او سال گذشته در دنیای انگلیسیزبانها با جلدچهارم مجموعه مقالاتش تبدیل به یکی از نمونههایی شد که در مثال جهش فکری یادش میکردند. او در 83سالگی نظارت دقیقش را بر ترجمه انگلیسی کتاب «
مواجهه» [Encounter] اعمال کرد و نشان داد نهتنها میتوان خرفت نشد و در روزگار کهنسالی هم خوب نوشت، بلکه میتوان به یکباره در کسوت نظریهپردازی همسنگ «
رولان بارت» ظاهر شد. «
مواجهه»، کتاب تکاندهنده
کوندرا که جلد چهارم مجموعه مقالات اوست و چندی پیش منتقدان انگلیسیزبان را حیرتزده کرد، به تازگی به همت فروغ پوریاوری به فارسی ترجمه شده است. در واقع مقالههای
میلان کوندرا دری تازه به دنیای ذهنی نویسندهای باز کردهاند که از جایی به بعد میتوان او و داستانهایش را دارای تمی مشخص دانست که دیگر خواننده دایمی آثار
کوندرا را شگفتزده نمیکند؛ مجموعهای مشخص از رابطههای عجیب انسانی، خیانت و پر از تاملات طولانی، از مولفههای همیشگی و شناسنامه رمانهای او هستند، و حالا در مقالههای همان نویسنده تصویری غریب و تازه بهدست میآید.
کوندرا عاشق تامل است، حتی وسط آن قصر گوتیکی که داستان «
آهستگی» در آن میگذرد، در میانه آن شوروشوق و دنیای سرشار از لذت جسمانی انگار یادش میرود که مشغول خلق چه هیجانی بوده و به یکباره و جابهجا سر در گریبان تاملاتش فرو میبرد. حالا انگار او شوخوشنگی روایتهای داستانیاش را یکسره به دنیای مقالههایش آورده است، او در کتاب حاضر از مواجهههای شخصیاش با ادبیات، موسیقی، سینما و نقاشی نوشته است، در نقش نظارهگری غریب که بهشدت نگاه شخصی دارد و از دریچه این نگاه شخصی میتواند درباره هر اتفاقی که در عالم خلق هنری میافتد نظر کارشناسی دهد و به ما بقبولاند که مقالهنویسی درجهیک است. هر چند همانطور که از عنوان کتاب برمیآید، اینها قرار است رودرروشدنهای «نویسنده» باشد.
کوندرا بیواسطه سعی کرده است اصول زیباییشناسی را از دیدگاه خودش از دل انواع و اقسام کتابها، قطعات موسیقی، سینما و تابلوهای نقاشی بیرون بکشد، و پیشروی خوانندهاش بگذارد، او بارها گفته است هنر را ابزاری میداند در برابر فرسایشی که تاریخ به ما تحمیل میکند و هنر میتواند ابزاری برای مقاومت باشد.
کوندرا خوانندهاش را برای این تحمیل تحملناپذیر همراهی میکند و راههایی برای گریز نشانش میدهد.
او در فصل اول «مواجهه» دری به سوی کتابخانه شخصیاش باز میکند؛ اتفاقی که در مورد نویسندهای مانند
کوندرا بعید است؛ نویسنده عنقی که اصلا علاقهای ندارد از تجربههای شخصی و جوانیاش حرف بزند. او در بخشِ «رمانها ژرفیابیهای وجود» از حالوهوایی که با خواندههایش داشته پرده برمیدارد، هر کدام از این کتابها را به دلیلی انتخاب کرده است، درباره رمان«
ابله» گرفتار خندههای «یوگنی پاوولویچ» میشود و آن را خندیدن در غیاب امر خندهدار میداند و از دنیایی میگوید که محکومیم در آن زندگی کنیم. از خلال خواندن «
قصربهقصر» به دنیای پر از تنهایی
سلین میرسد، از تحقیرهایی که او به دلیل حمایت از نازیها تجربه کرد، مینویسد و برای این نویسنده فرانسوی دل میسوزاند.
