زهره حسین زادگان | اعتماد
ادگار مورن [Edgar Morin] را به عنوان جامعهشناس و فیلسوف در حوزه روشنفکری فرانسه و جهان میشناسیم. جالب است که مورن در صد و دومین سال زندگیاش است و همچنان اندیشهای پویا و مغزی متفکر دارد. مثلا در دوران کووید19 کتابی نوشت و از تجربیاتش در قرنی که زیسته بود صحبت کرد. حتی امروزه در توییتر فعالیت میکند و به دلیل همین پویایی اندیشه و اینکه روشنفکر و تحلیلگر است سخنانش بسیار قابل تامل است. مورن در جوانی جنگ اسپانیا را میبیند، وارد حرکتهای ضدفاشیستی میشود و سپس در زمان جنگ جهانی دوم به جنبش رزیستانس (مقاومت) فرانسه که برای آزادسازی فرانسه تشکیل شده بود، در شاخه جوانان حزب کمونیست، میپیوندد. البته بعدها از کمونیسم خارج میشود و دیگر خود را به هیچ نحله سیاسی خاصی منتسب نمیکند. همگی اینها مورن را انسانی خاص و متفاوت میسازد.
![خلاصه کتاب اندیشیدن فراگیر؛ آدمی و جهان او» [Penser global: l'homme et son univers] ادگار مورن [Edgar Morin]](/files/16835414468784594.jpg)
اگر ممکن است در ابتدا درباره میزان آشنایی ایرانیان با ادگار مورن بفرمایید.
ادگار مورن در سال۱۳۸۲ شمسی به دعوت دکتر امیر نیکپی به ایران آمد و کنفرانسی را در دانشگاه شهید بهشتی به همراه دکتر داریوش شایگان ارایه کرد. وی دارای بیش از چهل عنوان اثر است که به زبانهای گوناگون ترجمه شده. در ایران نیز با ترجمههایی که از برخی آثارش صورت گرفته شناخته شده است؛ ازجمله کتاب شش جلدی روش که یکی از مهمترین آثار مورن است و در آن به ویژه به مساله آموزش و شناخت پرداخته است. همچنین کتابهای سرمشق گمشده، درآمدی بر اندیشه پیچیده، هفت دانش ضروری برای آموزش و پرورش آینده که آن را برای یونسکو نوشته است، آموزش برای دوران جهانی و یادگیری در عصر سیارهای آثاری هستند که به فارسی ترجمه شدهاند. کتاب «انسان و مرگ» نیز که اولین کتاب مورن است نگاهی جامع به مساله مرگ دارد و پدیده مرگ را از بُعد تاریخ، زیستشناسی، روانشناسی، جامعهشناسی، اسطورهشناسی و... بررسی میکند (گویا فصل اول این کتاب به فارسی ترجمه شده است). جا دارد که روی این کتاب کار بیشتری شود.
عناوین آثاری که مطرح شد به خوبی نشانگر آن است که دغدغه اصلی مورن شناخت و آموزش است.
در حقیقت هدف از آموزش همانا شناخت است و زاویه نقد مورن در مورد شناخت ریشه در نظریه اصلی او یعنی «اندیشه پیچیده» دارد. مورن در سال ۱۹۸۲ کتابی نوشت با عنوان علم همراه با آگاهی و آنجا برای نخستینبار «اندیشه پیچیده» را مطرح کرد. او از آن پس در تمام آثارش در واقع به شرح و بست این نظریه میپردازد. مورن در جامعه آکادمیک و دانشگاهی دنیا و فرانسه با بحث اندیشه پیچیده معروف است.
