سمیرا سهرابی | سازندگی


مریم اسحاقی (1348- رشت) دانش‌آموخته رشته پزشکی و متخصص کودکان و نوزادان است. اسحاقی از اواخر دهه هشتاد شروع به انتشار شعرها و قصه‌هایش کرد: سه مجموعه‌شعر او، «نبض کوچه را بگیر»، «پیراهنی جز صدای تو بر تن نمی‌کنم» و «چهل معشوق گیسوبلند» در سال‌های 89 و 92 و 96 منتشر شد. اولین مجموعه‌داستان اسحاقی، «زن‌های کاغذی» در سال 95 منتشر شد و آخرین اثر داستانی او، «پاسار» به‌تازگی از سوی نشر ثالث منتشر شده که مناسبت این گفت‌وگو نیز همین رمان است.

پاسار مریم اسحاقی

خانم اسحاقی، شما در هر دو حوزه شعر و داستان فعال هستید و کتاب چاپ کرده‌اید. کفه شعر البته بر داستان می‌چربد. زیستن در این دو جهان، برای یک زن پزشک چگونه است؟
فرناندو پسوا شاعر و نویسنده پرتغالی می‌گوید: «کودکان موجوداتی ادبی هستند؛ زیرا همان‌گونه که احساس می‌کنند سخن می‌گویند.» گمان می‌کنم زیست با کودکان هم نوعی زیستِ شاعرانه است که سبب می‌شود کودکی و صداقت و حس کشف لحظه‌لحظه‌ زندگی حفظ شود. کودکان نوعی حس‌آمیزی غریزی و شاید خنده‌دار دارند که کاملا شاعرانه است. پدر و مادرم دبیر ادبیات بودند. به‌دلیل فضای فرهنگی خانواده همیشه مطالعه و کتاب برایم ارزشمندتر و لذت‌بخش‌تر از بسیاری مسائل دیگر بود. پدر برایمان کلیله‌و‌دمنه و گلستان می‌خواند. از همان سال‌های دبستان دزدکی خواندنِ «همسایه‌ها»ی احمد محمود تا سال‌های بعد «بوف کور» و... شد بخشی از نفس‌کشیدن و زندگی‌ام.

حتما در آن سال‌ها درک درستی نداشتم، فقط اشتیاق و ولع خواندن بود. بعد کم‌کم روند مطالعاتی‌ام شکل گرفت و سال‌های زیستن با شعر شاملو بود و اخوان و فروغ. آن زمان با توجه به شرایط پیرامون، رشته پزشکی را انتخاب کردم و به‌طور موازی زمان زیادی را به خواندن و نوشتن نثرهایی در حد یادداشت روزانه یا نثر شاعرانه می‌گذراندم. بعدها وبلاگ‌نویسی بود و انتشار شعرهایم در سایت‌های ادبی و مجلات. حالا قریب به هجده سال است که به‌طور حرفه‌ای می‌نویسم و سه‌مجموعه شعر و یک مجموعه داستان و یک رمان از من به چاپ رسیده. نوشتن همیشه برایم مثل نفس کشیدن بود و معتقدم نوشتن نجات‌بخش است. در واقع هنر، رنج تحمل‌ناپذیر هستی را قابل تحمل می‌کند. شاعر و نویسنده و به طور کل هنرمند نیاز به خلوتی قابل احترام دارد. نیما می‌گوید بدون خلوت با خود، شعر شما تطهیر نمی‌یابد. من به عنوان نویسنده باید کالا و مصالح را از اجتماع وام بگیرم و و در خلوت خود و در حد بضاعت، منسجم و منظم و قابل ارزش کنم. ولی در جایگاه نویسنده نیاز است میان مردم باشم. بشنوم و ببینم و لمس کنم زندگی را. نمی‌توان زیست را از متن جدا کرد. زیست هنرمند در هنرش انعکاس می‌یابد.

