وقتی کتاب «عصرها»ی [De Avonden یا The Evenings] جرارد ریو [Gerard Reve] در سال 1947 منتشر شد جامعه آن روز به شوک فرورفت. آن هم بهخاطر ارائه تصویری از جوانان هلند پس از جنگ جهانی دوم، شوکی که همگان را به تامل فروبرد. «عصرها» حالا در کشور خودش هلند به یک اثر محبوب تبدیل شده است.
جرارد ریو در «عصرها» حرفهای مملو از رسوایی را پشت سر گذاشت. در سال 1966 او به کاتولیسیزم تغییر مذهب داد، در زمانی که بهعنوان یکی از نویسندگان هلند شناخته شده بود. در همان سال او به اتهام توهین به مقدسات تحت تعقیب قرار گرفت. البته مخمصه و گرفتاری بزرگتر و اصلیتر او قبل از 1947 شروع شده بود. وقتی «عصرها» منتشر شد به فاصله کمی از انتشارش بهعنوان برترین کتاب قرن بیستم هلند معرفی و شناخته شد.
رمان «عصرها»؛ رمانی که سالیان دراز آن را غیرقابل ترجمه میدانستند، نه از آنسو که قابلیت ترجمه را نداشته باشد، بلکه به علت مضامینی که ممکن بود فضا را متشنج کند، کما اینکه بعد از ترجمه و انتشار آن بعد از هفتادسال هم عده زیادی را در شوک فروبُرد. سم گرت مترجم انگلیسی «عصرها» که ترجمهاش در آمریکا منتشر شده میگوید: «وقتی میشنیدند که من روی این کتاب کار میکردم عموما از من میپرسیدند که تو چگونه میتوانی بنشینی پای ترجمه این کتاب و عمرت را به پایش هدر دهی!؟ آنهم همچین کتابی که به شدت هلندی است؟» البته این ادعا درباره غیرقابل ترجمهبودن «عصرها» بهخاطر هلندیبودن در وهله اول موجب طرح چندباره این سوال میشود که منظور از آن چیست؟ منتقدان برای «عصرها» هم مثل دیگر کتابها شروع کردند به برشمردن ویژگیها و مولفههای کار جرارد ریو، البته با تاکید و تکیه بر اینکه «عصرها» در سطح ملی و بومی کتاب منحصربهفردی است. از جمله ویژگیهایی که در موردش میشمارند میتوان به این موارد اشاره کرد: نمود حس شوخطبعی جرارد ریو، ارجاعات دنیوی و جهانی برگرفته از ریشهها و فرهنگ و سنن بومی و ملی، مذهب، اهمیت و ابعاد زبان هلندی و البته خود متن و ارجاعات برونمتنی و درونمتنی. این عوامل در کنار عقیمبودن و ناتوانی عملی عامه، دستبهدست هم دادهاند و منجر به خلق توهم ترجمهناپذیری «عصرها» برای دههها شده است. حال آنکه در حال حاضر و با توجه به ترجمه کار، ویرانهای از این توهم باقی نمانده و طلسم ترجمهنشدن «عصرها» شکسته شده است.
جرارد ریو در این اثر به بیمیلی جوانان هلندی اشاره میکند و در خلال رویاهای گروتسک فریتس جوان و تواناییاش در بهسخرهگرفتن هرچیزی و نگاه طنزآلود و هجوآمیزش به هرآنچه پیرامونش در جریان است ـ حتی در مورد تلفات و خسارات جنگ ـ و پایداری و ثباتش پیرامون درهمآمیختگی تضادها مثل جنگ و صلح، داستان و ناداستان و... آنها را به تصویر میکشد. داستان با مواجهه فریتس با موقعیتی کمیک آغاز میشود. مثلا «قهرمان این داستان» قبل از غرقشدن در رویا هر صبح ساعتش را نگاه میکند. رویایی که در آن شش مرد تابوتی را حمل میکنند. تابوتی فرسوده و ترکبرداشته که ناگهان دستی از تابوت بیرون میآید و به گلوی یکی از مردها چنگ میاندازد: «اگر من بترسم» فریتش میاندیشد: «... همهچیز نابود خواهد شد و سقوط خواهد کرد و از دست من هم کاری برنخواهد آمد.» داستان به سبک و سیاق شروعش همانطور نیز ادامه مییابد؛ نگاه مبتذل و مستمر به ساعت، سمبولیسم مرموز، گزافهگوییهای هجوآمیز و... مخاطب را فریفته خود میکند.
بار کمدی داستان صرفا به روی شخصیت فریتس و مواجههاش با موقعیت نیست و اینکه واکنش هرروزه فریتس در موقعیت چگونه است مساله اصلی است؛ چراکه او هر روز با موقعیتی برخورد میکند و باید دید چه پاسخی به آن موقعیت میدهد. ریو معتقد است لازم است جاهایی از کتاب مقدس بهره جست. کتاب مقدسی همتا و همنام با کتاب مقدس کینگز جیمز که در سال 1637 منتشر شده است. جرارد ریو در مورد «زبان» معتقد است: «این دیالکتیک همان چیزی است که هلندی شده است.» کتاب مقدس کینگز جیمز هلندی به متمرکز و متحدکردن دیالکتیکهای جمهوری هلند کمک میکند تا به یک زبان واحد برسیم.