چرا مورن مثل متفکران فرانسوی دیگر مثل سارتر و دریدا و فوکو چندان مشهور نیست؟
مورن به تعبیری «قربانی» نگاه چندوجهی یا نگاه بینارشتهای خودش شده است. او دارای دو لیسانس حقوق و نیز تاریخ و جغرافیاست و سپس در زمینههای فلسفه و جامعهشناسی تحصیلات دانشگاهی کرده است تا حدی که وارد مهمترین مرکز پژوهشی فرانسه1 میشود، در زمانی که کسانی مانند مرلوپونتی، سارتر، جرج فریدمن، آلن تورن و استفان هسل در آنجا بودند. اما اگر امروز از یک دانشجوی فارغالتحصیل رشته فلسفه یا جامعهشناسی بخواهیم ده فیلسوف یا جامعهشناس مطرح فرانسوی را نام ببرد، ممکن است مورن در بین آنها نباشد. علتش این است که نمیتوان مورن را جامعه شناس، انسانشناس یا فیلسوف به معنای اخص کلمه دانست. در حقیقت نگاه بینارشتهای مورن بازتاب دغدغهای است که وی در مورد پارادایم حاکم بر فضای آموزشی در تمام دنیا دارد، یعنی نگاهی تکبعدی و سادهانگارانه نسبت به مساله شناخت انسان و جهان. چندبعدی بودن مورن ما را به یاد مفهومی که در گذشته تحت عنوان «حکیم» میشناختیم میاندازد. حکیم در گذشته انسان جامعالاطرافی بود که هم نجوم میدانست، هم تاریخ، هم ریاضیات و... اما امروزه در نظام آکادمیک چنین چیزی متصور نیست.
خود مورن خویشتن را چگونه معرفی میکند؟
مورن خود را در معرفتشناسی ساختارگرا میداند. او میگوید واقعیت محصول تعامل بین امر بیرونی و اندیشه است. یعنی حواس پنجگانه در واقع به واسطه رشتههای عصبی پیام را به مغز میرسانند و مغز آن را پردازش میکند و درنهایت برداشتی از واقعیت به ما ارایه میکند. در حقیقت این مسیر شناخت ما از واقعیت است و با این نگاه نوعی نسبیگرایی در آن دیده میشود. همچنین خطاپذیری به منزله جزءِ لاینفک مسیر شناخت نتیجه دیگری است که از این نگاه حاصل میشود. این نکتهای بسیار اساسی است که در عین حال به نوعی تواضع در اندیشه و لذا درک دیگری منجر میشود. یعنی ممکن است که من در شناختم از واقعیت دچار اشتباه شوم. اشتباه و خطا جزءِ لاینفک روند شناخت است و به عقیده مورن آگاهی به این مساله در تصمیمگیریهای کلان خیلی مهم است. وقتی ما این نگاه خطاپذیری در ذات شناخت را داشته باشیم و بدانیم که آینده پیشبینیناپذیر است و تاریخ نه همچون رودخانهای رو به جلو بلکه مانند خرچنگی با حرکات معوج پیش میرود، بهتر میتوانیم خود را برای آینده آماده کنیم. آگاهی به این موضوع به تعبیر مورن میتواند باعث داشتن نوعی «استراتژی» برای آینده شود و نه داشتن برنامهای مشخص و ثابت. به بیان دیگر «استراتژی» مبتنی بر این نگاه باعث میشود در مواجهه با پیشامدهای پیشبینینشده در آینده منعطفتر و هر آینه آماده اصلاح روند جاری باشیم.
این اتفاقات پیش بینی نشده در چند سال اخیر در ایران و جهان برنامه بسیاری از افراد و سازمانها را تحتالشعاع قرار داده است؛ مثل کرونا.
بله، دقیقا همینطور است. یک ویروس تمام دنیا را تحتالشعاع قرار داد و درباره آن کتابها نوشته شد. مورن هم در این باره کتابی با عنوان مسیر را تغییر دهیم: درسهای ویروس کرونا نوشت.