«پاسار» تازه‌ترین اثر شماست. اگر مبنای خلق هر اثر داستانی را برآمده از دغدغه‌ شخصی نویسنده بدانیم، «پاسار» از کدام دغدغه شما نشات گرفته است؟
تجربه‌ نوشتن «پاسار» برایم کاملا متفاوت از کارهای پیشین بود. پیش از آن بیشتر روی شعر متمرکز بودم و بعد داستان کوتاه که البته داستان کوتاه بیشترین قرابت را با شعر دارد. رمان «پاسار» تقابل و تاملی است در باب عشق و نفرت، حضور و غیاب که نگاهی روانشناسانه و درونگرایانه به زن دارد. تلاش کرده‌ام نگاهی بدون داوری به رفتار شخصیت داستان داشته ‌باشم تا بتوانم شخصیتی باورپذیر و پویا خلق کنم که ذهن و حواس مخاطب را درگیر کند و همراه با لذت‌بخشی حس همراهی نیز ایجاد شود طوری‌که متن قادر باشد مخاطب را به خشم یا ترحم یا حس قدرت برساند. قطعا این متن نمی‌تواند دور از بستر حوادث تاریخی و اجتماعی زمان خود باشد.

«پاسار» داستانی در باب عشق، دلدادگی و ضربه‌های عاطفی پیرامون آن است و ما از ابتدای داستان با تجارب حسی شخصیت اصلی یعنی «روجا» همراه می‌شویم. آیا در فرآیند نوشتن این رمان با مساله کنترل احساسات خودتان به‌عنوان نویسنده اثر هم روبه‌رو بودید؟ و چطور این احساسات را مهار می‌کردید؟
بله. «پاسار» رمانی شخصیت‌محور و تا حدی روایت‌محور است. شخصیت اصلی رمان دختری به‌نام روجا است که سیری از عشق تا خودتخریبی و آشفتگی روجا و تغییرات شخصیت او نشان داده‌ می‌شود. طبعا اولین مرحله برایم تحقیق و بررسی در مقوله‌ عشق بوده. پس از آن نوشتن طرحی دقیق و منسجم که نقطه‌ آغاز و پایان اثر تا حدودی مشخص شود و ساختار محکمی داشته باشد. شخصیت‌ها که تعدادشان زیاد هم نیست هر کدام شناسنامه و چهره‌ خود را دارند؛ بنابراین برای خلق شخصیتی باورپذیر لازم بود به شناختی کامل از شخصیت برسم. عکس‌العمل‌هایش را بشناسم، دایره واژگانش، علایق، طبع و کهن‌الگوی شخصیتی‌اش را بشناسم. اغلب این‌ها براساس طرحی از پیش تعیین‌شده بود. ولی تجربه‌ای که داشتم این بود که گاه شخصیت این‌قدر پررنگ و جاندار می‌شود و با جسارت‌ از نویسنده پیشی می‌گیرد که غافلگیرکننده است. این مرحله می‌تواند احساسات نویسنده را به‌طور عمیق درگیر کند. در این مرحله سعی می‌کردم از متن کمی فاصله بگیرم و با شخصیت داستان برخوردی روانشناسانه داشته باشم.

این رمان در قالب سه بخش تداعی گذشته، ایمیل و زمان حال روایت می‌شود تا سیر تغییر افکار و احساسات شخصیت اصلی و انعکاس دقیق ذهن او اتفاق بیفتد و از طرفی امکان دستیابی به جنبه‌های دیگر زندگی روجا را فراهم می‌آورد. این تمهیدات فرمی و روایی چه محدودیت‌ها و امکاناتی را با خود به همراه داشت؟
رمان به لحاظ فرم و محتوا درهم تنیده شده، فرم رمان تحمیل از سوی نویسنده نبود، بلکه نیاز متن بود که روایت گسسته و تکه‌تکه باشد؛ همان‌طور که روجا شخصیتی ازهم‌گسیخته دارد. فصل‌هایی به صورت ایمیل به برادر گمشده‌ است. فصل‌هایی از رمان روایت زمان حال است که سیر خطی را دنبال نمی‌کند. در فلاش‌بک‌های رمان یک راوی کودک داریم که وقایع اجتماعی پیرامون را با زبانی کودکانه نشان می‌دهد.در این بخش خواننده‌ چیزی را می‌داند که راوی نمی‌داند؛ بنابراین مخاطب به‌طور فعال، پیش‌دانسته‌های خود را وارد متن می‌کند و به دلیل رنج‌ها و خاطرات مشترک بیشتر با متن و شخصیت همراه می‌شود. امکان خوبی که چینش فصل‌ها و فرم پازلی روایت به من داد، این بود که بتوانم شخصیت‌پردازی فراخ‌تری به لحاظ زمان و مکان و جغرافیا داشته باشم و از سوی دیگر منولوگ‌ها و روایت درونی شخصیت را به گونه‌ای که کمتر کسالت‌آور باشد، نشان دهم. البته این فرم دشواری‌های خودش را داشت و ناچار به بارها و بارها بازنویسی و تغییر چینش فصل‌ها شدم.

