با خشم و عصبانیت و طلبکاری محبوبه از خودش، زندگیش، جامعه و شاه شروع میشود... از خانه بیرون زده و جذب گروهک کمونیستی شده... زورآبادیها حاشیهنشین کرجاند، یعنی حاشیهنشینِ حاشیهی تهران، و خانهی آفاق در آخرین کوچهی زورآباد است... به سراغ گذشتهی ترسناکمان میرویم و تازه میفهمیم هیچ چیزی از خودمان و جایگاهمان نمیدانستیم... فقیر باید سر بهزیر و خوار باشد چون ذیحق نیست اما محبوبه، فقیری است که حق خود را طلب میکند... او فهمیده آدمهای بزرگ قدمهای کوچک برمیدارند
آدمهای بزرگ قدمهای کوچک بر میدارند | درنگ
رمان «خانهی آفاق» را نشر برج، در ۱۷۴ صفحه، منتشر کرده. «با تو سقوط میکنم» اولین و «خانهی آفاق» دومین اثر داستانیِ سارا نظری است. رمان موجز است و تقریبا هر چه را که لازم بوده، بیزیادهگویی، گفته. شروع، میانه و پایانبندی هماهنگ و ریتمیک است و از این حیث، به نظر من، خواننده را ناامید نمیکند و پس از پایان کتاب با القای حس جاری بودن در فضای داستان، بهش فکر میکند، و این صفت مهمی است برای رمان.
رمانِ «خانهی آفاق» با خشم و عصبانیت و طلبکاری محبوبه از خودش، زندگیش، جامعه و شاه شروع میشود. «چندشش شد که خودش هم مثل آنها لباس پوشیده....آن یکی که خیکش جلو آمده بود میخواست یک بدبخت دیگر مثل خودش را به دنیا اضافه کند ... صدای خنده و جیغ خواهر برادر کوچک تازهش پیچید توی گوشی. محبوبه فوری قطع کرد و منتظر حرف زدن مادر نشد. به جاش هر چه فحش این سالها قورت داده بود، توی دلش نثار مجسمهی وسط میدان و پسرش کرد و قسم خورد انتقام همهی بدبختیها را از این پدر و پسر بگیرد.محکم لبش را گاز گرفت تا صورت مادرش را تصور نکند...»( نظری، ۱۴۰۱: ۷- ۸)
محبوبه که نمیتواند با این همه نفرت و خشم زندگی کند همه مهرش را نثار کارگران میکند. اما در این محبت هم نشانههای طلبکاری دیده میشود: «... کاش یک روز بفهمید همه این کارهام به خاطر آینده شما بود.» (همان)
محبوبه به خاطر سختیهای زندگی با ناپدری از خانه بیرون زده و جذب گروهک کمونیستی شده. در جایی در مورد لیلا میگوید: «اگر آنجا خیلی بهش خوش میگذشت چرا از خانه زده بیرون؟» با این ارجاعات می توان گفت که محبوبه دختری جوان، از طبقه متوسطی که قبلا فقیر بوده، پرانرژی و درسخوانده اما نادیده گرفته شده، از زندگی و خودش ناراضی است و میخواهد تغییری ایجاد کند و دیده شود یا به عبارتی برای زندگیش معنا بسازد. محبوبه وقتی از خانه بیرون میزند خواستش را به جامعه تعمیم میدهد چون فقط در خانواده ما را برای خودمان میخواهند نه جامعه.
با ترک خانه، محبوبه و فردیتش در خواستی بزرگتر حل میشود و دیگر خودش را نمیخواهد و نمیبیند. او، که هدفی برای زندگی خودش تصور نمیکند، با این ایده چریک شده که شش ماه بیشتر زندگی نخواهد کرد. به عبارتی محبوبه وارد عملیات انتحاری شده. او با انگیزههای درونی و فردی برای طبقهای میجنگد که درست نمیشناسدشان. مادرش، زری نمیخواسته به زندگی سابق و آدمها سابق برگردد و کلا از آنها بریده. از این جهت مادر محبوبه شناخت بهتری از فقرا دارد. محبوبه از نظر احساسی و فکری نوجوان است و هنوز بزرگ نشده، خودش را نمیشناسد. او از خلال ماجراها دارد به شناخت میرسد و در واقع، با این خروج، مهاجرت و مبارزه، دارد بالغ میشود. هر بلوغی هم هزینه دارد. گاهی، هزینههایی که آدمها برای بزرگ شدن میپردازند جبران پذیر نیست.