در همین کتاب مورد بحث ما یعنی «اندیشیدن فراگیر؛ آدمی و جهان او» [Penser global: l'homme et son univers] به نظر میرسد دغدغه مورن آدم و جهان پیرامون اوست. این چه نسبتی با ایده اندیشه پیچیده مورن دارد و چه ارتباطی بین اندیشیدن فراگیر و اندیشه پیچیده مورن است؟
در واقع همانطور که مطرح شد، مورن از سال ۱۹۸۲ با کتاب علم همراه با آگاهی و طرح اندیشه پیچیده همواره در دیگر آثارش به شرح و تفصیل این نظریه پرداخته است. در حقیقت اندیشیدن فراگیر نتیجه و محصول نگاه به واقعیت و پدیدهها به عنوان یک امر پیچیده است. در مواجهه با امری پیچیده نیازمند اندیشهای فراگیر هستیم تا بتوانیم در مسیر شناخت آن وارد شویم. تفاوت دیگری که کتاب اندیشیدن فراگیر: آدمی و جهان او با دیگر آثار مورن دارد آن است که این کتاب محصول درسگفتارهایی است که وی در دانشگاه سوربن ارایه کرده و سپس آنها را در قالب کتابی کمحجم به صورت نوشتار در آورده است. این کتاب برای قشر وسیعی از مخاطبان قابل فهم و درک است. یعنی اگر شما مثلا متخصص در زمینه جامعهشناسی یا فلسفه هم نباشید میتوانید از این کتاب بهره ببرید. در واقع این کتاب چکیدهای از مهمترین سرفصلهای اندیشه مورن با تمرکز بر اندیشه پیچیده طی چندین دهه است و به ما سرنخهایی برای مطالعات عمیقتر در حوزههایی که مطرح میکند، میدهد. به تعبیری این کتاب را میتوان وصیتنامه فکری مورن به حساب آورد.
اگر ممکن است به اختصار در مورد خود اندیشه پیچیده هم توضیح دهید.
اگر مشخصا راجع به اندیشه پیچیده سخن بگوییم، باید گفت مورن واژه پیچیده را از واژه لاتین complexus میگیرد که به معنای امر درهمتنیده است؛ نوعی درهمتنیدگی میان اجزا که همزمان که در تعارض هستند در تعامل با یکدیگر نیز قرار دارند. اما مورن در پی عبور از این درهمتنیدگی نیست بلکه سعی دارد تا این پیچیدگی را نشان دهد و در جهت درک آن قدم بردارد. به عبارتی دیگر، باید میان امر پیچیده (کمپلکس) و امر دشوار یا غامض (کمپلیکه) تفاوت قائل شد. مثلا یک مساله ریاضی یا یک کلاف سردرگم اموری غامض هستند. نکتهاش این است که قابل حل شدن هستند. شما میتوانید یک کلاف سردرگم را باز کنید، یا یک مساله ریاضی هرقدر هم غامض باشد حل میشود، اما امر پیچیده متفاوت است و اساسا از نگاه مورن هدف حل آن نیست، بلکه باید بدان آگاهی یافت. از نگاه مورن هنگامی که از انسان خردمند صحبت میکنیم باید آگاه باشیم که این تنها وجه انسان نیست و نباید انسان را فقط به این وجهش فرو بکاهیم. چون ما انسان دیوانه (دیوانگی) هم داریم. در دیوانگی فقط صحبت از مجانین نیست. مثلا در هر خشمی یک دیوانگی هست؛ یعنی خردمندی در کنار دیوانگی.
