سماجت یادها | مرور
ـ مسئول بخش از من پرسید:
ـ این پدر توست؟
ـ بله
ـ خیلی مریض است
ـ دکتر نمیخواهد کاری برایش بکند!
در چشمانم نگاه کرد و گفت: دکتر نخواهد توانست برای او کاری بکند و تو هم نمیتوانی
بعد دست بزرگ و پشمالوی خود را روی شانه ام گذاشت و گفت: خوب گوش کن پسرم. فراموش نکن که در اردوگاه هستی. اینجا هرکس باید برای خود مبارزه کند و به دیگران فکر نکند، حتی به پدر خودش. اینجا نه پدر بدرد میخورد، نه برادر، نه دوست. هر کس برای خود زنده است و برای خود میمیرد. نصیحت خوبی به تو میکنم دیگر جیره نان و سوپت را به پدر پیرت نده، تو دیگر نمیتوانی برای او کاری بکنی، تازه خودت را هم به کشتن میدهی. برعکس تو باید جیره او را هم برای خودت بگیری.
خوب به او گوش دادم، بی آنکه حرفش را قطع کنم، در باطن به او حق دادم، بدون آنکه جرات اعتراف داشته باشم. با خود گفتم. برای نجات این پدر پیر خیلی دیر شد. در عوض تو میتوانی دو جیره نان و سوپ به دست بیاوری.
این فکر فقط دو ثانیه دوام آورد و بلافاصله احساس گناه کردم. او فقط آب میخواست.1
این روایت لالی از کتاب «خالکوب آشویتس» [The tattooist of Auschwitz: based on the powerful true story of Lale Sokolov] اثر هدر موریس [Heather Morris] نیست. روایت اِلی ویزل برنده جایزه صلح نوبل از بازداشتگاه نازیها در آشویتس است که در کوران و لحظات سخت از رنجهای خود و پدرش در این بازداشت میگوید.
اِلی ویزل، نویسندهی کتاب «شب»، هنگامی که همراه مادر، خواهر و پدرش از سوی مأموران اس اس پلیس هیتلری دستگیر و روانهی کشتارگاههای یهودیان شد، ۱۵ سال بیشتر نداشت. همهی آنان در اردوگاههای نازی به قتل رسیدند.
اِلی ویزل همچون لالی در کتاب «خالکوب آشویتس» از معدود بازماندگان این بازداشتگاه بودند که وقتی به بیرون این دالان وحشت گریختند روایت خود را به برگهای کاغذی سپردند. روایتی که ویزل چند دهه بعد اینگونه روایت کرده است: «هرگز آن شب را، اولین شب اردوگاه را فراموش نمیکنم. شبی که زندگانی مرا به صورت یک شب طولانی و پایانناپذیر در آورد و برای همیشه بر آن خط بطلان کشید.»
حالا یکی دیگر از بازماندگان آشویتس پس از دههها از چنین دژم خویی نازیها، نه خودش که از سوی نویسنده ایی مختصات آن روزها را برای جهانیان ترسیم میکند.
کتاب «خالکوب آشویتس» اثر هدر موریس، اگرچه داستان پرکشش و پرسوز گدازی برای خوانندگان تاریخ معاصر جهان است اما شاید یک شاهکار تاریخی منحصر بفرد محسوب نشود. کتاب در ۲۷۰ صفحه و به قلم هدر موریس نیوزلندی و ترجمه فرشته شایان است. کتابی که نویسنده پس از دهه ها، به دنبال آن رفته و از روایتی که در سینه لودویگ لیل آیزنبرگ پنهان شده بود به ساحت افکار عمومی جهان رساند. هدر موریس ۳۶ ماه از روزها و شبهای خود را صرف ثبت وقایع زندگی آیزنبرگ کرد. درست پیش از مرگ او در سال ۲۰۰۶ میلادی این روایت به پایان رسید.
نویسنده کتاب «خالکوب آشویتس» یکبار گفته بود: «این مرد که در اردوگاه آشویتس خالکوبی میکرد، داستان زندگی خود را مخفی نگاه داشت زیرا به اشتباه تصور میکرد نباید حرفی از آن بزند.» او این داستان خشونت بار زندگی را بدین جهت فاش کرد «چرا که پیش از آن از این مسأله بیمناک بود که به همدستی با نازیها متهم شود.»
