ترجمه محسن ملکی | شرق


هر کس که پس از سال‌های طولانی مهاجرت دوباره سر از آلمان درمی‌آورد متوجه سقوط نقد ادبی می‌شود. شاید کمی خودفریبی نیز در کار باشد. آن‌که بالاجبار به تبعید رانده شده معمولا وضعیت فکری آلمان در دوران قبل از هیتلر را ستایش می‌کند و بر تصور هر چیزی که حتی همان موقع هم حاوی نطفه‌های بربریت فاشیستی بود سرپوش می‌گذارد. اگر به یاد آوریم مبارزه‌ی کارل کراوس با چهره‌های برجسته‌ی نقد ادبی را، تلاش بی‌امان او برای نشان‌دادن سازش‌کاری، بی‌کفایتی، شلختگی، تفرعن و بی‌مسئولیتی‌ آنها را، آنگاه هر توهمی درباره‌ی جریان اصلی نقد در آن روزها را دور می‌ریزیم.

 تئودور آدورنو Theodor W. Adorno

اما این خود کراوس بود که درون امر منفی، بین بلاهت و ابتذال، بین میان‌مایگی و حقارت، بین نویسنده‌ی بازاری و ابله تمایز قائل شد. به همین معنا، می‌توان تمایز قائل شد میان وضعیت کنونی، که در آن روح آزادی نقادانه و خودآئینی از قرار معلوم در آلمان غایب است، و دورانی که در آن نقد چه‌بسا درکی کاذب و پرطمطراق از خود داشت اما لااقل در زمینه‌ی حیات فکری از حدی از استقلال برخوردار بود.

مدت‌هاست که تصمیم داشته‌ام با جزئیات بیشتر به بحران نقد ادبی بپردازم، بحرانی که به نظرم ابعادی به‌مراتب جدی‌تر از این واقعیت دارد که دیگر کسی چون آلفرد کر1 وجود ندارد. در جستار «نقد فرهنگ و جامعه»2 کوشیدم برخی از نکات اصلی این موضوع را صورت‌بندی کنم، مقاله‌ای که در یادنامه‌ای برای تولد هفتادویک‌سالگی لئوپالد فون ویز3، «پژوهش جامعه‌شناختی زمانه‌ی ما»، منتشر شد. امروز خودم را محدود می‌کنم به نشان‌دادن برخی از وجوهی که از قرار معلوم وجه مشخصه‌ی وضعیت کنونی امور است.

آن نقد ادبی که ما در جوانی می‌شناختیم محصول دوران لیبرال بود. خانه‌ی آن در درجه‌ی اول روزنامه‌های لیبرالی چون «فرانکفورتر زایتونگ» و «برلینه تاگه‌بلات» بود. پیش‌فرض آن نه‌فقط آزادی بیان عقیده و اعتماد به فردی بود که بدون قیدوبند داوری خود را بیان می‌کرد، بلکه مرجعیت خاص مطبوعات را نیز مفروض می‌گرفت که با اهمیت حوزه‌ی تجارت و گردش ارتباط داشت. نازی‌ها با بی‌رحمی تمام به این وضعیت وقوف یافتند و نقد ادبی را در مقام واسطه‌ای اساسا لیبرال لغو کردند و ارزیابی هنری خاص خودشان را به جای آن نشاندند. حالا اما با سقوط دیکتاتور، تغییر صرف نظام سیاسی کافی نبوده است تا بنیادهای اجتماعی نقد ادبی احیا شود. آن نوع مخاطبی که مطبوعات لیبرال را می‌خواند وجود ندارد، و نیز افرادی با خمیره‌ای که به آنها امکان دهد چون داوران معقول و خودآئین آثار ادبی رفتار کنند.

مرجعیت فاشیستی فروپاشیده است، اما میراث به‌جامانده‌ی آن عبارت است از احترام به هر چیزی که وجود دارد، که تأییدشده است و خود را بزرگ و مهم جلوه می‌دهد. آیرونی، انعطاف‌پذیری فکری و شک درباره‌ی وضع موجود در آلمان هرگز ارج‌وقرب بالایی نداشته است. حتی در عصر لیبرال، برخورداری فرد از این اشکال واکنش فکری با وجدان معذب همراه بود، توگویی این خصایص نوعی نازک‌طبعی نامشروع بودند. این خصایص را «محترم» نمی‌شمردند: دانشگاه و پاورقی روزنامه همیشه به هم بدبین بوده‌اند. اظهر من الشمس است که عنصر منفیت مولد عمدتاً در نسلی که در حال حاضر در آلمان به نقد ادبی اشتغال دارد، غایب است. از دو حال خارج نیست؛ یا فرد تن به مخاطره نمی‌دهد؛ یا تلاش او بی‌حاصل از آب درمی‌آید. جدل از آن نوعی که آلفرد پولگار اخیراً به اثر فون سالومون در «مونات» اختصاص داده استثنایی کمیاب است. داوری منفی بیشتر چون احکامی اقتدارطلبانه صادر می‌شود و نه از روی نفوذ به درون موضوع مد نظر.