انسان موجودی چندبعدی است: انسان اقتصادی در کنار انسان مصرفگرا، انسان سازنده در کنار انسان بازیگر، بُعدزمینی انسان در کنار بعد شاعرانگیاش. بُعد شاعرانگی آن چیزهایی است که به زندگی انسان ارزش و والایی میدهند. یا باز در همین رابطه مورن تاکید زیادی بر ادبیات دارد و میگوید ادبیات یکی از ابزار مهم شناخت انسان است. از نگاه او اثری که یک رمان در شناخت انسان و جهان میتواند داشته باشد شاید هرگز در علم یافت نشود. بهویژه داستایوفسکی از نظر مورن تاثیرگذار است. مثلا کتاب برادران کارامازوف را وقتی میخوانیم با هر یک از شخصیتهای آن همدلی میکنیم. در واقع همه این شخصیتها انسان هستند و این انسان است که از زوایای مختلف خود را بیان میکند. همه آنها به نوعی حق دارند. یعنی باز همان تعبیر مورن که انسان هم بازیگر است، هم دیوانه، هم خردمند، هم اقتصادی، هم اسطورهای، هم دینی و... بدین معنی ادبیات و حتی بعضی فیلمها دارای قابلیتهایی هستند که علم فاقد آن است. در ادبیات و رمان است که پیچیدگی انسان به خوبی نمایان میشود، مثلا یک جنایتکار بهرغم جنایتی که مرتکب شده میتواند دوست یا همسری خوب باشد و در واقع اگر او را به واسطه جنایتی که مرتکب شده فقط جنایتکار خطاب کنیم به نوعی او را به یک جنبه از وجودش فروکاستهایم و سایر زوایای انسان بودن او را کتمان کردهایم.
امر پیچیده چطور منجر به شناخت بیشتر انسان میشود؟ و چه تاثیری در شناخت انسان و جهان دارد؟
مورن درنهایت پاسخی به سوال در مورد چیستی انسان و جهان نمیدهد. در واقع دغدغه او نشان دادن روش شناخت است. این مسیری است پر از رازها و نادانستهها و امور پیشبینیناپذیر. مورن معتقد است که ما هنوز در دوران بربریت اندیشه هستیم. در پارادایم (الگوی فکری) سادهانگاری هستیم و اگر بخواهیم از این پارادایم بیرون بیاییم و به تمدن فکری برسیم، باید روش شناختمان را مبتنی بر اندیشه پیچیده بنا نهیم. مورن میگوید انسان همزمان دارای سه بعد اجتماعی، فردی و زیستشناختی است. شما نمیتوانید بگویید انسان ۳۳درصد فرد، ۳۳درصد جامعه و ۳۳درصد گونه زیستی است، بلکه درواقع انسان صددرصد جامعه، صددرصد فرد و صددرصد گونه زیستی است. اما این نکته در آموزش و پرورش ما کاملا مغفول مانده است. برای مثال مغز را که پدیدهای واحد است هم در عصبشناسی مطالعه میکنیم و هم در روانشناسی، حال آنکه این علوم از هم تفکیک شدهاند و باید سرانجام در یکجا به هم برسند و این نتیجه عدم شناخت نگاه پیچیده به جهان است که باعث تفکیک علوم از یکدیگر در نظام آموزشی شده است. برای مثال یک جامعهشناس همه چیز را از نگاه جامعهشناسی تحلیل میکند، در صورتی که ما با پدیدهای به نام انسان و جهان مواجهایم که در ذات خود پیچیده است. براساس سخنان مورن اندیشه پیچیده سه مفهوم اصلی دارد: دیالوژیک، هولوگرامیک و چرخه بازگشتی.
دیالوژیک یعنی چه؟
در اصل دیالوژیک صحبت از بههمپیوستگی پیچیده اعضای یک کل منسجم است که در عین حال که با هم در تعاملاند، در تضاد و رقابت هم هستند، ولی مجموع آنها برای بقای آن کل و سیستم لازم است. در حقیقت ممکن است دو چیز در دوگانگی خود چیزِ سوم و مجموعهای را تشکیل دهند، بدون آنکه تکینگیشان از بین رفته باشد و دوئیتِ آنها باقی میماند. تفاوت این نگاه اندیشه پیچیده با دیالکتیکی که هگل مطرح میکند این است که دیالکتیک سعی دارد تا از تز و آنتیتز گذر کند و به سنتز برسد و یک برونرفت ایجاد کند. اما مورن به دنبال برونرفت نیست و میگوید ما باید همین تعارض را درک کنیم و این تعارض لازمه وجود کل است و نکته جالب آن است که وقتی کل ساخته میشود ماهیتی مجزا از اجزای تشکیلدهندهاش پیدا میکند.