سلین برای زندگی میان محکومشدگان برای او دستمایه مقاله میشود. او از «تجربه یک زندگی بینهایت عاری از هایوهوی» مینویسد. فصل اول کتاب شامل کتابهایی است که بسیاریشان را خواننده فارسیزبان نخوانده است، اما نگاه
کوندرا به هر کدام از این دنیاها و نویسندهها چنان یگانه است که لازم نیست برای مثال همه آثار
فیلیپ راث را خوانده باشی. او به خواننده مقالهاش نکته اصلی را میگوید، اینکه از کدام گوشه باید به دنیای آدمهای این «استاد تمنا» و مورخ غریزههای جنسی آمریکا نگریست. هرچند قرار گرفتن این تکنویسیها در بخش اول مقالات کمی تداعی سردستی بودن میکند، اما در نهایت این پیشدرآمد برای ورود به مواجهههای عمیقتر نویسنده به نظر لازم است.
او از طریق رمان «
تورکی» و قهرمانهایش میخواهد تاملات خودش را برای خواننده روشن کند: «اگر جامعهای به سوی خشونت و شرارت بیدلیل برود، به خاطر این است که اهریمن و قوانین اهریمنی را واقعا تجربه نکرده است، زیرا تاریخ هر قدر ظالمانهتر باشد، دنیا مامن دلپذیرتری بهنظر میآید.» گاهی وقتها این قلقلکهای ذهنی است که نویسنده را به سمتوسویی جدیتر سوق میدهد.
کوندرا در خلال خواندنهایش به این نتیجه رسیده که اکثر شخصیتهای اصلی رمانهای بزرگ بچه ندارند. در حالی که تنها یک درصد از جمعیت دنیا بچه ندارند، اما دستکم 50درصد از شخصیتهای بزرگ ادبی بیآنکه زاد و ولد کنند از کتاب بیرون میروند. او مثالهایش را پشت هم میآورد، از «
دن کیشوت» و «
پانورژ» و «
تام جونز» نام میبرد و یادی از قهرمانهای همیشه بیاولاد «
استاندال» میکند و همین ایدهای که احتمالا یک روز وقتی
کوندرا دچار بیخوابی شده بود و به همه این قهرمانها فکر میکرد، در این مقاله به مواجههای غریب ختم میشود: «این نازایی ناشی از قصد آگاهانه رماننویسها نیست، این روح رمان یا ضمیرناخودآگاه آن است که به زاد و ولد روی خوش نشان نمیدهد. زیرا رمان همزمان با عصر تجدد پا به هستی گذاشت، موجب شد بشر به گفته
هایدگر «تنها سوژه واقعی» و اساس همهچیز باشد. اساسا به واسطه رمان است که بشر به عنوان فرد در صحنه اروپا تثبیت شد.»
کوندرا در دل بسیاری از مقالات این کتاب سعی دارد جایگاه و وضعیت ادبیات و رماننویس را روشن کند. او معتقد است تصویر رماننویس با مفهوم انسانی که به واسطه ایدهها، دیدگاهها و سوابق اخلاقیاش میتواند مظهر یک ملت باشد، جور در نمیآید.
کوندرا معتقد است همین باعث شده تنها تکوتوکی نویسنده وارد حافظه جمعی بشوند، و البته در بسیاری موارد این را هم حاصل تصادف تاریخی میداند و مصیبتی برای کتابهایشان. مواجهههای او برخلاف ظاهر کتاب که از هر دری سخن گفتن است، در نهایت برای خواننده او دنیایی را میسازند که
کوندرا دلش میخواهد، وجود داشته باشد. او سعی میکند ارزشهای واقعی نویسنده را به خوانندهاش نشان بدهد، از پشتپردهها سخن میگوید؛ از اینکه «
آناتول فرانس» نویسنده کتاب «
جزیره پنگوئنها» بهخاطر بیانیه چند نویسنده جوان و پرهیاهوی سوررئالیست، که همزمان با مرگ فرانس، صادر شد، در ذهن مخاطبان ادبیات تبدیل شد به یک نویسنده درجه چندم و به قول
کوندرا نامش وارد «لیست سیاه» شد. او در این مقاله به «
آناتول فرانس» محبوبش ادای احترام کرده است و در عینحال درباره چگونگی ارزشگذاری و اختلافنظرهای فاحش درباره یک نویسنده و نحوه قضاوت نیز ایدههای روشنی را مطرح میکند و بعد برای روشن شدن ماجرا دوباره سراغ نقاشی میرود: «آیا بر تمام هنرها همین اوضاع حاکم است؟ نه کاملا. اگر به شما بگویم که ماتیس نقاش درجه دو بوده، 15دقیقه بیشتر طول نمیکشد که در موزه ببینید آدم ابلهی هستم.» و به نقش غریب گردهماییها و دورهمیها در فرانسه و تاثیرگذاریاش در ادبیات میپردازد؛ از اینکه هر سقفی که روشنفکران زیر آن جمع شوند و اظهارفضل کنند براساس لفاظیها تبدیل میشود به محملی برای ارزشگذاری نویسندگان بیچاره.
