المیرا حسینی | اعتماد
در سالهای اخیر مترجمها، نویسندگان زیادی را از سراسر جهان به دنیای ادبیات داستانی ایران معرفی کردهاند. گاه این نویسندهها به سبب جایزه مهمی که به دست آوردهاند، مترجمها را به ترجمه واداشتهاند و گاهی هم مترجمی کنجکاو به کشف نویسندهای نایل آمده است و حیفش آمده خوانندگان را در این لذت سهیم نکند. پژمان طهرانیان، مترجم «گوادالاخارا» [Guadalajara] نوشته کیم مونسو [Quim Monzó]، در دسته دوم قرار میگیرد. او معتقد است این نویسنده در عین اینکه زبانی سرراست و واضح را برای روایت داستانهایش انتخاب کرده، طنز و نگاه جدیدی دارد که مخاطب را به تحسین وامیدارد. آنچه در پی میآید، گفتوگویی است با طهرانیان درباره این نویسنده و ضرورت معرفی آن به علاقهمندان ادبیات داستانی.
![گوادالاخارا» [Guadalajara] نوشته کیم مونسو [Quim Monzó]](/files/163212723245439081.jpg)
نویسندگان قهار و معروفی هستند که در سبک رئالیسم جادویی یا سوررئالیسم قلم میزنند؛ چطور شد با کیم مونسو آشنا و چه ویژگی بدیعی در داستانهای او یافتید که به ترجمه «گوادالاخارا» راغب شدید؟
شروع آشنایی من با کیم مونسو به سالها پیش برمیگردد که برای نشر خودم، انتشارات مانِ کتاب، مجموعه دوازدهتایی از داستانهای کوتاهتر او را که شاید بشود نام داستانک بر آنها گذاشت، ترجمه کردم. اسم آن مجموعه «چرا اینجا همه چی اینجوریه؟» بود. در آن زمان، تمرکزم را در مجموعه «کتابهای مانک» روی داستانهای بسیار کوتاه گذاشته بودم. همان زمان «داستانهای برقآسا»، «خردهداستانها» و «قصههای قروقاطی» از خولیو کورتاسار را هم از سری «کتابهای مانک» منتشر کردم. همینطور شعرهایی از راسل ادسون، شاعر امریکایی که شعرِ منثور مینویسد. درواقع، در مسیر همین جستوجوی داستانهای خیلی کوتاه بود که با مونسو آشنا شدم و ترجمه انگلیسی داستانهایش را خواندم. خانم نوشین جعفری که بهتازگی با هم مجموعه داستان «زخم» را از همین نویسنده ترجمه کردهایم و در اسپانیا ادبیات اسپانیایی میخواند (که به زبان کاتالان، زبانی که مونسو به آن مینویسد، نسبتا نزدیک است) ترجمه اولیه آن داستانها را از اسپانیایی انجام داد و من ضمن مقابله با ترجمه انگلیسی ویرایششان کردم.
اما به نظرم مهمترین ویژگی مونسو وابستگیاش به سنت ادبیات امریکای لاتین و ادبیات اسپانیاییزبان است که به نوعی با سوررئالیسم و رئالیسم جادویی گره خورده است. او در کارهایش شکلی از سادهنویسی شیطنتآمیز را به کار میبندد؛ به این شکل که عجیب و غریبترین چیزها را هم به سادهترین نحو مینویسد و در ضمن هیچگاه از طنز هم غفلت نمیکند. به نظرم مهمترین مهارت مونسو در این است که ساده و روشن و بدون استفاده از پیچیدگیهای زبانی داستانش را روایت میکند. این باعث میشود که خواننده خیلی درگیر لفاظی نویسنده نشود و عمق آن غرابت و طنز و سوررئالیسمی که میخواهد منتقل کند، شفافتر نمود پیدا کند.
همانطور که در معرفی مجموعه داستان «گوادالاخارا» آمده، این کتاب در پنج بخش از هم جدا شده است که تم داستانها در هر بخش با هم یکی هستند و هرکدام ویژگیهای منحصر به فرد خود را دارند، مانند بخش دوم که ارجاع به داستانها و افسانههاست. خودتان بیشتر جذب کدام بخش شدید و علتش چه بود؟
همان داستان اول، داستان بلند «زندگی خانوادگی» که داستان مهیبی است که بلندترین داستان کتاب هم هست و به فرم دایرهای کاملی روایت میشود و داستان محبوب خیلیها هم هست، بیشترین جذابیت را برایم داشت. شاید اگر آن داستان دریچه ورودم به کتاب نبود، من تصمیم به ترجمه کتاب، لااقل به شکل کامل نمیگرفتم؛ البته بخشی هم که شما به آن اشاره کردید، یعنی بخش دوم کتاب که افسانهها و داستانهای قدیمی را به شکل معکوسی بازروایت میکند، برایم جذابیتهای خاصی داشت؛ بهخصوص طنزپردازی و آهنگ پیشبرد بعضی از آن داستانها بهویژه داستان مربوط به رابین هود و «مسخ» کافکا برایم خیلی جالب بود.
