نرگس کیانی | هم‌میهن


چهارم ژوئیه‌ ۱۹۹۰ در جنوب فرانسه، وقتی سوزان جی. برایسون [Susan Brison] استاد فلسفه در کالج‌ دارتموث و استاد مهمان دانشگاه‌‌های پرینستون، نیویورک و تافتز به پیاده‌‌روی صبحگاهی می‌رفت، مهاجمی از پشت به او حمله کرد، سخت کتکش زد، به او تجاوز کرد، خفه‌‌اش کرد و چون او را مرده پنداشت، همان‌جا رهایش کرد. سوزان زنده ماند، ولی جهانش نابود شد. ‌تحصیلات و دانشش در فلسفه، پس از آن تهاجم، دیگر به کارش نیامد تا به جهانش معنایی ببخشد و باورهای پایه‌‌ای او درباره‌ ماهیت خود و جهان فروشکست. فرآیند بهبود برایسون و پژوهش فلسفی او درباره‌ تروما، پدیدآمدن کتاب «پسافاجعه: خشونت و بازساختن خود» [Aftermath : violence and the remaking of a self] را موجب شد.

خلاصه کتاب پسافاجعه: خشونت و بازساختن خود» [Aftermath : violence and the remaking of a self] سوزان جی. برایسون [Susan Brison]

«پسافاجعه...» که در ایران با ترجمه امیر صائمی و توسط نشر برج منتشر شده است، تلاش برایسون برای یکپارچه‌‌کردن دو بخش از زندگی‌‌اش توصیف شده است؛ او فیلسوفی تحلیلی است، او زنی است که مورد تعرض جنسی قرار گرفته است. آن‌چه در ادامه می‌خوانید گزارشی است از نشست نقد و بررسی این کتاب که با حضور مصطفی ملکیان، امیر صائمی، نفیسه آزاد و بهار کاتوزی، به‌‌همت نشر برج با همکاری کتاب‌سرای راوی و مؤسسه فرهنگی فرزانه برگزار شد.

قربانیان تجاوز بر سر دوراهی
مصطفی ملکیان

کتاب «پسافاجعه: خشونت و بازساختن خود» به‌‌رغم حجم اندک آن، بدون مبالغه، کتابی است که اگر بخواهیم در معرفی آن حق مطلب را ادا کنیم نیازمند ده‌ها ساعت صحبت است. این کتاب که با عمق بسیار نوشته شده است جزو آثاری نیست که ‌بتوان آن را به‌سرعت خواند. این عمق، دست به‌ دست دو موضوع دیگر نیز داده است. یکی این‌که پدیده مورد گفت‌وگو؛ پدیده تجاوز جنسی به زنان، به تشخیص نویسنده از وجوه عدیده برخوردار است، بنابراین تعدد وجوه پدیده موجب می‌شود عدم اشاره به یکی از آن‌ها، موجب نقص در بیان شما شود. به‌گونه‌ای‌که تصویرتان از پدیده، تصویری کاریکاتوری شود. این چیزی است که نویسنده نمی‌خواسته است.

قصد او ایجاد تناسبی میان وجوه گوناگون این پدیده بوده است. علاوه بر این هر وجهی را نیز می‌توان از نظرگاه‌های گوناگون دید. پس ضمن این‌که پدیده از وجوه عدیده برخوردار است، به هر وجه آن نیز می‌توان از زوایای مختلف نگاه کرد. ضرب‌شدن تعداد وجوه در تعداد منظرها موجب گرد آمدن مجموعه‌ای از مطالب در این کتاب شده است که هرکدام به ساحتی مربوط می‌شود. از آن سو به‌دلیل کم بودن حجم کتاب، می‌توان آن را اثری فشرده دانست. درنتیجه به‌شخصه با این‌که کتاب را سه مرتبه مطالعه کردم اما به‌نظرم می‌‌آید که اگر باز هم آن را مطالعه کنم متوجه نکاتی تازه خواهم شد.

