ستاره روشن | هفت صبح
نغمه فرجالهی متولد خرداد ماه ۱۳۵۱ در تهران و هماکنون ساکن شهر برث در استرالیا است. او اولین رمانش را در سال ۱۳۶۶ نوشت اما برای چاپ آن اقدامی نکرد. اولین داستان کوتاه او در مجله ایتالیایی بهنام «بن ونوتو » در شهر میلان منتشر شد و در پی آن چهار داستان کوتاه و دو شعر نو هم در همان مجله به زبان ایتالیایی از وی به انتشار رسید. بن ونوتو مجلهای برای بانوان مهاجر و ساکن در شهر میلان ایتالیاست. فرجالهی در حال حاضر به عنوان مشاور و مربی یا کوچ در زمینه خودشناسی و تیپشناسی شخصیتی با روش دکتر کارل گوستاو یونگ در استرالیا مشغول به کار است. درباره رمان «فنجان مونس» که سال گذشته توسط نشر دانیار به انتشار رسید با او گفتوگو کردهایم:
با وجود پیشگفتار کتابتان، مخاطب احساس میکند داستان براساس واقعیت نوشته شده. جا دارد بپرسم آیا «فنجان مونس» روایتیست بر اساس حقیقت یا خیال؟
به نظرم یک اثر، بخشی از واقعیت وجودی هنرمند است. همه ما تحت تأثیر وقایعی هستیم که از سر گذراندهایم.
به طور کل چند درصد از شخصیتهای کتابتان واقعی بودهاند؟
میتوانم بگویم خمیرمایه تمام شخصیتهای داستان واقعی است؛ اما واقعیتی که از پنجره نگاه من بیان میشود در نتیجه آدمهای داستانم؛ هم واقعی هستند، هم نیستند.
در این کتاب به معضلات زنان در دهه سی، چهل و پنجاه به موازات هم پرداختید. سرنوشت مختوم دخترانی که با فشار و آسیبهای فراوانی در خانواده و همچنین بستر اجتماعی مواجه بوده و موجبات درونریزی و سرکوب امیال شخصی این نسل از زنان ایرانی را فراهم آوردند. چقدر از این حقایق را خودتان تجربه کردید؟
من به اقتضای سنم در جامعهای پرورش یافتم که سرکوب کردن و سرکوب شدن، بخش پذیرفتهای در نظام مردسالارانهاش بود و شاید تسلیم بیچون و چرای زنان دردناکترین زخم روحیام بود که تا امروز هم با من است.
خودتان تجربهای در این زمینه داشتید؟
باید اذعان کنم که خوشبختانه یا متأسفانه من به نوعی بیشتر از مابقی همنسلهای خودم نسبت به سرکوبگری زنان حساسیت داشتم، و بله. بیشتر هم شاهدش بودم!
لطفاً بیشتر از تجربیاتتان بگویید.
از دست دادن یکی از صمیمیترین دوستانم در دوره تحصیل شاید دلیل محکمی بود برای عمیقتر شدن این زخم روحی که ناشی از سرکوبهای احساسی و روانی آن دوره بر روی زنان بود و بیشتر از معصومیت زنان، پذیرش بیچون و چرایشان بود که روح مرا آزار میداد! من گاهی فکر میکردم آیا واژه اعتراض در محدوده زندگی این زنان جایگاهی هم دارد؟
به ما بگویید ایده این کتاب از کجا شکل گرفت؟
ایده این کتاب ریشه در سرکوبهای احساسی و روانی زنانی دارد که در مسیر زندگیام با آنها مواجه شدم و شاید باورش سخت باشد: بیشتر اینها زنانی بودند که در اجتماع با بر چسب «زن موفق» معرفی میشدند! اما وقتی که بیشتر آنها را میشناختم، بعضیهایشان را میدیدم که چگونه در پشت سایهای وسیع از سرکوبهایشان پنهان بودند و رنج و تأسف من بیشتر در این بود که گاهی تمام این سرکوبها با ایثارگری اشتباه گرفته میشد و بعدها با بحران میانسالی به شکلی رنجآور در زندگیشان ناگزیر به چالش کشیده میشدند! و چراهای متعددی که روح و ذهنشان را درگیر میکرد و حتی گاهی تا آنجا پیش میرفت که احساساتی چون حقارت، و اینکه در زندگی بازنده هستند از آنها زنانی افسرده و ناامید میساخت! امیدوارم که مونس و زندگیاش باعث شود که در بخشی از زندگیمان تغییر نگرشهایی داشته باشیم. تا احساس قربانی بودن نکنیم.
مونس زنیست که با بخشی از تقدیر خود جنگیده و بخش دیگرش را هم به عنوان تقدیر مقدر شدهاش پذیرفته؛ شاید بتوان گفت هدفنهایی مونس با وجود زندگی آرامی که در نهایت پیدا کرد ریشه در همین موضوع داشت که این زن باید به زندگی اثبات میکرد جبر مطلق پایدار نیست. چطور شد که پایان اینچنینی را برای مونس انتخاب کردید؟
این پرسش را به پاسخ قبل ارجاع میدهم. چرا که مونس در میان زنان داستان از همه بیشتر خواستهها و احساساتش را سرکوب کرد. مونس زنی بود که مانند زنان دیگر داستان در زیر سایه نظام پدر سالار متولد شد و تا آخر نیز در زیر سایه یک مرد، خود را پنهان کرد، بدون جنگیدن برای به دست آوردن خواستههایش (برعکس خانجون) همیشه منتظر ماند تا دیگران در نقش حامی به یاری او بشتابند و فقط برای زمان کوتاهی حامی مادرش بود آنهم به جبر روزگار. بهطور کلی میتوانم بگویم که ما نسلی بودیم که در سایه دیگران زندگی میکردیم.