آنطور که در متن ابتدایی کتاب نوشتهاید، کیم مونسو نویسنده اسپانیایی موفقی به حساب میآید ولی در بین جامعه کتابخوان ایرانی کمتر شناختهشده است. در شرایطی که نویسندگان امریکای لاتین و سبک نویسندگی بدیع آنان مورد اقبال این بخش از جامعه است، چرا مونسو لااقل تا امروز از آن محروم مانده است؟
فکر میکنم تا حد خیلی زیادی زبان او مانع است. به هر حال کیم مونسو به زبان کاتالان مینویسد که متفاوت از اسپانیایی است و نزدیکترین مترجم برای آن، کسی است که به زبان اسپانیایی آشنا باشد و ما مترجم زبان اسپانیایی هم خیلی کم داریم؛ ضمن اینکه مونسو نویسنده نسبتا کمکاری هم بوده و - همانطور که در مقدمه نیز به آن اشاره شده - بیشتر در عرصههای دیگر فرهنگی و هنری فعال بوده، دغدغه نویسندگی تماموقت را نداشته و تعداد کتابهایش محدود است. ترجمههایی که از آثارش شده البته نسبت به تعداد کتابهایش کم نبوده اما به هر حال نویسندهای است که غیر از دنیای خود اسپانیاییزبانها، در ساحت ادبیات جهان شاید (به غیر از «گوادالاخارا» و رمان دیگری که از او ترجمه شده) آنچنان نویسنده شناختهشدهای نباشد. میشود گفت پس از آنکه در سال 2007 نمایشگاه کتاب فرانکفورت از او به عنوان نماینده ادبیات کاتالان دعوت به سخنرانی کرد، این نویسنده بیشتر در فضای ادبیات جهان شناخته شد. بنابراین میتوان گفت که عمده شهرت او حدود ده سال اخیر بوده است.
ما مترجمان بزرگی داریم که گویا بخش مهمی از کار خود را در شناساندن چهرههای مهم ادبیات جهان به مخاطب تعریف کردهاند. به نظر شما آیا این کار وظیفه مترجم است؟ و چقدر در ترجمه و انتخاب کتاب، این مساله برایتان موضوعیت دارد؟
من همیشه دور از فضای ادبیات مد روز و انتخاب جایزهبردهها و پرفروشها کار کردهام و جریان معرفی نویسندههای جدید به شکل خودجوش در کارهایم وجود داشته است. به جز کیم مونسو، من دیو اگرز را که الان تقریبا شناختهشده است، اولین بار با انتخاب و ترجمه دوازده داستانِ به اصطلاح خودش «مینیاتوری» در نشر مشکی با نام «جیغ اساسا کارساز است» در زبان فارسی معرفی کردم. همینطور دو شاعر معاصر امریکایی چارلز کنِت ویلیامز و راسل ادسون را که دومی در شعر به نثر در امریکا برای خودش غولی به حساب میآید، اولینبار در سری «کتابهای مانک» معرفی کردم. در سفرهایی هم که به کانادا داشتم، با کلم مارتینی آشنا شدم و حاصلش ترجمه سهگانه «وقایع کلاغیه» بود که در نشر نو منتشر شد و یکسری از نمایشنامههایش که یکی در نشر نی منتشر شد و سه نمایشنامه دیگرش هم در نشر بیدگل منتشر خواهد شد.
در کارهای غیرداستانی هم همین روند را داشتم. شاید بزرگترین نویسندهای که بهواسطه کارهای من معرفی شده و آثارش در حوزه فلسفه ساده برای زندگی امروز جای میگیرد، مارک ورنون باشد که دو کتابش یعنی «زندگی خوب» و «42 اندیشه ناب» را نشر نو منتشر کرد که جزو کتابهای پرفروش و کالت این دو، سه سال شده است. همینطور وارن باکلند، نظریهپرداز مهم سینمای انگلیس است که اولینبار کتاب «مبانی سینما و نقد فیلم» او را در مجموعه «آنچه میدانیم» برای نشر معین ترجمه کردم. به هر حال این روال معرفی نویسندههای جدید در کار من هست و در درجه اول چیزی را که خودم میخوانم و ترجمه آن را لازم و جایش را خالی میدانم، انتخاب میکنم. این موضوع هم فارغ از پرفروش بودن کتاب یا نویسنده است. در مورد پرفروشها و جایزهبردهها، مشکل این است که ترجمهها مسابقهای میشود و کیفیت ترجمهها پایین میآید. به همین خاطر معمولا کاری را انتخاب میکنم که خیالم راحت باشد کسی سراغش نرفته و به این زودیها هم نمیرود. این روالی است که در 15، 20 سالی که کار میکنم، وجود داشته است.