مباحث مطرح‌شده در کتاب «پسافاجعه: خشونت و بازساختن خود» در شاخه‌ای از فلسفه مطرح شده است که از آن تعبیر به مابعدالطبیعه می‌شود. این کتاب در شاخه‌های گوناگون فلسفه شامل مباحثی در فلسفه معرفت‌شناسی، مباحثی در فلسفه زبان، مباحثی در فلسفه ذهن، مباحثی در فلسفه عمل، مباحثی در فلسفه اخلاق، مباحثی در فلسفه حقوق و مباحثی در فلسفه سیاسی است. ضمن این‌که به سه شاخه از علوم تجربی انسانی هم اشاره می‌کند؛ یکی روان‌‌شناسی اجتماعی، یکی جامعه‌شناسی و دیگری سیاست. این‌ها خود مناظر گوناگون است. هیچ‌کدام این‌ها را نیز، با این‌که نویسنده صرفاً فیلسوف است، نمی‌توان ناپخته تلقی کرد. درواقع با این‌که نویسنده فیلسوف است، ورودش به حوزه‌هایی غیر از فلسفه نیز همراه با مداقه بوده است. علت این همه دقت شاید آن باشد که مسئله برای خود نویسنده نیز مسئله‌ای حیاتی بوده و او متوجه است که این مسئله به چه میزان می‌تواند برای دیگران نیز حیاتی باشد.

از میان مجموع مطالبی که در کتاب آمده است، می‌خواهم به چند مطلب اشاره کنم. یکی از مطالب مهم کتاب، از روان‌شناسی اخلاق برمی‌آید. اگر واقعه‌ای نامطلوب برای شما رخ دهد، کدام‌یک از این دو مسیر را ترجیح می‌دهید؟ نخست این‌که هرچه‌ به خود رجوع کنید به این نتیجه برسید که به هیچ عنوان در وقوع این واقعه نامطلوب مقصر نبوده‌اید. درواقع نه علم و نه اراده‌تان، هیچ تاثیری بر این‌که آن واقعه نامطلوب برای‌تان رخ ندهد نداشته است. مسیر دوم این‌که نقشی و تقصیری در وقوع آن واقعه نامطلوب برای خود قائل شوید. طبیعی است که انسان می‌پسندد هرچه به خود رجوع کند به نظرش بیاید که تقصیری نداشته است، چون این‌طور دست‌کم عذاب وجدان نخواهد داشت. او این‌طور می‌تواند با خود بگوید بدون آن‌که سر سوزنی، علم، اراده و دخالت داشته باشد و قصوری کرده باشد، با مشکلی مواجه شده که نقشی در آن نداشته است. پس نیازی به درافتادن با خود و سرزنش خود نیز احساس نمی‌کند. از آن‌ سو اگر انسان بپذیرد بلایی بر سرش آمده بی‌آن‌که تقصیری داشته باشد، نشان‌دهنده این است که او در محیطی کاملاً ناامن زندگی می‌کند. محیطی که در آن، بدون تقصیر هم می‌توان طعمه مصیبت قرار گرفت. نتیجه رسیدن به این تصور می‌‌شود که جامعه، جامعه‌ای غیرقابل اعتماد است.

بدون آن‌که بخواهم بیشتر وارد جزئیات این موضوع شوم، باید به این مسئله اشاره کنم که در این‌جا نوعی دو ارزشی‌بودن در درون قربانی شکل می‌گیرد. حاصل از این‌که قربانی بر سر دوراهی قرار می‌گیرد. راه‌هایی که هرکدام را انتخاب کند به‌لحاظ روانی دچار مشکل می‌شود. در یکی دچار این احساس می‌شود که در اجتماعی به‌سر می‌برد که احتیاط، محاسبه و سنجش‌گری هیچ‌کدام سودی برای انسان نخواهد داشت. پس در بی‌پناهی مطلق به‌سر می‌برد. در دیگری نیز دچار احساس عذاب وجدان خواهد شد. این یکی از مشکلاتی است که نویسنده به آن توجه کرده است و به عقیده من نیز باید به آن اهمیت بسیار داد. به این جهت که تنها مختص به تجاوز جنسی به زنان هم نیست. یکی از مشکلات همه ما در ایران کنونی همین است. همه ما بر سر این دوراهی قرار گرفته‌ایم که اگر «مقصر نبودم» بهتر بود یا اگر «مقصر بودم»، اگر «مقصر نبودم» بدتر بود یا اگر «مقصر بودم». هر دوی این‌ها بد و مسئله‌ای خطرخیز برای یک جامعه است. جامعه‌ای که در آن هرکدام از دو راه را انتخاب کنید درنهایت به نارضایتی از خود و احساسی نامطلوب نسبت به زندگی‌تان می‌رسید.

