به واقعیت معنا می‌دهد. داستایفسکی یقین و حقیقت را انکار نمی‌کند اما در نگاه او حقیقت به سادگی به قطعیت نمی‌رسد. احتمال در همه چیز رخنه می‌کند. ابعاد ناشناخته واقعیت و زاویه‌های ناپیدای حقیقت، دغدغه داستایفسکی است. حقیقت در نگاه او، ساده و پیش پا افتاده نیست‌‌. گردابی است که عقل و جنون، عشق و نفرت و خدا و شیطان در آن معنا می‌شود. برادران کارامازوف مولود این تضادهاست. داستایفسکی با تقابل این مفاهیم، هارمونی و تعادل شخصیت‌ها را از بین می‌برد و آنان را در قعر مغاک می‌افکند تا به اوج آسمان برساند. شخصیت‌هایش در جنون، به عقلانیت می‌رسند. از پیاله نفرت، طعم عشق را می‌چشند و در ملاقات با شخصیت‌های او در این قطب‌های متضاد‌ گرفتارند. کشمکش بین این قطب‌ها، شخصیت‌ها را تا مرز انهدام می‌کشاند. انسان‌های داستایفسکی روانی آشفته دارند و بدنی تبدار. در مرز جنون قدم می‌زنند و از درون سوخته‌اند. سیمایی برافروخته‌ دارند و روح‌شان تفتیده است. این برزخ درونی برخاسته از روح شعله‌ور داستایفسکی است. «آفریدگانش همه گویی بر اثر باد بیقرار و خشماگینی که از زوایای ضمیر نیمه‌هشیار نویسنده برخاسته است، آشفته‌اند».

‌خلسه‌های بیماری صرع، چشم داستایفسکی را به نقاط ناشناخته روح باز می‌کند. «بیماری، او را به اوج چنان حالات فشرده‌ای از احساس رسانیده که برای فهم عادی امکان پذیر نیست و به او آن دید اسرار‌آمیز به دنیای زیرزمینی احساسات و قلمرو روح را عطا کرده است».

داستایفسکی پیچیدگی‌های روح را می‌کاود تا به حقیقت نزدیک شود. حقیقت را لمس نمی‌کند و فقط هاله مقدسی را که در اطراف آن است نشان می‌دهد. حقیقت برای داستایفسکی گرانبها‌تر از آن است که به شکل خام به‌دست مخاطب دهد.داستایفسکی برای مخاطب فرصتی را به‌وجود می‌آورد تا همراه او و شخصیت‌هایش در این سیر درونی همراه شود. کشف حقیقت برای مخاطب بی‌هزینه نیست. مخاطب باید رنجی را که شخصیت‌ها می‌کشند در درون خود تجربه کند.باید همراه داستایفسکی و شخصیت‌هایش تا قعر دوزخ پایین بیاید و با شیطان دست و پنجه نرم کند. باید از دهلیز‌های پیچیده روح عبور کند تا حقیقت را کشف کند. «او مستقیما به راه حل اشاره نمی‌کند بلکه خواننده را به طریقی به ملاحظه مسأله و تجربه آنچه نویسنده از سر گذرانده، قادر می‌سازد». مخاطبی که آماده این تجربه نیست، برادران کارامازوف برایش قصه‌ای معمولی با طرحی یک خطی است که می‌توان در چند صفحه خلاصه‌اش کرد. چنین مخاطبی اوج و فرود کلام داستایفسکی را زیاده‌روی می‌داند و در گرداب برادران کارامازوف، تنها آشفتگی روایی می‌بیند. به برادران کارامازوف نمی‌توان مانند دیگر داستان‌ها نگاه کرد. باید این کتاب را با شیوه‌ای متفاوت نگریست تا زیبایی‌هایش را پیدا کرد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

عوامل روان‌شناختی مانند اطمینان بیش‌ازحد، ترس از شکست، حس عدالت‌طلبی، توهم پولی و تاثیر داستان‌ها، نقشی کلیدی در شکل‌گیری تحولات اقتصادی ایفا می‌کنند. این عوامل، که اغلب در مدل‌های سنتی اقتصاد نادیده گرفته می‌شوند، می‌توانند توضیح دهند که چرا اقتصادها دچار رونق‌های غیرمنتظره یا رکودهای عمیق می‌شوند ...
جامعیت علمی همایی در بخش‌های مختلف مشخص است؛ حتی در شرح داستان‌های مثنوی، او معانی لغات را باز می‌کند و به اصطلاحات فلسفی و عرفانی می‌پردازد... نخستین ضعف کتاب، شیفتگی بیش از اندازه همایی به مولانا است که گاه به گزاره‌های غیر قابل اثبات انجامیده است... بر اساس تقسیم‌بندی سه‌گانه «خام، پخته و سوخته» زندگی او را در سه دوره بررسی می‌کند ...
مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...
از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...
گوته بعد از ترک شارلوته دگرگونی بزرگی را پشت سر می‌گذارد: از یک جوان عاشق‌پیشه به یک شخصیت بزرگ ادبی، سیاسی و فرهنگی آلمان بدل می‌شود. اما در مقابل، شارلوته تغییری نمی‌کند... توماس مان در این رمان به زبان بی‌زبانی می‌گوید که اگر ناپلئون موفق می‌شد همه اروپای غربی را بگیرد، یک‌ونیم قرن زودتر اروپای واحدی به وجود می‌آمد و آن‌وقت، شاید جنگ‌های اول و دوم جهانی هرگز رخ نمی‌داد ...