بنابراین، در مجموع، معتقدم رسالت اصلی مترجم ترجمه کارهایی است که دغدغه و علاقه و نیاز خودش است. حالا این میتواند ادبیات کلاسیک باشد یا ادبیات مدرن یا ادبیات روز. نمیتوان از این لحاظ مترجم را موظف کرد. ولی مترجمی هم که فقط دنبال جایزهبردهها و پرفروشهاست، خود و خواننده را از لذت کشف و شناساندن بخشهای مهم دیگری از ادبیات محروم میکند.

شما «گوادالاخارا» را از روی ترجمه انگلیسی آن ترجمه کردهاید. عدهای معتقدند ترجمه در چنین شرایطی دچار نارساییهایی میشود و ممکن است متن ترجمهشده از نسخه اصلی بیش از اندازه دور باشد. نظرتان درباره این مساله چیست؟ با وجود زبان واسطه، متنی که ما از مونسو میخوانیم تا چه میزان به نسخه اصلی کتاب نزدیک است؟
من هم قرار نیست ترجمه از زبان واسطه را خیلی انجام دهم و جزو مسیر اصلی کاریام نیست، ولی در مواردی ناچار میشوم. مثل همین مونسو که نویسنده خوبی است ولی امکان ترجمه از زبان اصلیاش که کاتالانی است، وجود ندارد. راستش دلم نیامد این لذت را از خود و خواننده دریغ کنم. گذشته از این، ما مترجم بزرگی مثل آقای محمد قاضی را داریم که خیلی کارها را از زبان فرانسه ترجمه کردهاند که در آن کارها زبان واسطه بوده است. بیشتر از ایشان، آقای کوثری که شناخت ادبیات اسپانیاییزبان و امریکای لاتین را تا حد زیادی مدیون ایشان هستیم، این آثار را از زبان انگلیسی ترجمه میکنند. به هر حال این یک روند کاری است که شاید کمکم به نوعی جا افتاده. اما خودِ من مترجمی هستم که ترجیح میدهم از زبان واسطه ترجمه نکنم.
علاوه بر اینها، مونسو به آن معنا نویسنده متکی بر زبانی نیست. زبان گزارشی ساده و معمولا بدون پیچ و خمهای ادبی و لفاظی دارد (فقط گاهی جملههای بلند مینویسد) و بر همین اساس میتوان گفت نویسندهای است که ترجمه آثارش از این نظر که مترجم ناچار به حل کردن پیچیدگیهای زبانی باشد کار سخت و پیچیدهای نیست اما خب به نوعی سهل و ممتنع هم هست، چون رسیدن به این زبان ساده و سرراستِ گزارشی هم دشواریهای خودش را دارد. گذشته از اینکه مونسو خودش هم مترجم است و خیلی از کارهای مهم ادبیات انگلیسیزبان را به کاتالان ترجمه کرده از جمله آثار ترومن کاپوتی، سالینجر، همینگوی و آرتور میلر را، بنابراین حتما انگلیسی را خوب میداند و تا جایی که من میدانم ترجمههای آثارش به زبان انگلیسی زیر نظر خودش انجام میشود. بگذریم از اینکه من، هم در این کتاب و هم بهخصوص در مجموعه داستان «زخم»، مشکلاتم را در ترجمه با خانم جعفری که اسپانیایی میدانند مطرح کردم و ایشان مقابلههایی انجام دادند و اتفاقا در این روند به من ثابت شد که ترجمههای انگلیسی مونسو چقدر به متن وفادارند و خیلی از ابهامات، ابهامات ذاتی متنهای اوست.
نویسنده عنوان «گوادالاخارا» را برای کتاب انتخاب کرده یا این انتخاب مترجم انگلیسی آن بوده است؟ به این فکر نیفتادید که در ترجمه فارسی این عنوان را تغییر دهید و نگران نبودید مخاطب نتواند با این عنوان نامانوس ارتباط برقرار کند؟
گوادالاخارا در اصل کاتالانش به همین نام بوده و به همه زبانها هم به همین اسم گوادالاخارا ترجمه شده است. این هم جزو بازیها و شیطنتهای کیم مونسو است که عناوین بیربط برخی کتابها را دستمایه قرار داده و اینطور اندیشیده که اگر قرار باشد عنوانی بیربط برای کتابی انتخاب شود، این کار را به بیربطترین شکل ممکن انجام دهد. من در چاپ دومِ کتاب، در صفحهای قبل از مقدمه مترجم، درباره این عنوان توضیحاتی دادهام. (احتمالا شما چاپ اول را دارید.) در آنجا ریشههای کلمه «گوادالاخارا» را در زبانهای عربی و اسپانیایی بررسی کردهام. خیلی سعی کردم به این برسم که نویسنده از کجا به این اسم رسیده اما در پایان گفتهام که در نهایت هیچکدام از اینها ربط مستقیمی به عنوان کتاب پیدا نمیکند؛ کتابی که هیچکدام از داستانهایش شناسنامه دقیق و مشخص تاریخی و جغرافیایی ندارند. نامگذاری این کتاب شاید فقط ناشی از شیطنت نویسندهاش باشد که نامی را با زمینه زبانی، تاریخی، جغرافیایی، سیاسی و اجتماعی معین به کتابی نسبت میدهد که داستانهایش سراسر فاقد چنین زمینههایی هستند. انگار با این کار بهنوعی به خواننده آدرس غلط میدهد. از این بازیها در داستانهایش هم کم ندارد. در آخر هم گفتهام که خود نویسنده در مصاحبهای داشتن هرگونه وجه تسمیهای را برای عنوان کتابش انکار کرده است.