او پس از درگیری با مأموران و کشته شدن همگروهیهاش از خانه فرار میکند و این بار هیچ جایی به ذهنش نمیرسد جز خانهی آفاق. محبوبه موقع فرار از خانه تیمی دمپایی بچهای را از جوی آب میگیرد و میپوشد: «... حتما صاحب کوچکش به خاطر گم کردنشان از مادرش کتک میخورد. کسی که دلش میخواست جانش را برای همهی انسانهای فقیر بدهد حالا از یک بچه دمپایی دزدیده بود و همهی اینها تقصیر آن سگِ زنجیری آمریکا بود، همان شاه ظالم.»( همان:۲۷)
این فرافکنی و اینهمانی ناپدری با شاه از ذهن بالغ نشدهی او است. شاه همان پدری است که محبوبه با آموزشهای سازمانی، که توانایی کاذبی به اعضايش القاء میکند، دیگر قبولش ندارد همانطور که قربان را به پدری قبول ندارد و تصرف مادر به دست قربان را ظلمی در حق خود میداند. او خود را مظلوم و شاه را ظالم میداند. سازمان با القای توانایی کاذب او را در غرقشدگی عمیقتری از واقعیت دور کرده. محبوبه نمیتواند افکارش را با واقعیت تمیز دهد و ذهنش آشفته است. او وقتی بالغ میشود که با سدِّ واقعیت مواجه شود و نتواند از آن عبور کند، آنوقت تواناییهای کاذب را کنار میگذارد. اینکه محبوبه اسلحهش را حین فرار گم میکند در روند مواجههی او با واقعیت مهم و تسریعبخش است.
در جایی از داستان میگوید: « .... مگر چند سالش بود که هر جا را نگاه میکرد یاد کینههاش میافتاد؟» اینها نمونهای از تیپ شخصیتی محبوبه بود تا بتوانیم با او همراه شویم و طبقه فقیر را بر اساس تیپهای شخصیتی زیمل بهتر بشناسیم و تحول فکری محبوبه را درک کنیم. میدانیم که انسانها همزمان میتوانند تیپهای مختلف و حتی متناقضی داشته باشند و این موضوع هیچ ضدیت ذاتی ندارد. یک فرد میتواند همزمان هم تیپ فقیر را داشته باشد هم غریبه و هم حتی نشانههایی از ولخرج یا خسیس؛ اما به لحاظ طبقهای، زورآبادیها فقیرند، بنابراین با نگاه جامعهشناسی بررسی طبقه اولویت دارد.
خانهی آفاق در آخرین کوچهی زورآباد کرج واقع شده. کرج به خاطر مجاورت با تهران مهم و بزرگ شده و زورآبادیها حاشیهنشین کرجاند، یعنی حاشیهنشینِ حاشیهی تهران، و خانهی آفاق در آخرین کوچهی زورآباد است. حاشیهنشینی از عوارض گسترش شهرها و توسعه نابرابر بر اثر سیاستهای نادرست است. سیاستی که بر درآمد نفت بنا شده. از سوی دیگر، راوی، محبوبه، چریکی است با ایدههای کمونیستی و برقراری جامعهی بیطبقه و به ظنّ خود برای فقرا میجنگد.
فقر معضل همه کشورهاست چون اساسا راه حلی ندارد. فقر از سویی نسبی است و از سوی دیگر یک احساس است. من ممکن است با رانندگی در خیابانهای شمال تهران و میان ماشینهای مدل بالا بیشتر احساس فقر کنم تا وقتی توی بیارتی سر پا ایستادهام و جمعیت بهم فشار میآورد. بنابراین میتوان گفت که همهی آدمها در زندگی احساس فقر کردهاند. از سوی دیگر دیدن فقیر آزار دهنده است و ما برای حفاظت از خودمان، در برابر این رنج مدام، چارهای جز بیتوجهی نداریم. بنابراین فضای رمان تأثربرانگیز، آشنا و در عین حال برحذر دارنده است.