اصل هولوگرامیک یعنی چه؟
نکتهای که در اصل دیالوژیک گفتم، در ایده اصل هولوگرامیک مطرح است که به رابطه جزء و کل میپردازد. در حقیقت جزء در کل وجود دارد و کل از اجزا تشکیل شده، اما کل نیز در تکتک اجزا یافت میشود. برای مثال بدن از سلولها تشکیل شده اما همزمان در هر سلول کل اطلاعات وراثتی وجود دارد. جامعه از افراد تشکیل شده و خود آن جامعه مستقل از افراد تشکیلدهندهاش هویتی پیدا میکند که دارای فرهنگ، زبان، حکومت و... است و در تکتک افراد هم این فرهنگ وجود دارد. لازمه دیگر اصل هولوگرامیک این است که کل قابلیتهایی پیدا میکند که در تکتک اجزا یافت نمیشود. به فرض مولکول هیدروژن و اکسیژن آب را تشکیل میدهند، اما در هیچ یک از آنها بهطور مجزا آب نیست. یا به فرض که مولکولهایی که بدن ما را تشکیل دادهاند فاقد درک و شعور هستند یا مثلا قدرت تولیدمثل ندارند. در پارهای موارد با تحلیلهای شیمیایی احساسات و عواطف انسان نتیجهگیری میکنند که شما به چیزی علاقه دارید یا ندارید.

به تعبیر مورن، انسان را یک ابرمولکول میبینند و این در واقع فروکاستن انسان به تنها یک بعد اوست. اما باید دانست که این کل هویتی مستقل از اجزای تشکیلدهندهاش دارد. کل نوعی «پیدایش»2 است. این پیدایش از اجزای تشکیلدهندهاش مجزا و مستقل میشود. امر دیگری که از اصل هولوگرامیک ناشی میشود آن است که در مییابیم که ما جزیی از طبیعت و جهان فیزیکی و کیهانی و زیستشناختی هستیم که در عین حال دارای فرهنگیم و این ما را در جهان زیستشناختی متمایز میکند. اما درک این نکته که ما جزیی از طبیعت هستیم پیوند ما را با طبیعت که در دوران مدرن گسسته شده بود پررنگتر میکند. این تلقی را که طبیعت یک طرف است و انسان طرف دیگر، اینکه طبیعت فاقد شعور است و انسان به دلیل ذیشعور بودن میتواند بر آن غلبه پیدا کند، باید تغییر داد و این کاری است که اندیشه پیچیده از جمله به دنبال آن است. این تلقی حاصل نگاه دوگانه دکارتی در فلسفه غرب و تمدن مدرن است و البته در فلسفه شرق اینگونه نگاهی وجود ندارد و همه چیز را در امتداد هم در یک دایره و چرخه میبینند.