نکته دیگری نیز در «پسافاجعه: خشونت و بازساختن خود» مورد تاکید قرار گرفته است که می‌خواهم به آن اشاره کنم. این‌که فرد احساس کند قصوری نورزیده و تقصیری ندارد، هم شامل حسن است و هم قبح اما زمانی که احساس کند به‌شکل فردی مقصر نبوده ولی به‌دلیل تعلق به گروهی اجتماعی گرفتار مشکل شده است، معنایی دیگر شکل می‌گیرد. در این‌جا فرد درمی‌یابد تنها او نیست که در معرض آن خطر قرار دارد، بلکه همه اعضای گروهی که او عضوی از آن است به‌شکل یکسان در معرض خطرند. به زبان ساده؛ فرق است میان این‌که به زنی بگویند خودت هیچ تقصیری نداشته‌ای که مورد تجاوز قرار گرفته‌ای تا این‌که به زنی بگویند می‌دانی چرا مقصری؟ چون زن هستی، چون عضو گروهی به‌نام زنان هستی. این‌جاست که او می‌فهمد همه این گروه در معرض خطر قرار دارند. معنای این حرف آن است که من در گروهی عضو هستم که محکوم به شکست است. من در گروهی عضو هستم که از بنیه اجتماعی دفاع از خود، از بنیه اجتناب از خطر برخوردار نیست.

نکته سومی که می‌خواهم به آن اشاره کنم بحث حقوق‌بشر و گوهر اندیشه آن است. گوهری که از دل آن اعلامیه‌های حقوق‌بشر بیرون می‌آید. مفهوم گوهر اندیشه حقوق‌بشر این است که اگر فرد انسانی از ویژگی‌هایی برخوردار است که علم و اراده او در داشتن آن‌ها دخالت نداشته است، این ویژگی‌ها نه باید برای او - نسبت به دیگران که از این ویژگی‌ها برخوردار نیستند - امتیازی ایجاد کند و نه محرومیتی. لپ کلام اندیشه حقوق‌بشر این است؛ این‌که اگر شما از ویژگی‌هایی برخوردارید که علم‌ و اراده‌تان در داشتن آن‌ها هیچ‌گونه دخالتی نداشته است و به‌یک‌باره دیده‌اید که این ویژگی‌ها را در دست دارید، نه این‌که آن‌ها را به دست آورده‌اید، نه باید برای‌تان موجب امتیاز شود و نه موجب محرومیت. ویژگی‌هایی که اگر می‌خواستید و نمی‌خواستید و اگر می‌دانستید و نمی‌دانستید باز هم آن‌ها را داشتید. ویژگی‌هایی با این دو خصلت در شما، ویژگی‌هایی که وجودشان به علم و اراده‌تان بستگی ندارد، نباید برای شما نسبت به دیگران موجب محرومیت یا امتیاز شود. ویژگی‌هایی که با پیشرفت علوم و معرفت بشری آرام‌آرام می‌توانید تعداد بیشتری از آن‌ها را کشف کنید.

مسلم است که زنانگی و مردانگی هم یکی از این ویژگی‌هاست. زنان خودشان انتخاب نکرده‌اند که زن شوند و مردان هم خودشان انتخاب نکرده‌اند که مرد شوند. پس چرا زنان باید به‌خاطر ویژگی‌هایی که خودشان انتخاب نکرده‌اند محرومیتی نسبت به مردان و حتی از آن سو امتیازی نسبت به مردان داشته باشند؟ همین نکته در باب امور دیگر نیز صدق می‌کند. می‌خواهم از این منظر به مسئله تجاوز جنسی که محل بحث کتاب است نگاه کنم. از این منظر باید گفت، تجاوز جنسی عدول از اصل حقوق‌بشر است. پس در عین حال که کاملاً حق بر این است که در پژوهش‌ها بر تجاوز جنسی تاکید شود ولی باید دانست که تجاوز جنسی خواهران و برادران فراوان دارد. به این معنا که در هر جامعه‌ای ازجمله در جامعه ما، بسیاری ویژگی‌ها هست که اگر انصاف می‌دادیم، می‌دیدیم طرف مقابل بدون علم و اراده خود از آن‌ها برخوردار است اما متاسفانه یا موجب ایجاد محرومیت یا موجب ایجاد مزیت برایش شده است. این تلقی موجب می‌شود هنگام دفاع از حقوق زنان، کسی نتواند شما را به سلسله چیزهای دیگر متهم کند. چون بحث نه بحث خاص زنان، بلکه گونه‌ای حق اخلاقی و حقوقی است که زنان و مردان باید از آن برخوردار باشند اما متاسفانه نیستند.