محبوبه بچه که بوده، با مادرش به خانه آفاق آمد و شد میکرده. در واقع محبوبه به کودکی و گذشتهای که ازش فرار کرده اند بازگشته. همان انکار واقعیتی که مدام جلوی ما ظاهر میشود و چنگ می اندازد به گلومان. همان خودِ خودِ ما که ازش میترسیم و نگاهش نمیکنیم. ما به همراه محبوبه به سراغ گذشتهی ترسناکمان میرویم و تازه میفهمیم هیچ چیزی از خودمان و جایگاهمان نمیدانستیم. هر انسانی با سفر به گذشتهی خود آینده را میفهمد.
خانواده آفاق فقیرند، نه کارگرانی تحت استثمار. از قضا کسی که به این خانواده کمک کند، مثل طوبا، میان دام بلا گرفتار شده است. همان چیزی که دولتها ازش میترسند. اگر همهی تن یک کشور، سنگ و خاک و نفت و آهن و رودخانه و دریا و هوا و...، را خرده خرده بفروشند هم دردی از این قشر درمان نمیشود. ما به ظاهر از وطنمان محافظت میکنیم اما در واقع این وطن است که با بخشندگی ما را سیر میکند. در این خانه تنها کارگری که استثمار میشود طوباست. حکایت رابطه طوبا و آفاق از حیث تیپ فقیر اینگونه است. به همین دلیل زیمل هم میگوید که بهترین کمک به فقرا از سازمانهای محلی است نه دولتی. دولتها فقرا را نمیشناسند. قشر فقیر خصوصیات منحصر به فردی در جامعه دارد. فقرا مثل معلمها یا بازنشستهها نمیتوانند حقی طلب کنند. اساسا فقرا بزرگترین اجتماعی هستند که یکدیگر را پیدا نمیکنند و شانسشان در تکروی است. نمونهاش گورخوابی! اگر یک بیسرپناه در گور بخوابد مردم برمیآشوبند و حس وظیفهی نجات او غلیان میکند ولی وقتی تعدادشان زیاد باشد به خاطر حرمت گور باید بیرونشان آورد.
اگر دولت هم گاهی دنبال راهحلی میگردد برای پاسخ به باقی مردم است که مالیات و صدقه و وقف دادهاند. وگرنه فقیر اگر پولی طلب کند بدرسمی کرده و دیگر هیچ چیزی عایدش نمیشود. فقیر نباید پُررو باشد. فقیر باید سر بهزیر و خوار باشد چون ذیحق نیست و صدقه از سر بخشندگی وظیفه اخلاقی آدمها است. در جوامع بدوی خوراک فقرا در مناسک و مراسم تأمین میشده، نمونهاش نذریهای عاشورا یا سفرههای افطار. اما کمکم با وارد شدن دولت و سازمانی شدن این مناسک از شکل مراسم اطعام فقرا تغییر شکل پیدا کرد به مهمانی و کارکردهای همبستگی اجتماعی، با نظارت و کنترل دولت، پیدا کرده. ورود دولت به این مقوله باعث شده صندوق صدقات، سازمانهای خیریه و وقف بیش از پیش جای صدقه و اطعام و رودرویی فقیر و غنی را بگیرد.
با این توضیح بهتر میتوان شخصیت راوی را دید. راوی، محبوبه، فقیری است که حق خود را طلب میکند. اما از آنجایی که ساختار جامعه حقی برای او قائل نیست جذب گروههای چریکی میشود. خشم او درک شدنی است. خشمی که تبدیل به طلبکاری و عصبانیت و انتقام از پولدارها میشود. همان اشتباهی که کمونیسم کرد. پولدار، رئیس، مدیر، کارخانهدار، یک فرد نیستند بلکه جزئی از یک ساختارند و حذف این ساختار، به گواه تاریخ، ناشدنی است. آگاهی طبقه فرودست که مد نظر مارکس بود هم برای توضیح منطق کار است. آگاهیای خودجوش که از درون صنف گسترش پیدا میکند، نه این طوری که محبوبه برایشان توضیح میدهد و از آنها میخواهد با هم محترمانه رفتار کنند و بدانند که مسبّب بدبختیهاشان شاه است. این مدل آگاهی نسخهی باز هم ضعیفتری از آنچیزی است که لنین از مارکس فهمیده بود و شوروی را میخواست اداره کند.