برای انتخاب این عنوان هم نگرانی نداشتم. ممکن است خواندنش در وهله اول سخت باشد ولی به نظرم کلمه خوشآهنگی است و در یاد میماند؛ گذشته از اینکه به هر حال اسم یک شهر معروف در مکزیک، اسم یک کنوانسیون معروف و اسم یک تیم فوتبال معروف است، خود نشر نی هم با اسم این کتاب مشکلی نداشت اما برای انتخاب اسم کتاب دیگری که اخیرا با عنوان «زخم و نوزده داستان دیگر» منتشر شد، من در ابتدا اسم «اُلدِبِرکوپ» را که اسم دهکدهای در هلند و اسم یکی از داستانهای آن کتاب است که در آن مکان روایت میشود، برای مجموعه گذاشتم تا با «گوادالاخارا» هماهنگ شود اما آقای همایی مدیر نشر نی گفتند که اسم خیلی سختی است و خوشآهنگ نیست.
در پایان مایل به اضافه کردن نکتهای هستید که فکر کنید به مخاطب در شناخت مونسو و داستانهایش کمک میکند؟
به نظرم مطالعه «زخم» در کنار «گوادالاخارا» دید کاملتری در مورد این نویسنده و فضای داستانهایش و نقشی که در ادبیات امروز دنیا دارد به خواننده میدهد. بخش اول «زخم»، داستانهای قدیمیتر نویسنده از دهههای هفتاد و هشتاد هستند و بخش دوم داستانهای جدیدترش که در واقع همان 12 داستانی است که من قبلا در کتاب «چرا اینجا همه چی اینجوریه؟» در انتشارات مانِ کتاب منتشر کرده بودم. مونسو نویسنده سهل و ممتنعی است. نویسندهای است که خیلیها نوشتههایش را در حد طرح و ایده میدانند و اتفاقا خودش هم از این برچسبی که به او میزنند، خیلی دوری نمیکند. بعضی نوشتههایش هم در دسته متافیکشن میگنجند و در واقع بیشتر از اینکه داستان به معنای متعارفش باشد، بیشتر شبیه به فرآیند و روال شکلگیری داستان است و تکوین و نوشتنِ آن را شرح میدهند. در کتاب «زخم» مشخصا سه داستان داریم که به این شکل پیش میرود (یک داستان در بخش اولش و دو داستان اول و آخرِ بخش دومش) . در داستانی از گوادالاخارا هم پروسه کتاب خواندن خود تبدیل به یک داستان شده است.
مونسو نویسندهای است که باید ویژگیهایش را از دل سادگی و دمدستی بودنِ ظاهری نوشتههایش بیرون کشید؛ این ظاهری و دم دست بودن برچسبهایی است که آنهایی که به ادبیات کلاسیک یا ادبیات مدرنِ به اصطلاح جدیتر اعتقاد و عادت دارند، به مونسو میزنند و بعضی کارها و داستانهایش را خام میدانند. مونسو بارها نشان داده که میتواند داستان به معنای متعارفش هم بگوید و خواننده را میخکوب کند ولی اینکه چرا گاهی هم اصرار دارد با آن شکل خاص از تخیلش داستانهای سهل و ممتنع و گاهی در حد طرح بنویسد و این روند را گاهی به شکل افراطی پی بگیرد، چیزی است که به نظرم باید با مداومت در خواندن داستانها و البته با خواندن مقدمهها و موخرههای کتابها و دانستن منابع الهام او و بهخصوص خواندن سخنرانی او که در آخر کتاب «زخم» هست، دریابید. اینها همه دریچههایی هستند برای ورود به دنیای این نویسنده و داستانهای این دو کتاب تنوع و رنگارنگی کارهای این نویسنده تجربهگرا را بهخوبی نشان میدهند.