متجاوز درواقع به همه ما تجاوز کرده است

بحث مهم دیگری که در این کتاب پیش کشیده شده و اندکی مبهم مانده از این قرار است که ماهیت، هویت یا صنف انسان امری ارتباطی و رابطه‌ای است. نویسنده هنگام طرح این بحث بر پیش‌آگاهی مخاطب متکی بوده است و درنتیجه نکته اصلی بر خواننده‌ای که احتمالاً با مفهوم وجود یا هویت ارتباطی یا رابطه‌ای آشنا نیست آشکار نمی‌شود. آن‌چه ما در فلسفه با عنوان نسبت (Relation) می‌شناسیم در آثار غیرفلسفی با عنوان رابطه و ارتباط شناخته می‌شود. در این‌جا بحث بر سر این است که اگر رابطه‌های تو به‌عنوان یک موجود تغییر کرد، خودت هم تغییر می‌کنی یا خودت ثابت می‌مانی و فقط رابطه‌هایت تغییر می‌کنند؟ این سوال را در فلسفه می‌توان در باب هر موجودی مطرح کرد.

رابطه زمانی شکل می‌گیرد که یک موجود، دست‌کم با یک موجود دیگر غیر از خود پیوندی پیدا کند. اگر موجودی با موجود دیگری رابطه‌ای برقرار کرد که پیش‌تر برقرار نبوده است، آیا این رابطه جدید موجب تغییر هویت آن موجود می‌شود یا خیر، هویت آن موجود تغییر نمی‌کند؟ برخی از فیلسوفان از قدیم معتقد بودند رابطه، ارتباطی با ذات موجود پیدا نمی‌کند. به این معنا که من در طول عمرم، حتی اگر میلیاردها بار رابطه‌هایی برقرار کنم و میلیاردها بار رابطه‌هایی را که برقرار کرده‌ام از دست بدهم، همچنان همان موجود ثابتی هستم که از اول بوده‌ام. پس ذات و جوهر من، ثابت مانده است و تنها رابطه‌هایم تغییر کرده‌اند. اگر در فلسفه به این نظریه قائل باشیم، باید بپذیریم که همه نَسَب‌ها، نَسَب بیرونی‌اند. کسانی که معتقد بودند همه نَسَب‌ها، نَسَب بیرونی‌اند نظرشان این بود که هیچ رابطه‌ای به ذات درونی هیچ موجودی راه ندارد.

پسافاجعه تجاوز

نظریه دیگر، نظریه‌ای است که ارسطو مبدع آن بود. او می‌گفت، بعضی از رابطه‌ها درونی‌اند و بعضی بیرونی. به این معنا که با برقراری بعضی از ارتباط‌ها، در صورت تغییر آن‌ها، تو دیگر آن موجود پیشین نیستی و عوض شده‌ای. مثالی می‌زنم. اگر پدر شما، غیر از آن‌که اکنون هست، بود، شما همین شما بودید یا اصلاً دیگر شمایی وجود نداشت؟ به‌نظر می‌آید دیگر شمایی وجود نداشت. ارسطو معتقد بود، بعضی نَسَب‌ها درونی‌اند. به این معنا که بعضی از نسبت‌هایی که هر موجودی با غیر از خود برقرار می‌کند اگر عوض شوند، ذات موجود نیز عوض می‌شود. درحالی‌که برخی دیگر از نسبت‌ها بیرونی‌اند و در صورت تغییر، تاثیری بر ذات موجود نمی‌گذارند. در این میان دیدگاه سومی هم وجود دارد که نویسنده کتاب «پسافاجعه: خشونت و بازساختن خود» به آن معتقد است.

براساس این دیدگاه که در فلسفه به ایده‌آلیست‌ها و مخصوصاً به ایده‌آلیست‌های انگلیسی نسبت داده می‌شود، همه نسبت‌ها درونی‌اند. این فیلسوفان معتقد بودند که همه نسبت‌های یک موجود با غیر از خود، منجر به تغییر ذات او می‌شوند. سوزان جی. برایسون با این‌که از فیلسوفان تحلیلی به‌شمار می‌آید ولی از این جهت دیدگاه ایده‌آلیست‌های انگلیسی را پذیرفته است.