پرسوناژ اصلی این کتاب، در ۱۹۱۶ میلادی یعنی ۱۰۴ سال پیش، با نام «لودویگ لیل آیزنبرگ» در خانوادهای یهودی در اسلواکی متولد شد و عمر خویش را در ویلایی در اطراف شهر ملبورن گذراند. او در سالهای آخر عمر تصمیم گرفت داستان زندگیاش را برملا کند و بعدها پس از مرگ همسرش گیتا بالاخره توانست باری که بر دوشش سنگینی میکرد را زمین بگذارد و داستانش را بازگوید. داستانی که نهتنها از نجات، بلکه از عشق و مهرورزی عمیق او نسبت به گیتا سخن میگفت.
داستان خالکوب آشویتس از آنجا شروع میشود که در آوریل سال ۱۹۴۲ میلادی سه سال پیش از پایان جنگ جهانی دوم و در بحبوحهی جنگ، خواهرِ لالی، سوکولوف با اعلامیهای به خونه بازمیگردد که روی آن نوشته شده: هر خانواده یهودی باید یکی از فرزندان بالای ۱۸ سال خود را برای کارکردن به دولت آلمان معرفی کند و اگر خانوادهای فرزند واجد شرایطی داشته باشه و تحویل ندهد، همهی خانواده به اردوگاه کار اجباری فرستاده خواهند شد. در نتیجه این اعلامیه، لالی برای در امان ماندن خانوادهاش حاضر میشود تا خود را تسلیم کند.
آیزنبرگ پس از آشویتس
موریس د باره روزهای نخست بازداشتگاه لالی مینویسد: «اگر جوان و سالم باشند به کار اجباری فرستاده میشوند، در غیر این صورت راهی اتاق گاز و کورههای آدمسوزی میشوند. لالی طی دو سال و نیم اسارت در آشویتس شاهد هولناکترین قساوتها و وحشیگریهای بشر و همچنین شجاعت مردمیست که هر لحظه امکان دارد با مرگ روبه رو شوند. در همین اردوگاه است که با دختری به نام گیتا آشنا و در نخستین نگاه عاشقش میشود.» و عشقی که هم در زندگی و هم در این کتاب او را لبریز از حیات و زندگی میکند.
لالی در روزهای دیگر بنا به سرنوشت، به خالکوب زندانیان مبدل میشود. شغلی که در زندان برای او امتیازات جدیدی به همراه میآورد: «خالکوب بودن در آشویتس امکانات بیشتری مثل جیرهی غذایی بیشتر و زندگی با آسایش بیشتری برای او فراهم میکند، اما لالی باشجاعت و فداکاری جیرهی غذایی اضافی خود را با بقیه زندانیها شریک میشود و حتی با ارتباط با بیرونِ اردوگاه برای آنها دارو و غذا تهیه میکند تا در یک مکان پر از ترس، وحشت و تاریکی، تبدیل به یک کورسوی امید شود.»
اما این همه ماجرا نیست. لالی هر روز با یک پدیده و رخداد جدیدی آشنا میشود. یکی پس از دیگری به تدریج روحیات او را تغییر میدهد اگرچه عشق و محبت او به گیتا عمیق ترین و اثرگذارترین تجربهها بود اما زندگی او را نمیتوان از دیگر سرنوشتهای نکبت بار آشویتس مجزا نمود. یکی از تجربههای عمیق او، آن چیزی است که در همه بازداشتگاههای نازیسم تجربه شده است. «ماههای آینده، وقایع ناگواری به همراه خود میآورند. زندانیان به شکلهای مختلفی میمیرند: تعداد زیادی از بیماری، سوءتغذیه و سرمازدگی؛ چند نفر با حصارهای الکتریکی خودکشی میکنند و تعدادی نیز پیش از رسیدن به حصارها با شلیک گلوله نگهبانان برج مراقبت به هلاکت میرسند. اتاقهای گاز و کورههای آدم سوزی بیوقفه کار میکنند. ایستگاه خالکوبی لالی و لئون پر است از مردم بیشماری که به بیرکناو و آشویتس آورده میشوند.»
کتاب خالکوب آشویتس پر است از لحظات و ثانیههای رقت باری که ذهن خواننده را از یک تجربه غیرانسانی مشحون میکند. مثل صحنههایی که نگاه و ذهن لالی شبها در سلول خود به آن معطوف میشود.
«لالی میپرسد: “به چی فکر میکنی؟” دارم گوش میکنم به صدای دیوارها. “چی میگن؟!” هیچی به سختی نفس میکشن و برای اونها که صبح از اینجا میرن بیرون و دیگه شب بر نمیگردن اشک میریزن!
...
۱ـ الی ویزل، شب، نینا استوار، ص۷۳