او در مقاله کوتاه «برتولت، از تو چه باقی خواهد ماند؟ » به رابطه تازه اروپا با ادبیات و فلسفه و هنر میپردازد و اینکه «کوکو شانل» و طراحان لباس به انتخاب مردم اروپا به جای نویسنده و شاعر و نقاش در لیست نوابغ قرن قرار میگیرند و در عوض در تکنگاری و یادنامه نویسندگان سعی میشود تنها عیب و ایرادهایشان به واسطه پانویسها و ارجاعها یادآوری شود. البته یاد کتابی درباره
برشت میافتد که قرار بود تکنگاری درباره او باشد، اما عملا تبدیل به اثری افشاگرانه و بیمارگونه شده است علیه
برشت جاسوس،
برشت منحرف و طرفدار استالین که اتفاقا همیشه هم بوی گند عرق میداد. البته او در اینمقاله انتقام تاریخیاش را از کسانی که شایعه جاسوسی کوندرا در جوانی را مطرح کردند هم میگیرد و در یک پاراگراف با مطرحکنندگان این اتهام علیه خودش هم تسویه حساب میکند. و در جایی دیگر وقتی درباره «
ورا لینهار تووا»، نویسنده تحسینشده اهل چک مینویسد، جواب همه منتقدانی را میدهد که او را به دلیل ماندن در فرانسه و نوشتن به زبان غیرمادری سرزنش میکنند، و میگوید که چرا پایان کمونیسم او و بسیاری دیگر را برنینگیخت که به زادگاهشان بازگردند؟ «بنابراین مکانی را انتخاب کردم که دلم میخواست در آن زندگی کنم، اما زبانی را هم که دلم میخواست به آن حرف بزنم انتخاب کردم.»
کوندرا روی همین موج حرکت میکند.
کمی بعدتر از خلال روایت یک خاطره دفاعیهای برای «
بوهومیل هرابال» مینویسد. منزجر است از اینکه بسیاری او را به دلیل نوشتن رمانهایی درباره مردم عادی سرزنش میکنند، به اتهام اینکه وقتی همکارانش ممنوعالقلم بودند، عمیقا غیرسیاسی مینوشت، آن «هرابال» دوستداشتنی که به عقیده
کوندرا در زمان حیاتش بزرگترین نویسنده چک بود. او در این میان مدام به سوررئالیستها نقب میزند، به رفاقتش با
لویی آراگون میپردازد و میگوید افتخارش این است که هرگز رفاقتی را به دلیل اختلاف سیاسی بهم نزده است، چون دردناکترین زخم، به زعم او، زخم رفاقتی است که در راه سیاست بهم بخورد.
کتاب 218 صفحهای «
مواجهه» به همینها بسنده نمیکند،
کوندرا در این کتاب خوانندهاش را با صدای تازهای از موسیقی کلاسیک آشنا میکند، به او یاد میدهد که بتهوون را چطور باید گوش بدهد، و چنان تصویری از دنیای موسیقی که «یاناچک» آهنگساز سرزمین زادگاهش خلق کرده بود میدهد که احتمالا خواننده کتاب دیگر اسم این مرد نه چندان مشهور اهل برنو را فراموش نمیکند. او در مقالهای مفصل نقاشیهای «فرانسیس بیکن» را میشکافد؛ از دنیای بیکن و تشابهش با
بکت مینویسد و البته گاهی وقتها مثل مقالهاش درباره سینما و فلینی یا گفتوگویش درباره «فرانسوا رابله» چنگی به دل خواننده نمیزند، یا شاید نامهاش به «
کارلوس فوئنتس» که خیلی باسمهای بهنظر میآید، اما به هر حال کتاب که تمام میشود کوندرای 84ساله با لبخند انگار به خوانندهاش میگوید: «از این بهتر نمیشد، نه؟»