بنابراین معتقد است هویت انسان، هویت ارتباطی است. معنای این سخن آن است که من مرتب در حال دگرگون شدن و تبدیل شدن به موجودی دیگر هستم. من به ازای هر ارتباطی عوض می‌شوم. دیدگاه ارتباطی یا رابطه‌ای معتقد است همه پیوندهایی که با غیر خود برقرار می‌کنیم دائما در حال تغییر دادن ما هستند. سوال این است که چرا ما این تغییر را احساس نمی‌کنیم؟ به این دلیل که مغزمان از قدرت پردازش این تغییر برخوردار نیست. به این معنا که ترازویی در مغز ما نیست که آن قدر حساس باشد که این تغییرات را به ما نشان دهد. پس نیافتن نشانه‌های این تغییرات، دلیل بر نبودن آن‌ها نیست. این دیدگاه موجب شده است سوزان جی. برایسون بتواند بگوید اگر زنان آزار می‌بینند، هم ذات آن‌ها دچار دگرگونی می‌شود، هم ذات تجاوزگران و هم ذات واکنش‌نشان‌دهندگان به قربانی به‌واسطه همدلی با او یا نکوهش او. همه این‌ها به این معناست که همگی ما سوار بر یک کشتی هستیم؛ چه قربانی، چه متجاوز و چه منی که از واقعه مطلع می‌شوم و قربانی را نکوهش یا با او همدلی می‌کنم. این دیدگاه، همه انسان‌ها را سوار بر یک کشتی می‌داند و معتقد است، تصور کنید بر یک کشتی سوارید و دو یقین برای شما حاصل شده است.

یک یقین این‌که همه انسان‌های روی زمین سوار این کشتی هستند، چه کسانی که در عرشه می‌بینیم و چه آن‌ها که در طبقات بالاتر و پایین‌ترند و ما آن‌ها را نمی‌بینیم. یقین دوم این‌که هیچ‌کدام از سرنشینان این کشتی، قایق نجات ندارند و اگر کشتی دچار حادثه شد هیچ‌کس نمی‌تواند جان خود را جداگانه نجات دهد. اگر این دو یقین برای ما حاصل شود به این معناست که اگر کوچک‌ترین عیب و نقصی در کشتی ایجاد شود همه‌مان به یک اندازه دچار اضطراب، دل‌نگرانی و تشویش خواهیم شد. چون می‌دانیم که یا همگی با هم نجات پیدا می‌کنیم یا هیچ‌کدام‌مان. نویسنده فرصت کافی برای بست این دیدگاه را در اختیار نداشته است تا نشان دهد وقتی از این دیدگاه به قربانیان نگاه می‌کنیم، می‌بینیم تجاوزگر گویی به همه ما تجاوز کرده است.

قربانیان شر؛ دوزخیان روی زمین
امیر صائمی مترجم

من به دو دلیل تصمیم به ترجمه کتاب «پسافاجعه: خشونت و بازساختن خود»گرفتم. دلیل اول به حوزه کاری‌ام برمی‌گشت. کار من فلسفه اخلاق است و به حقوق زنان علاقه‌مندم. یکی از موضوعات اصلی فلسفه اخلاق، بحث در مورد حقوق فرودستان است و ما حداقل در دوهزارسال گذشته در راستای احقاق حقوق فرودستان پیشرفت قابل توجهی داشته‌ایم. زمانی برای ما بدیهی بود که کسانی صرفاً به‌دلیل رنگ پوست‌شان برده باشند. رسیدن به این نقطه‌ که ناروا بودن این کار کم‌وبیش به نظرمان بدیهی برسد، پیشرفت ما بود. در مورد زنان هم، زمانی برای ما بدیهی بود که آن‌ها از حقوق کمتری برخوردار باشند. درحالی‌که امروزه کم‌وبیش برای‌مان واضح است که زنان مانند هر انسان دیگری از حقوق برابر برخوردارند. اگر ما معتقد به حقوق برابر زنان هستیم، نخست باید به حقوق اولیه‌شان بیاندیشیم. ازجمله حقوق اولیه زنان، حق امنیت فیزیکی و حق انتخاب برای بدن‌شان است. درواقع موضوعاتی وجود دارند که چنان برای مردان به‌عنوان حقوق اولیه‌شان بدیهی است که اساساً تصور نمی‌کنند دغدغه زنان باشد. موضوعاتی ازقبیل راه رفتن در خیابان در شب. امری بدیهی برای مردان که انجامش، زنان را نگران می‌کند. موضوعات دیگر، مثلاً این‌که تعمیرکار ساکن در خیابان محل سکونت‌تان، به‌واسطه آمدن به خانه‌ شما برای تعمیر چیزی، آدرس‌تان را می‌داند. این و هزاران مثال دیگر، نکاتی است که مردان حتی در مورد آن نمی‌اندیشند اما برای زنان موجب نگرانی است. بنابراین اگر می‌خواهیم در مورد احقاق حقوق زنان صحبت کنیم، باید بدانیم که نخستین حق آن‌ها، حق امنیت ازجمله همین نکات ساده مورد اشاره است.

