شهر فرنگ | هممیهن
رولان بارت زمانی نوشت: «صفات در شب باز میگردند.» آن فکری خوفناک و نگرانکننده برای نویسندگانی است که سعی میکنند همهچیز را طی روز پاک کنند. اما برای لارنس دارل [Lawrence Durrell] مانند کنراد صفات همیشه وجود دارند و ناپدید نمیشوند. اگر رمز و رازی در کنراد وجود داشته باشد، غیرقابل کشف است و اگر در دارل پیچیدگیهایی باشد، حل ناشدنی است و در دنیای دارل گنجها بیپایان هستند، عادات عمیقاً ریشه دارند، غروب آبی است، سایه و ترامواها زرشکی هستند و سپیدهی سحر ارغوانی است، اما بعد در کمال تعجب صداها و یک مسجد نیز همینطور است.
همچنان این نویسندگان که از صفتهای زیادی بهره میبرند درواقع از زبانی که به وفور استفاده میکنند، مطمئن نیستند. برعکس به نظر میرسد آنها میان امیدی ناامیدکننده گیر کردهاند که با افزودن کلمهای بیشتر به نتیجهی مطلوب خواهند رسید، واقعیت را قابل درک یا رمز و راز را حل میکنند، اما دوست ندارند که این باور ناخوشایند را داشته باشند که هیچچیز به نتیجه نمیرسد.
گاهی ما آنها را میبینیم که میان این مواضع گیر کردهاند، مثل وقتی مارلو برای شنوندگانش در «دل تاریکی» نطق میکند («آیا او را میبینید؟ داستان را میفهمید؟ آیا اصلاً چیزی میبینید؟») یا راوی دارل در جلد سوم «چهارگانهی اسکندریه» با تقریباً 300 صفحهای که هنوز مانده، به ما میگوید: «کلمات عشق را میکشند همانطور که هر چیزی دیگر را میکشند.» راوی دیگر جلد چهارم میگوید: «کلمات صرفاً آینهی نارضایتی ما هستند » اما با وجود این «به شکار استعارهها» ادامه میدهند و در یک نقطه که سخت مشغول توصیف «شکست کلمات است» همین راوی این عناصر ناقص را با چنان شوری بیان میکند («کلمات... یکییکی در غارهای بیکران تخیل فرو میروند، کمکم ضعیف میشوند و بعد بیرون میآیند.») که شما از خود میپرسید آیا او فراموش کرده که قرار است شکست بخورد.
واضح است که مشکل صفتها یا حتی نوشتههای توصیفی پیچیده مانند استفاده از رنگهای بنفش (یا ارغوانی یا زرشکی) بهطورکلی نیست. روزنامهنگاری به راوی دارل توضیح میدهد که او فکر میکند پرسواردن، نویسنده بزرگ چهارگانه در محل اقامتش، میخواست به او بگوید: «تقلای نویسنده چیست، جز تلاش برای استفاده از یک مدیوم، با دقت هرچه بیشتر در عین آگاهی از محدودیتهای ذاتی آن؟ به هر حال این کاری ناامیدکننده و چالشبرانگیز است اما همچنان با وجود سختیهایش ارزشمند است.»
این دکترین مدرنیستی خوبی است و تعداد زیادی از نویسندگان و منتقدان از مالارمه تا آدورنو قطعاً این مانیفست را امضاء میکردند. اما این گزاره آنچه را که در داستان دارل یا در داستان کنراد اتفاق میافتد، توصیف نمیکند. هدف دقت نیست بلکه تأثیر است. به همین دلیل صفتها گاهی اوقات راهحل هستند و بهترین سرنخ ما از آنچه در حال وقوع است.
چهارگانهی دارل تلاشی در شاهکاری از نظر اندازه (و شکل و زمان) است اما او زندگی را برای آن رها نکرد. او با طنزها، کشفیات و لحظات فاوستی زندگی ماند، همچنین با تصنعات و یکنواختیها زندگی. کتاب جی.اس فریزر در مورد دارل نشان میدهد که با وجود زمانی طولانی که رماننویس صرف تأمل روی این آثار کرد اما سه اثر آخر را خیلی سریع نوشت: «بالتازار»[Balthazar] را در شش هفته، «مونتآلیو»[Mountolive] را در 12 هفته و «کلیا»[Clea] را در چهار هفته.
همچنین بد نیست بدانیم که او گرچه تا جایی که دربارهی جاهطلبیهایش متفرعن به نظر میرسد («من سعی میکنم که یک رمان چهار عرشهای را تکمیل کنم که فرم آن بر اساس گزارهی نسبیت است»). او همچنین میتوانست سبک متفاوتی از بیان را هم مدیریت کند. «آیا از نسبیت ناراحت هستید؟ اما سازهی کاغذی من فقط یک اسباببازی است یک شکل مانند یک شهر فرنگ است که برای بچه یکی از دوستان درست شده... آن فقط یک ایده است.» این بهنوعی گفتهی پرسواردن است که او «همیشه باور داشت که به خواننده(اش) اجازهی غرق شدن یا تورق کردن (اثرش) بدهد.»