در کنار ایدههای اصل دیالوژیک و هولوگرامیک، مفهوم سومی در نظریه اندیشه پیچیده وجود دارد که به تعبیری مورد آن را اصل چرخه بازگشتی خواندید. این اصل به چه معناست؟
بدین معنی که محصول در فرآیند تولید لازمه تداوم خودش میشود. یعنی ما همزمان که ساخته فرآیند تولیدمثل گونه هستیم، خودمان سازنده و ادامهدهنده این چرخه نیز هستیم. یا جامعه از انسانها ساخته شده و محصول تکتک افراد است، اما برای بقای خودش نیازمند انسان است. وقتی به این نگاه رسیدیم متوجه میشویم که ما در بربریت و پیشاتاریخ اندیشه انسانی هستیم و اگر بخواهیم به تمدن برسیم نیازمند آن هستیم که این راه را با این نگاه و این روش ادامه دهیم و شناخت را بر اندیشه پیچیده مبتنی کنیم. در واقع این یک آغاز است. تازه به بلوغ فکری میرسیم و اینطور نیست که علم پاسخ همه چیز را داد و تمام شد. در بحث درباره سهگانه نظم، بینظمی و سازمان، مورن بار دیگر به پیچیدگی این جهان اشاره میکند. منظور از نظم این است که ساختار اتمها نظمی دارد و قوانین فیزیک حاکی از وجود نظم است. اما بینظمی اشاره به اصل دوم ترمودینامیک، یعنی آنتروپی که در حال گسترش است، دارد. بینظمی باعث برخورد اتمها به یکدیگر میشود و براساس اصولِ نظم از قرار گرفتن اتمها در کنار هم سازمان به وجود میآید و این همان ماده، زندگی و حیات است. ولی نکتهای که مورن بدان اشاره میکند این است که کل این ماده حدود ۴ درصد از هستی را تشکیل میدهد و مابقی چیزی است که به نام ماده تاریک میشناسیم و در واقع از جنس راز است. او تفاوتی میان راز و معما قائل میشود.
این تفاوت در چیست؟
معما چیزی است که پاسخ آن بالاخره پیدا خواهد شد، اما راز چیزی نیست که ما و علم پاسخ روشنی برای آن داشته باشیم. مثل این پرسش که چرا جهان جهان است؟ چرا جهان به جای آنکه خالی باشد پر است؟ اینها سوالات خیلی اساسی است که ما جوابی برای آنها نداریم، ولی این نگاه منجر به نوعی تواضع در اندیشه میگردد و همچنین باعث میشود تا هم درک بهتری از جهان به دست آوریم و هم درک بهتری از دیگر انسانها و اندیشههایشان.
انگار نقدی که مورن دارد به مدرنیته و علم است و نارسایی آنها و بسنده کردن انسان امروزی به علم که چقدر میتواند ابتدایی باشد و دنیا چقدر پیچیدهتر از آن است که فکر کنیم توانستهایم با علم این دنیا را کشف کنیم.
بله، کاملا درست است. من در اینجا میخواهم با نظر به اندیشه مورن کمی درباره اهمیت حوزههای بینارشتهای به ویژه حقوق بشر که رشته تحصیلی خودم بوده است بگویم. نگاه مورن کمک شایانی به این مساله کرده است. درواقع ساختار نظام آموزشی بر نگاه تخصصگرایانه مبتنی است و از نظر مورن این نگاهی سادهانگارانه است، چراکه همه چیز را به یک جنبه فرو میکاهد. حقوق بشر هم همینگونه است. شما وقتی فارغالتحصیل رشته حقوق بشر میشوید گاهی در جامعه آکادمیک تکلیف شما روشن نیست و نمیدانید که شما را با چه عنوان معرفی خواهند کرد. نمیدانید شما متخصص چه هستید؟ درصورتی که در قالب این رشته شما هم تاریخ میخوانید، هم فلسفه، هم اقتصاد هم جامعهشناسی و هم حقوق. رشته حقوق بشر معمولا در برنامه دانشکدههای حقوق گنجانده میشود. اما سخن از حقوق بشر در میان است، یعنی حقوق انسان! با تمام آن پیچیدگیهایی انسان که میدانیم و مورن نیز در قالب نظریه اندیشه پیچیدهاش از آن سخن میگوید. اصل دیالوژیک که بدان اشاره کردیم نوعی نسبیگرایی و تکثرگرایی به همراه دارد که در بحث از حقوق بشر و آموزش آن بسیار کارساز است. بحث جهانشمولی و نسبیگرایی بحثهای مهمی در حقوق بشر است. آیا یک اندیشه مشخص را میتوان به عنوان امری جهانشمول در همه جای دنیا اِعمال کرد؟ یا اینکه از سوی دیگر بخواهیم به نوعی نسبیگرایی قوی پایبند باشیم که اساسا معتقد است نمیتوان گفت چه کاری خوب و چه کاری بد است چون همه چیز را باید در بستر فرهنگی-تاریخی هر قوم یا هر ملتی ارزیابی کرد.