سایه همسر، پدر و … و در انتهای داستان فکر اتانازی، شاید انتقامی بود که مونس از خودش میخواست بگیرد. بخشهای نزیسته او آنقدر زیاد بود که شاید آسانترین راه برای انتقامگیری از خودش، همین انتخاب بود. که به آن هم نرسید. در حقیقت آدم گاه زخم را میبیند نه راه التیام را؛ و مونس برای من زخم بود. مثل پلههای شکسته در میان مجموعهای از پلههای مرمرین محکم زیبا که ما اصلاً به آن پلههای سالم توجه نمیکنیم اما به پله شکسته که میرسیم با احتیاط عبور میکنیم. پس آن را دقیقتر و درستتر میبینیم و احتمال افتادن از این پله شکسته کمتر از پلههای سالم است.
فنجان مونس میتواند صدای زنان هم باشد اما فیالواقع کتابی فمینیستی با شعار آشکار محسوب نمیشود چرا که ریشه اصلی مشکلات خانوادگی مونس از ناهنجاری ارتباطات فامیلی از جمله تأثیر شخصیت مادربزرگش آغاز شده و به نوعی زنان در مقابل زنان را نیز به چالش میکشد. از منظر خودتان فنجان مونس روایتی جانبدارانه بوده و یا بیطرفانه؟
جانبداری در کار نیست. هدف این بود که زنان چه تأثیری بر یکدیگر میگذارند. برای مثال «خانجون» با رفتاری که داشت، بر روی نسلهای بعد از خودش تأثیر گذاشت و چرخه معیوبی از زنان سلطهپذیر را شکل داد. به طوری که نرگس و عماد نتوانستند تنها فرزندشان را آزاده تربیت کنند. و حتی پدربزرگ هم در خفا به مونس محبت میکرد.
شخصیت هایده در این کتاب یکی از تلخترین و معصومانهترین اتفاقات مرسوم دهه شصت را به تصویر میکشد. همین موضوع باعث شد نام این شخصیت در اکثر نقدهای کتابتان به عنوان کاراکتری قربانی و بیگناه بدرخشد. شخصیت منتخب خودتان در این کتاب چه کسی است؟
من نیز هایده را دوست میدارم او به عنوان نمادی از زنان معصومیست که تنها راه اعتراضشان در آن نسل با ناآگاهی و در نهایت نابودی خودشان بود و شاید از نظر خواننده هایده برای رسیدن به عشق از دست رفتهاش دست به خودکشی زد.
اما منظور من اعتراضی بود به خشونتی که پدر خانواده نسبت به او و مادرش داشت؛ در واقع هایده خود را قربانی زجر و شکنجهای کرد که مادرش سالیان سال آن را تحمل کرده بود.از منظر تئوریک فنجان مونس پیچیدگی یک رمان موجه را دارد اما میتوانستید با بررسی و واکاوی بیشتر در مورد زندگی مادر مونس و همچنین مادربزرگ او، سه نسل متفاوت از زنان ایرانی را در یک رمان به چالش بکشید اما این گذر نسلها فقط از زاویه دید مونس روایت میشود.
مونس میداند که بخشی از زخمزبانهای مادربزرگش ریشه در انزوای فکری خود و نسلش دارد و همچنین بازگویی این تفکرات پوسیده علت جامعهشناختی داشته همانطور که درونریزی مادر مونس نیز بیدلیل نبوده است. چرا به این موارد بیشتر نپرداختید؟
همانطور که خودتان فرمودید داستان از زاویه دید مونس بیان میشود. مونس میخواهد خودش را روایت کند، نه دیگری را. پس برای تحلیل داستان زندگیاش (همان چند صفحهای که در آخر داستان به خود واقعیاش پرداخت) نیاز به این داشت که بیان کند از چه زمانی آمده و در چه بستری پرورش یافته. و در چه برههای به بلوغ ناشی از تحلیل روانشناختی زندگیاش در وطن و غربت رسیده است.
پس به ما بگویید هدف اصلی مونس در این داستان چه بود؟
هدف مونس توجیه و توضیح عملکردش در زندگی بوده است مانند کسی که به مشاور مراجعه میکند و مشاور بدون اینکه به او ایده و نظری بدهد باعث میشود که فرد در لابهلای سطور زندگیاش و توضیحاتش، خودش را پیدا کند. در واقع مشاور برای مراجع نقش محرک را دارد و نوشتن، مونس را تحریک به شناختن خودش کرد و این کاری است که هر کدام از ما به تنهایی باید برای خودمان انجام دهیم؛ هر چه زودتر بهتر.
درنهایت بازخورد از این اثر چطور بود؟
بازخوردها خوب و دلگرم کننده بود. باید بیشتر منتظر بمانیم.
آیا کار جدیدی در دست نگارش دارید؟
بله اکنون مشغول نوشتن رمان جدیدی هستم که عنوانش فعلاً «همسایه پنجاه ساله من» است. که باز هم به نوعی به موضوع زنان میپردازد، اما این بار زن داستان از جنسی دیگر است که بسیار دوستش
میدارم.