پسافاجعه: خشونت و بازساختن خود امیر صائمی

دلیل دوم این‌که، «پسافاجعه: خشونت و بازساختن خود» نه‌فقط در مورد تجربه تجاوز به یک زن که فراتر از آن است. این کتاب در مورد حس‌وحال قربانی بودن است. ما در جهانی زندگی می‌کنیم که طبق نقل قولی از کتاب، در آن شر بر ما بر دست‌یافته است. شری که می‌تواند برآمده از طبیعت چون سیل و زلزله و بیماری‌های واگیردار باشد یا برآمده از عملکرد انسان همچون جنگ، سرکوب و تجاوز. آن‌چه اما معمولاً مورد توجه قرار می‌گیرد روز وقوع شر است، نه آ‌ن‌چه بر سر قربانیان می‌آید. درواقع روز اتفاق و نه پس از اتفاق است که برای‌مان از اهمیت برخوردار است. ضمن این‌که ما در کشوری زندگی می‌کنیم که با تعدد وقایع شرورانه در آن مواجه‌ایم. وقایعی که ما را دچار ترومای جمعی می‌سازند. پس در این مرزوبوم یا همه قربانی نوعی از ترومای جمعی هستیم یا اگر هم نباشیم، شاهد حضور قربانیانی در اطراف خود هستیم. خواندن این کتاب به من کمک می‌کند، بدانیم قربانی بودن چه حس و حالی دارد و با یک قربانی چگونه باید رفتار کرد. درواقع خواندن «پسافاجعه: خشونت و بازساختن خود» به ما کمک می‌کند بدانیم اگر خود دچار تروما شده‌ایم چگونه از آن جان سالم به در ببریم و اگر اطرافیان‌مان دچار تروما شده‌اند چگونه با آن‌ها رفتار کنیم.

هسته اصلی «پسافاجعه: خشونت و بازساختن خود» از دو بخش تشکیل شده است. یکی آن‌چه بر روح و روان قربانی می‌گذرد و دیگری رفتار آدم‌های دنیای اطراف قربانی. در کتاب، حداقل چندین مرتبه، اشاره می‌شود که قربانیان از این نگرانند که وقتی این اتفاق برای‌شان رخ می‌دهد به‌گونه‌ای با آن‌ها برخورد می‌شود که گویی زندگی با روال عادی خود در جریان است. در چنین شرایطی قربانی نگران است و تصور می‌کند گویی کسی نمی‌بیند که چه اتفاقی برای او رخ داده است. این، یکی از کابوس‌های اصلی قربانی است؛ این‌که دنیای اطراف پاسخی مناسب با وضعیت قربانی به او نمی‌دهد. سوزان جی. برایسون می‌گوید، این پاسخ ندادن دلیل دارد. آن‌که هنوز قربانی نشده است دوست دارد تصور کند دنیا جایی امن است و اگر حواسش باشد و احتیاط کند، اتفاقی برایش رخ نخواهد داد. پس اگر کسی قربانی شده است احتمالاً به این خاطر است که حواسش نبوده و احتیاط نکرده است.

پس اولین واکنش ما قربانی‌نکوهی است. به این دلیل که می‌خواهیم اثبات کنیم مادامی که مرتکب آن‌چه قربانی شده است نشویم، قربانی نخواهیم شد. پس تجربه زیسته قربانی را کم‌اهمیت و او را متعلق به دنیایی دیگر جلوه می‌دهیم، دنیایی که با دنیای خوب ما متفاوت است. چنین برخوردی با قربانی، موجب ایجاد این احساس در او می‌شود که به دنیایی تبعید شده است که در آن تجربیاتش دیده و احساس نمی‌شوند. درواقع قربانیان به جای دیگری پرتاب و به دوزخیان روی زمین تبدیل می‌شوند.