ردکردن یک اثر هنوز به‌صورت آن چیزی درمی‌آید که در ژارگون رایش سوم «abschiessen» نامیده می‌شد، شلیک‌کردن به چیزی، هلاک‌کردن4. البته به دلیل فقدان آزادی، بی‌طرفی و بالاتر از همه، معرفت حقیقی به مسائل عینی که تسلط بر آنها معنای اساسی اثری هنری است، نقد در اغلب موارد خود را به شکلی فاخر از خدمات اطلاعات محدود می‌کند. اغلب دشوار است متمایزکردن منتقد از نویسنده‌ی پشت جلد که اثر را تبلیغ می‌کند؛ البته برعکس آن را هم داریم: به گوشم رسانده‌اند که اخیرا منتقدی ادبی به همان نوشته‌ی پشت جلد و تبلیغات آن کفایت کرده و اصلاً خاطر گرامی‌اش را با پرداختن به کتابی که در دست داشته مکدر نکرده است. سقوط فرهنگ و خاصه ویرانی زبان در همه جا این نکته را تقویت می‌کند. گرایش به استفاده از کلیشه‌های زبانی پیش‌پاافتاده به جای جست‌وجوی بیان مناسب برای منظور خود، همراه است با ناتوانی از تجربه‌ی دست‌اول و اصیل خود پدیده. تو گویی هر چیزی به میانجی طرحی از تعابیر صلب درک می‌شود. مردم از منفیت هراس دارند، پنداری منفیت آنان را به یاد کیفیت بسیار منفی زندگی می‌اندازد، نکته‌ای که به‌‌هیچ‌وجه من‌الوجوه نمی‌خواهند به خاطرشان خطور کند. اتهام ویرانگر، اغراق‌آمیز، عجیب‌وغریب، غامض و چه و چه بودن آن‌قدر به سهولت به کار می‌روند که انگار نه انگار چیزی رخ داده است.

بحران نقد ادبی، و البته بحران نقد هنر به معنای عام کلمه، و خاصه نقد موسیقی، فقط از مقوله‌ی بی‌کفایتی متخصصان نیست، بل نشان از قوام کلی هستی و حیات امروز دارد. از یک سو، هر نیروی جاافتاده‌ی سنت که نقد، حتی از سر مخالفت، ممکن است بر آن تکیه کند، فروپاشیده است. از سوی دیگر، احساس ناتوانی فرد که در همه جا مشهود است تکانه‌هایی را فلج می‌کند که ممکن است به نقد نیرو و قوت برسانند. نقد بزرگ فقط و فقط در مقام دقیقه‌ای لازم در جریان‌های فکری قابل تصور است، خواه به آنها مساعدت کند، خواه با آنها از سر مخالفت درآید، و خود چنین جریان‌هایی نیروی حیاتی خود را از گرایش‌های اجتماعی می‌گیرند. با توجه به وضعیت آگاهی که در آن واحد نابسامان و مقلدانه است، نقد فاقد امکان عینی یک نقطه‌ی عزیمت است.

فقدان اصالت، آن کیفیت تهی که همه‌ی محصولات ادبی، علی‌رغم همه‌ی تلاش‌هایشان، امروزه دچارش هستند، معنای بی‌ربط‌بودن آنچه همچنان به اسم فرهنگ در زیر سایه‌ی نیروهای واقعی تاریخ اجرا می‌شود ــ همه‌ی آنچه مانع از ظهور آن نوع از جدیتی می‌شود که نقد ادبی بدان نیاز دارد. نقد فقط تا بدان‌جا قدرت دارد که هر جمله‌ی موفق یا ناموفق به تقدیر بشر گره خورده باشد. وقتی عقلانیت روشن لسینگ از عقل‌گرایی زیباشناختی پرده برمی‌داشت، وقتی هاینه به رمانتیسم که به سطح چیزی مرتجعانه و کلیشه‌ای نزول کرده بود حمله می‌کرد، وقتی نیچه زبان هنرنشناس به‌اصطلاح بافرهنگ را برملا می‌کرد، همه و همه مشغول مشارکت در روح عینی بودند. حتی کارل کراوس، که به اکسپرسیونیسمِ بالر و اشتایلر حمله می‌کرد و در عین حال کاشف گئورگ تراکل بود، بدون آن حرکت روح، غیرقابل تصور می‌نمود. این نکته که امروزه اصلاً هیچ گرایش مشابهی در روح عینی دیده نمی‌شود و هر تکانه‌ی آوانگاردی که جرأت کند و دست به کار شود بی‌درنگ با خطر زوال و تبدیل‌شدن به اموری تخصصی مواجه می‌شود، نقد را به بیان من‌عندی و فاقد جاذبه و توانِ اقناع تقلیل می‌دهد.