«عصرها» رمانی است که از هرچه رویا، کابوسها، توهمات پوچ ـ فانتزی سیر شده و از بلایا و مصیبتهایی که نازیها بر سر هموطنان هلندی او همچون فریتس ـ راوی جوان قصهاش ـ درآوردهاند میگوید و باعث و بانی عصبانیت راوی از زندگی در سالهای پس از جنگ دوم جهانی را بازگو میکند. براساس شواهد و شرایط تاریخی و آنچه ما از جرارد ریو میدانیم همراهی و درهمآمیختگی رویاها با فلسفه کلبیون چیز شگفتآوری نیست و نخواهد بود، اما فراگیری، گسترش و نفوذ این نارضایتی از زندگی پس از جنگ دوم جهانی در نگاهی اجمالی ما را رهنمون مرزهای نیهیلیسم میکند.
«عصرها» نوشته جرارد ریو بیستوچهار ساله بوده و حالا پس از اینهمه سال به دست سم گرت به انگلیسی ترجمه شده، و سپس از انگلیسی توسط مرتضی غلامی به فارسی، و در دسترس مخاطبان قرار گرفته است. «عصرها» پشتوانه و عقبه پنجاهسال ادبیات را با خود یدک میکشد. از دیگر مشخصههای آثار ریو، سیالبودن و شناوری کارهایش بین داستان و ناداستان است. آنچه که در «عصرها» نقشی پررنگ و اساسی دارد و از آن بهعنوان محور اصلی میتوان نام برد، جنگ دوم جهانی است که البته محوری غایب است که در لایههای داستان نهفته شده و ریو مستقیما به آن نمیپردازد.
«عصرها» روایت زمستان یکی از معروفترین آثار ادبیات هلند است. این کتاب در سال 1947 منتشر شد و اولین رمان نویسندهاش یعنی جرارد ریو بوده است. داستان ماجرای ده عصر از زندگی فریتس فن اگترز جوان 23ساله هلندی را روایت میکند که کارمند است و در آمستردام همراه با پدر و مادرش زندگی میکند. به همین دلیل هم رمان 10 فصل دارد. این رمان به فاصله کمی از جنگ دوم جهانی نوشته شده و جنگ دوم جهانی محور و اساس روایت است، اما بااینحال اشارات مستقیمی به موضوع جنگ دوم جهانی ندارد، بلکه فضای جامعه پس از جنگ را از راه به تصویرکشیدن و بازگویی تجربیات شخصی انسانها یعنی ترس، تنهایی، هراس، خستگی، حالوهوای غمزده و سرد آن دوران به مخاطب منتقل میکند. شاید به همین دلیل است که آن را نمونهای مانند «بیگانه»ی کامو و نسخه هلندی «مسخ» کافکا میدانند.
در قسمتی از رمان، فریتس صدای غرولند پدرش را میشنود. بعد هردوتای آنها تنها برای یک دقیقه ساکت میشوند. ناگهان به نظر فریتس چنین آمد که مادرش روی تخت نشسته و جلوی گریهکردنش را گرفته است. فریتس صدایش را میشنید، بلندتر از قبل. مادرش میگفت: «هرگز، هرگز تو زندگیت بهجز خودت به فکر کس دیگهای نبودی و اصلا فکر نکردی که...» فریتس با عجله برگشت به آشپزخانه. چشمهایش را بست و گفت: «من چیزی نمیشنوم، من چیزی نمیشنوم، هیچچیز اون چیزی نیست که من میشنوم.» در را بست و سریع رفت تا مسواک بزند. وقتی صداها بلندتر شد، با خودش آواز خواند: «بوم، بوم، بوم، بوم!» سرش با صدای سنگین همهمه و آواز پر شد. این دیالوگ بهخوبی گواه فضای پس از جنگ جهانی دوم است: عطش، خشم، سردی، انکار و تکتک عناصر انسانی را میتوانید در همین قسمت از رمان مشاهده کنید؛ زنی که از مردش دلسرد شده، نماد جامعهای است که جنگ و تلفات آن انسانها را به سوی سردی کشانده؛ چراکه زمانی که بهجای صدای اپرا و آوازهای کلاسیک، گوشها پر از صدای خمپاره شود و روزها و شبها از ترس و اندوه آکنده شود، دیگر ترسیدن نهتنها فعلی ترسناک برای شخص محسوب نمیشود، بلکه همانقدر عادی است؛ زمانی که سرتاپای وجود انسان از هر شوروشعفی خالی گردد انسان حکم مُرده سیالی را میگیرد که تنها خود را از اینسو به آنسو میکشد و تنها تفاوتش با جنازه در میزان حرکت او خلاصه خواهد شد. سردیای که تمام ابعاد زندگی را دربرمیگیرد و افکاری که بوی نجات و فرار میدهند و روحی که ترکش خورده و لنگلنگان خود را به انتهای خط میرساند و آنسو پسرکی که نمیخواهد بشنود یا حتی خود را به نشنیدن زده است؛ شاید بتوان اینطور گفت که نماد جامعهای است که نمیخواهد بیاندیشد که منفعت جنگ برایش چه بوده و چرا باید میجنگیده تا اینگونه تاوان بازی کثیف سیاستمداران را پس دهد.