دارل سعی نمیکرد در یک مدیوم مبهم دقیق بنویسد. او سعی میکرد، گاهی دقیق و گاهی با سستی باورنکردنی بنویسد تا مانند جورج مردیت در زمان خودش، آنچه را که دربارهی «عشق مدرن» میدانست به ما بگوید و اشکال روایی که متناسب با موضوع تغییرپذیر اوست بیابد. نکته این است که سستی ممکن است گاهی به اندازهی دقت مهم باشد و اینکه طیف وسیعی از رمانها وجود دارند که نه سست هستند و نه دقیق، بلکه اصلاً چیز دیگری هستند.
دارل قبل و بعد از این چهارگانه چیزهای زیادی نوشت: شعر، نمایشنامه،کتابی دربارهی قبرس و رمانهای دیگر. تیاس الیوت «کتاب سیاه» او را بسیار تحسین کرد و دو رمان اولیهاش؛ «فلوت زنِ عشاق» و «بهار وحشت» هستند.
با اینحال هنوز خیلیها فکر میکنند که «چهارگانه اسکندریه» او گرچه تکهتکه است، بهنوعی یک شاهکار است، چهارگانهای از دههی 1950 که خود دارل آن را «بررسی عشق مدرن» مینامد اما اغلب توسط خوانندگانش بیشتر تداعی یک شهر در نظر گرفته میشود؛ اسکندریه یونانی ـ عرب چندقومیتی و تقریباً بینهایت تنوع عشق در هزار صفحهی عجیبش بررسی میشود و حضور اسکندریه قطعاً در اثر نفوذ میکند، اما جذابیت افسانهای این چهارگانه اساساً اگزیستانسیال است. در عین حال افرادی هستند که مطمئن نیستند آن یک شاهکار باشد زیرا آن را غیرخوانش یافتند.
واقعیت این است که سه رمان اول واقعاً تحسینبرانگیز است اما خوانندگان وقتی به «کلیا» میرسند توی ذوقشان میخورد زیرا بیش از حد در آن هزل وجود دارد که شایسته یک اثر جدی ادبیات باشد. در میان دستاوردهای قابل توجه، این چهارگانه قطعات ادبی در خوری دارد: شلیک به اردک در دریاچهی مارئورتیس در پایان «ژوستین» [Justine]، کارناول در پایان «بالتازار» و بیداری در پایان «مونتآلیو»، تمام این صحنهها با صبر و حوصله بهخاطر خودشان توصیف میشوند، نه برای نمادهایی که ممکن است ارائه کنند. همچنان هرکدام از این صحنهها حاوی یک چرخش یا راز است.
در اولی جسدی کشف و به اشتباه شناسایی میشود. در دومی شخصی اشتباه کشته میشود. در سومی هم شخصی اشتباه کشته میشود، اما نه سهواً. خود اثر عظیمتر از موضوعاتش است که نویسنده آن را طی چهار سال نوشته است: ژوستین در سال ۱۹۵۷، بالتازار و مونتآلیو در سال ۱۹۵۸، و کلیا سال ۱۹۶۰ سه کتاب اول مجموعهی چهارگانه اسکندریه، رشته وقایع واحدی را از دیدگاههای مختلف روایت میکند.
کتاب چهارم، مروری جزئی بر وقایع سه کتاب اول دارد که شش سال پس از آنها و در زمان جنگ رخ میدهد. داستان دربارهی مردی بهنام ال.جی.دارلی است که سرگذشت دوستیها و ارتباطات رمانتیک خود در شهر اسکندریه را نظاره میکند. این مشاهدات، گاهی توسط دیگر شخصیتها داستان تکمیل، یا به چالش کشیده میشوند. پرسش اساسی در چهارگانهی اسکندریه این است که آیا عشق در زمانهای که تغییر در آن اجتنابناپذیر است، پایدار میماند؟ وقتی این اثر منتشر شد، نظرات مختلفی دربارهی آن وجود داشت و منتقدان فرانسوی آن را میستودند.
آمریکاییها مشتاقانه از آن استقبال کردند. منتقدان انگلیسی چندان مطمئن نبودند. دارل، که مادام العمر در خارج از کشور بود، هرگز ستایشگر فرهنگ انگلیسی نبود و نثر استادانهاش چندان برای نویسندههای سختگیرتر مانند آنگوس ویلسون، که آن را بهشدت مبتذل میخواند، جذاب نبود. ادعاهای آن مورد تمسخر قرار گرفت، افراط و تفریطهای آوانگارد آن تقلید شد و اگرچه این کتابها موفقیتهای تجاری بودند، او دوباره چیزی به این موفقیت در سطح عمومی ننوشت.
این اثر تخیلی عظیم در آزمون زمان و سلیقه مقاومت کرده است و به طور مداوم در چرخهی انتشار باقی مانده است. حتی چندین دهه پس از انتشار آن، افراطهای پر زرق و برق و سبکهای مدرنیستی آن در درجه دوم اهمیت ماهیت متمایز آن قرار میگیرد که مدتها پس از فراموش شدن توطئههای پیچیده در ذهن شما باقی میماند. حالا «چهارگانهی اسکندریه» در ایران ترجمه شده است. این اثر با ترجمهی خاطره کردکریمی، در 1104 صفحه از سوی نشر برج منتشر شده است.