حتی کافی نیست گفتن این‌که سترونی و بی‌ثمری تولید ادبی مسبب بی‌ثمری نقد است. دلیل اصلی آن بی‌ثمری خنثی‌شدن فرهنگ است، که به پیش‌رو اشاره می‌کند، اما چون خانه‌هایی که به تصادف از بمب‌ها جان سالم به در برده‌اند و هیچ‌کس دیگر به‌راستی به دوام‌شان ایمان ندارد. در این فرهنگ، منتقد که دیگر فرهنگ را با نامش نمی‌نامد بالضروره همدست و شریک جرم آن می‌شود و گرفتار بی‌ربط‌بودن ابژه‌های آن می‌شود که در آنها نیروهای تاریخی عصر ممکن است در مواد و مصالح پدیدار شوند، اما بعید است به پایه و اساس جوهر هنری شکل دهند. رسالت منتقد ادبی از قرار معلوم تغییر مسیر داده و به جانب تأملات گسترده‌تر و عمیق‌تر حرکت کرده است، چراکه ادبیات به طور کلی دیگر نمی‌تواند مدعی آن شأن و منزلتی شود که سی سال پیش داشت. آن منتقد ادبی که می‌تواند حق مطلب را درباره‌ی رسالت خود ادا کند آن کسی خواهد بود که به فراسوی این رسالت برود و در ایده‌های خود شمه‌ای از آن آشوبی را ثبت کند که شالوده‌ی کار او را به لرزه انداخته. اما فقط در صورتی در انجام این کار موفق می‌شود که خود را با آزادی و مسئولیت تمام غرق کند در ابژه‌هایی که در سر راه او قرار می‌گیرند، البته بدون هیچ ملاحظه‌ای درخصوص مقبولیت عمومی و منظومه‌های قدرت، و در عین حال از دقیق‌ترین تخصص فنی ـ هنری بهره ببرد؛ و البته در صورتی که آن دعوی مطلق‌بودنی را که به شکلی تحریف شده، بخش ذاتیِ حتی رقت‌انگیزترین اثر هنری است، طوری جدی بگیرد که انگار اثر همان چیزی است که ادعا می‌کند.

پی‌نوشت‌ها:

1. منتقد و جستارنویس مشهور یهودی که به او «پاپِ فرهنگ» می‌گفتند - مترجم فارسی.
2. بنگرید به ترجمه‌ی صالح نجفی و محسن ملکی از این مقاله که در سایت «تز یازدهم» منتشر شده است - مترجم فارسی.
3. جامعه‌شناس و اقتصاددان آلمانی و رئیس انجمن جامعه‌شناسی آلمان در آن دوره - مترجم فارسی.
4. Shoot down

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...
گوته بعد از ترک شارلوته دگرگونی بزرگی را پشت سر می‌گذارد: از یک جوان عاشق‌پیشه به یک شخصیت بزرگ ادبی، سیاسی و فرهنگی آلمان بدل می‌شود. اما در مقابل، شارلوته تغییری نمی‌کند... توماس مان در این رمان به زبان بی‌زبانی می‌گوید که اگر ناپلئون موفق می‌شد همه اروپای غربی را بگیرد، یک‌ونیم قرن زودتر اروپای واحدی به وجود می‌آمد و آن‌وقت، شاید جنگ‌های اول و دوم جهانی هرگز رخ نمی‌داد ...
موران با تیزبینی، نقش سرمایه‌داری مصرف‌گرا را در تولید و تثبیت هویت‌های فردی و جمعی برجسته می‌سازد. از نگاه او، در جهان امروز، افراد بیش از آن‌که «هویت» خود را از طریق تجربه، ارتباطات یا تاریخ شخصی بسازند، آن را از راه مصرف کالا، سبک زندگی، و انتخاب‌های نمایشی شکل می‌دهند. این فرایند، به گفته او، نوعی «کالایی‌سازی هویت» است که انسان‌ها را به مصرف‌کنندگان نقش‌ها، ویژگی‌ها و برچسب‌های از پیش تعریف‌شده بدل می‌کند ...
فعالان مالی مستعد خطاهای خاص و تکرارپذیر هستند. این خطاها ناشی از توهمات ادراکی، اعتماد بیش‌ازحد، تکیه بر قواعد سرانگشتی و نوسان احساسات است. با درک این الگوها، فعالان مالی می‌توانند از آسیب‌پذیری‌های خود و دیگران در سرمایه‌گذاری‌های مالی آگاه‌تر شوند... سرمایه‌گذاران انفرادی اغلب دیدی کوتاه‌مدت دارند و بر سودهای کوتاه‌مدت تمرکز می‌کنند و اهداف بلندمدت مانند بازنشستگی را نادیده می‌گیرند ...
هنر مدرن برای او نه تزئینی یا سرگرم‌کننده، بلکه تلاشی برای بیان حقیقتی تاریخی و مقاومت در برابر ایدئولوژی‌های سرکوبگر بود... وسیقی شوئنبرگ در نگاه او، مقاومت در برابر تجاری‌شدن و یکدست‌شدن فرهنگ است... استراوینسکی بیشتر به سمت آیین‌گرایی و نوعی بازنمایی «کودکانه» یا «بدوی» گرایش دارد که می‌تواند به‌طور ناخواسته هم‌سویی با ساختارهای اقتدارگرایانه پیدا کند ...