در «پسافاجعه: خشونت و بازساختن خود» توضیح داده می‌شود که یکی از سرچشمه‌های اصلی هویت ما، قصه‌مان از زندگی خودمان است. ما برای روایت قصه زندگی خود نیازمند دسترسی به خاطرات گذشته‌مان هستیم. ضمن این‌که وقتی چیزی را از گذشته به یاد می‌آوریم، حال‌وهوای عاطفی آن هم به یادمان می‌آید. اتفاقی که برای قربانی رخ می‌دهد از دست دادن این حال‌وهوای عاطفی و به یاد آوردن خاطرات به ‌گونه‌ای ‌است که احساس می‌کند آن‌چه از سر گذرانده، تجربه او نبوده است. این تجربه‌ای رایج در میان قربانیان است که سوزان جی. برایسون به توضیح آن می‌پردازد. او می‌گوید، وضعیت قربانی در چنین شرایطی به گونه‌ای است که انگار شخص دیگری شده است. انگار مرده است.

چراکه دیگر به شیوه معمول، به گذشته‌شان دسترسی ندارند. از آن سو، قربانیان به‌واسطه ابتلا به اختلال استرس پس از سانحه، اضطراب، افسردگی و... چندان کنترلی بر آینده خود نیز ندارند. پس درحالی‌که گذشته برای‌شان قابل دسترس نیست، آینده‌ای نیز برای خود متصور نیستند. لاجرم در حالی ابدی گرفتار می‌شوند. زیر آوار هجوم فلاش‌بک‌ها در روز وقوع حادثه. این سیاه‌چاله‌ای است که مدام قربانیان را در خود فرو می‌کشد. پس تجربه قربانی حاکی از گرفتار آمدن در سیاه‌چاله‌ای است که امکان بیرون آمدن از آن برایش وجود ندارد درحالی‌که آدم‌های دنیای اطرافش در حال پرداختن به زندگی عادی خود هستند.

سوزان جی. برایسون به خاصیت التیام‌بخش روایت‌کردن معتقد است. خاطرتان باشد هدف متجاوز، گرفتن فاعلیت قربانی از او و تقلیل دادنش به جسمی است که می‌توان هر کاری با او کرد. زمانی که قربانی شروع به روایت می‌کند، نخستین جایی است که فاعلیت خود را بازمی‌یابد. از آن سو حضور شنوندگانی همدل که قصدشان نکوهش کردن نیست موجب می‌شود قربانی احساس کند به تنهایی در سیاه‌چاله‌ای اسیر نشده است. این اولین پل به بیرون است. مسئله کتاب، نه انتقام است، نه حتی مجازات متجاوز، هرچند هرکدام این‌ها به‌جای خود از اهمیت برخوردار است. آن‌چه برای قربانی مهم‌تر است به‌رسمیت شناخته‌شدن تجربه‌اش، شهادت اطرافیان بر این تجربه و فراهم آمدن شرایطی برای بیرون آمدن از دنیایی است که به آن تبعید شده است.

دشواری وظیفه روایت کردن تجاوز
نفیسه آزاد


من می‌خواهم در مورد دشواری وظیفه روایت کردن تجاوز صحبت کنم. وظیفه‌ای بسیار دشوار که لاجرم به دوش قربانی است. درواقع در عین حال که نمی‌توانید هیچ بازمانده‌ای را وادار به بازگویی روایت خود کنید، اما گویی هیچ چاره‌ای هم جز روایت کردن نیست. ضمن این‌که با محدود کردن دایره صحبتم باید اشاره کنم که منظور من از قربانی در این‌جا مشخصاً «زنانی» هستند که «تجربه آزار یا تجاوز جنسی» را از سر گذرانده‌اند. از آن سو من به‌عنوان یک جامعه‌شناس و نه یک فیلسوف یا روانکاو به موضوع نگاه می‌کنم. سروکار فیلسوف، با جهان انتزاع است و سروکار روانکاو، با فرد. من اما در مورد جامعه صحبت می‌کنم.

ضمن ادای احترام به زنانی که روایت‌های خود را از آزار جنسی آشکار کردند، می‌خواهم بپرسم چند نفرتان می‌دانید بر سر آن زن‌ها پس از بیان این روایت‌ها چه آمد؟ آن‌ زن‌ها پس از به دوش کشیدن دشواری وظیفه روایت به‌عنوان یک قربانی، کجا هستند و چه می‌کنند؟ زنانِ دچار تجربه آزار یا تجاوز جنسی، در حال زندگی با امری تحمل‌ناشدنی هستند. به‌قول برایسون، آن‌ها باید این امر تحمل‌ناشدنی را به‌شکلی برای خود تحمل‌پذیر کنند تا بتوانند به زندگی ادامه دهند. او می‌گوید یکی از راه‌ها، روایت‌ کردن است. با بیان این روایت، نخستین واکنش جامعه به شما از این قرار است که اثبات کند آن‌چه برایتان پیش آمده موردی استثنایی بوده است.