گهگاه این نسبیگرایی دستاویز برخی قدرتها هم میشود که بخواهند حقوق بشر را نفی کنند، با این استدلال که اینها با پیشینه تاریخی و فرهنگی ما منطبق نیست.
آنچه افرادی مانند جک دانلی، کریستف ابرهارد یا مورن مطرح میکنند نوعی نسبیگرایی است که بخشی از جهانشمولی را میپذیرد. مورن میگوید ما باید از تمدنهای مختلف بهترینهایشان را برگزینیم و اینطور نیست که همه دستاوردهای تمدن غربی یا شرقی را کنار بگذاریم. نقدی که او بر تمدن غربی وارد میکند تاکید شدید این تمدن بر بحث فردگرایی است؛ یعنی فراموش شدن همبستگیهایی که پیش از این در جامعه وجود داشته است. لذا مثلا در روند توسعه شهرنشینی منافع فردی بیشتر دیده میشود و این منجر به شکلگیری پدیده حاشیهنشینی و بینوایی شده است، چراکه آن همبستگیهای خانوادگی و محلی که پیش از این بوده دیگر وجود ندارد. نکته دیگری که برای پرهیز از آفت اندیشه نسبیگرایی مطلق یا قوی (در برابر آن نوع نسبیگرایی مورد پذیرش مورن که بخشی از جهانشمولی را میپذیرد) باید بدان توجه داشت این است که اندیشهها مادامی که عنصر نقدپذیری در آنها باشد قابل پذیرش هستند. اما اگر نقدپذیری و روحیه خودنقادی در کار نباشد، راه به روی دیالوگ بسته میشود. کلمه «دیا» از یونانی به معنی راه و مسیر است و «لوگوس» به معنای عقل و منطق است. درواقع دیالوگ یک نوع راه است. این نقل از نویسنده دیگری است که میگوید دیالوگ این نیست که ما دیگری را ظرفی خالی ببینیم که باید پرش کرد. بلکه دیگری ظرف پری است که باید کشفش کنیم. این سخن شاید ساده به نظر برسد، اما در عمل چندان به آن پایبند نیستیم و عموما در گفتوگوها و مباحثات تنها در پی قانع کردن دیگری هستیم. این نگاه در رابطه با حقوق بشر به درک و گفتوگوی بهتری بین تمدنها و فرهنگها منجر میشود.
جزء و کل دارای ارتباطی هستند. ما از جزء چطور میتوانیم کل پروژه مورن را تعریف کنیم؟ با توجه به آنکه در کل همه این اجزا هستند، این کل چیست؟
همانطور که بیان شد، دغدغه فکری و پروژه مورن که سعی کرده در تمامی این سالها آن را مطرح کند در واقع همان «اندیشه پیچیده» است. به تعبیر خودش یک الگوی فکری است که باید به آن رسید. باید از پارادایمی که امروز بر فضای آکادمیک ما حاکم است خارج شد. باید از پارادیم سادهانگاری در شناخت انسان و جهان و فروکاستن انسان به صرف بخشهایی از وجود او گذر کرد و به سوی پارادایمی دیگر که بر اندیشه پیچیده مبتنی است گام نهاد و آنگاه تازه به تعبیر مورن در سرآغاز یک آغاز قرار خواهیم گرفت. مورن معتقد است این پروژه یک جواب و راهحل شستهرفته به ما نمیدهد، بلکه به ما ابزار میدهد: یعنی همان روش شناخت مبتنی بر اندیشه پیچیده.
پاورقی:
1- CNRS
2- emergence