روجای «پاسار» شخصیتی مستقل از تفکرات خانواده‌ و محیطی که در آن رشد یافته دارد، در واقع تلاش می‌کند که از کلیشه‌ها فاصله بگیرد و آزادی‌هایی را به‌دست آورد و شاید بتوان گفت دغدغه‌های او مسائلی عمومی‌تر باشد. شما هنگام نوشتن تا چه حد به وضعیت و شرایط زنان در جامعه فکر می‌کنید؟
روجای داستان سعی می‌کند زنی منفعل نباشد، دانسته یا نادانسته وارد چرخه‌ای از زندگی و عشق می‌شود که باورهایش فروریخته و دوباره ساخته می‌شود. هرگونه رفتار هنجارستیز می‌تواند واکنش‌هایی به‌دنبال داشته باشد. من به‌طور خاص در لحظه‌ نوشتن به این موضوع فکر نکرده‌ام. همیشه زن‌ها و افت‌و‌خیزهاشان دغدغه‌ ذهنی‌ام هستند، ولی به‌طور خودآگاه در لحظه‌ نوشتن روی این موضوع متمرکز نشده‌ام. خواننده طبعا یک‌سری انتظاراتی از متن دارد؛ این انتظارات براساس متن‌های از پیش‌خوانده‌شده، تجربه‌های زیستی مخاطب و فرهنگ جامعه است. حال اگر شخصیت داستان این انتظارات را به چالش بکشد، کشمکشی در خواننده ایجاد می‌شود و بعد آرام‌آرام همراه داستان حرکت می‌کند.

داستان «پاسار» را از طرفی می‌توان داستان تاثیر غیابِ مردان دانست؛ چنان‌که داستان با جملاتی که به این مساله اشاره دارند شروع می‌شود: «ترک‌کردن در خانواده ما موروثی است. یعنی در مردان خانواده. پشت‌به‌پشت و پدر در پدر پیش می‌آید. برای پدرم پیش آمد. برای برادرم هم. انگار پیشانی‌نوشت خانواده باشد.» روجا زنی‌ است که فقدان مردهای زندگی‌اش بزرگ‌ترین تاثیر را بر او می‌گذارد. از پدر شروع می‌شود، با رفتن برادرش پیمان ادامه می‌یابد و ضربه اصلی را از عدم حضور بهراد می‌خورد. این غیبت‌ها حقایق تکان‌دهنده زندگی روجا هستند، آیا می‌توان چنین برداشت کرد که مساله فروپاشی روانی شخصیت روجا را تنها نمی‌توان به عشق نسبت داد؟
به نکته‌ بسیار مهمی اشاره کردید. «پاسار» درواقع پاسارِ عشق است، پاسارِ باورها و پاسارِ قهرمان که قهرمان نیست. شروع رمان «ترک‌کردن در خانواده ما موروثی است...» جمله‌ای که تصور می‌کنم پرسش‌برانگیز و کنجکاوکننده است، از سوی دیگر در همان سطر شروع رمان ما پیش‌فرض رمان را داریم. غیاب؛ غیابی که تاثیرگذار است. این تاثیر و رفتن مردان خانواده به شکل‌های مختلف در زندگی شخصیت بروز می‌کند. روجا تمام حفره‌های زندگی‌اش را در عشق جست‌وجو می‌کند. ظاهرا وجه عاشقانه رمان برجسته است، اما هر داستانی که به درون شخصیت می‌پردازد، به‌نوعی داستان روانشناسانه است. حال این تحلیل می‌تواند در رفتار شخصیت یا حرکاتش در مواقع تنش باشد یا در ذهن شخصیت به صورت منولوگ یا جریان سیال ذهن رخ دهد.

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...