سوزان بریسون

هرچه تعداد زنان روایتگر کمتر باشد یا از سرمایه اجتماعی و سیاسی کمتری برای رساندن صدای خود برخوردار باشند، وجودشان بیشتر انکار می‌شود. درواقع سرمایه اجتماعی و سیاسی زنان روایتگر تجاوز در قیاس با مردان متجاوز قرار می‌گیرد. نتیجه این قیاس می‌شود آن‌که به‌دلیل برخورداری روایتگران از سرمایه اجتماعی و سیاسی کمتر، نمی‌توان به روایت‌شان اعتماد کرد. پس روایت‌شان اعتباربخشی نمی‌شود. پس از دسته‌بندی روایتگر جزو موارد استثنایی، سپس انکار روایت او، مرحله سوم نکوهش قربانی است. نکوهش او به‌دلیل ناتوانی‌اش برای پیش‌آمدن اتفاقی که برایش رخ داده است و مطرح‌شدن این پیش‌شرط که زنان «اگر» می‌خواهند در جامعه حضور داشته باشند «باید» بتوانند از خود محافظت کنند.

اما آیا ما با علم به دشواری قرار گرفتن در موضع راوی می‌توانیم به راویان توصیه کنیم دست از روایتگری بردارند؟ خیر! چون تا روایتی صورت نگیرد، تغییری هم رخ نخواهد داد. پس مسئله این است که ما چطور می‌توانیم فضایی مناسب برای بیان روایت‌ها فراهم کنیم؟ روایت‌کردن هم شامل قدرت است، هم ضعف. هنگامی که قربانیان تجاوز به بیان روایت خود می‌پردازند با این خطر روبه‌رو می‌شوند که هویت‌شان به تجربه تجاوز فروکاسته شود. به این معنا که در آینده همگان آن‌ها را با خاطره این تجربه به‌خاطر خواهند آورد. گویی پس از آن به هر تجربه دیگری هم دست بزنند زیر چتر آن روایت قرار می‌گیرد. نکته دیگر این‌که زنان ساکت، زنانی که به بیان روایت خود نمی‌پردازند، زنانی امن و قابل اعتماد محسوب می‌شوند که سال‌ها مورد بهره‌برداری مردان متجاوز قرار گرفته‌اند. در مقابل، زنان روایتگر، زنانی خطرناک و غیرقابل‌اعتماد به حساب می‌آیند که ممکن است با خطر حذف روبه‌رو شوند.

من به‌شخصه معتقدم، ما چاره‌ای جز روایتگری پیش روی خود نداریم. از آن سو باید به راه‌هایی بیاندیشیم که روایت‌ها را از ویژگی‌های شخصی‌سازی شده برهانیم. درواقع به تصور من، ما به نهادهای میانجی امنی نیازمندیم که روایت‌ها را از اشخاص دریافت کنند. سپس آن‌ها را تا حدی فارغ از خصلت‌های شخصی‌سازی‌شده - تا حدی که به روایت آسیبی وارد نشود - در معرض دید عموم بگذارند. درواقع روایت‌ها را به فراروایت‌هایی تبدیل سازند که درنهایت به برنامه‌های مداخله‌ای مبدل شوند. به بیان دیگر به‌عنوان یک جامعه‌شناس تصور می‌کنم قدرت‌های تکه‌تکه‌شده‌ زنان باید در اشکالی به یکدیگر بپیوندند و به قدرت‌هایی منسجم‌تر تبدیل شوند. برای آن‌که ضمن شنیده‌شدن روایت‌ها، قربانی به‌واسطه روایتگری، متحمل آسیب کمتری شوند. ما تجربه روایت کردن را در جامعه خود در موجی با حضور پیش‌قراولانی از سر گذراندیم. پس مسیر رو به جلویی را شاهدیم که باید ضمن امن‌بودن برای قربانیان به تشویق روایت کردن و موثر کردن آن در تغییر وضعیت بپردازد. برای این کار چاره‌ای جز این نیست که قدرت‌های تکه‌تکه به یکدیگر وصل شوند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...