محبوبه بارها بهشان میگوید که بفهمید، در حالی که خودش وقتی پدرخوانده حدی از رفاه را برایشان فراهم کرد، درس خواند و دانشگاه رفت به این آگاهی رسید. آدمی که نان شب ندارد، آگاهی اجتماعی به چه دردش میخورد! تفریح و امر زیبا را میخواهد چه کار؟! به نظر من باید بین مرگ و زندگی فاصلهای برای آگاهی ایجاد بشود. وقتی اینقدر فقر به آدمها چسبیده باشد فقرا درکی از موقعیت خود ندارند و هر حقارت و تباهیای طبیعی فرض میشود. خانواده و محلهی آفاق جز نیازهای طبیعی، جنسی و جسمی، زندگی را جور دیگری نمیبینند. درکی از زیبایی، تفریح، معنویت ندارند. تفریحشان مسخره کردن دیگری است و رابطهشان خشن و همراه با کتک کاری. بیرحمی با خود، با طبیعت و قانونگریزی از شاخصههای مهم فقر است.
در داستان بخشی هست که محبوبه به خانه همسایه میرود و میبیند مردها مثلا واترپلو بازی میکنند. این موقعیت کمیک در واقع تفریحی است که از مسابقات ورزشی یاد گرفتهاند. تفریح دارد از سطح شوخیهای جنسی و اذیت و آزار دیگری یا حیوانات تبدیل به بازی میشود. هر چند این بازی خیلی ابتدایی و هزلگونه است اما تفاوت اساسی دارد با فرمهای پیشین در خانهی آفاق. این خانواده با تماشای تلویزیون و بازیهای آسیایی، هر چند در داستان به تمسخر گرفته شده، به سطحی از آگاهی نزدیک شده است. حتما، گام بعدی این خانواده تماشای تبلیغات و سریال است و بعد هم احتمالا اخبار . در اینجا نقش تلویزیون و مسابقات ورزشی را در تغییرات فرهنگی هم میبینیم. همان تغییراتی که راوی و هم حزبیهاش نمیتوانند حالی مردم کنند.
چون گروهکهای چریکی و اساسا هر حزب مستقلی در ایران از بین رفته و از طرفی شوروی هم شکست خورده شاید عدهای ایراد بگیرند که رمان به موضوعِ کهنهای پرداخته اما به نظر من این ساختار فکری مبارزه با سرمایهدارها میتواند هر بار با شکلی تازه بروز و ظهور کند. از این نظر، رمان در برههی فعلی ایران، با این حجم از روند رو به گسترش فقر و کوچک شدن طبقه متوسط و ناامنی در جامعه، بسیار مهم است. نمونهی اعلای آن یازده سپتامبر و حمله به مرکز تجارت جهانی است و نمونههای کوچکتر داخلی آن حمله به افراد در سطح شهر و دزدی خرد و کلان و اینکه هر روز میبینیم دیوار خانهها بلندتر میشود. اینها نشانهی کم شدن شاخص امنیت اجتماعی در ایران است.
در واقع این ناامنی شکلی سازمان نیافته و خودجوش از مطالبه حق توسط فقرا است، چون در بالا هم گفتیم که حقی در قانون اساسی برای فقرا در نظر گرفته نشده. حتی در انگلستان هم که اولین کشوری بود که گفت: «هر شخص فقیری حق دارد حداقل معیشت را داشته باشد، خواه بخواهد و قادر باشد کار کند، خواه نه»( زیمل، ۱۳۹۶: ۲۹۵) باز هم روی حق بخشندگی تأکید دارد و نه طلب بخشش؛ که این هم باز میگردد به منطق اخلاقی رابطه بین فقیر و غنی و دلیلش هم کاملا کاربردی است. یکی اینکه فقرا به بزرگترین حلقهی عملا ممکن اجتماعی تعلق دارند. دوم اینکه، مسئولین رفاه از مساعدت به فقرا اجتناب میورزند، به خاطر ترس از اینکه این وظیفه، القای اخلاقی، تا ابد به گردنشان خواهد افتاد و دیگر اینکه کسی که سه مرتبه به فقیری به مقدار یکسانی یاری کرده است، اگر چه به هیچ وجه نیت ادامهی این عمل را نداشته است، تلویحا وظیفه مییابد که آن را ادامه دهد، عمل او خصیصهی نذر را به خود میگیرد.»( زیمل، ۱۳۹۶: ۲۹۲-۲۹۳)
نکتهی قابل توجه دیگر، پنهان شدن راوی در متن فقر است. او ناخودآگاه میداند که این آدمها نه روزنامه میخوانند نه کاری به اخبار سیاسی اجتماعی شهر و کشورشان دارند. او و آن پسری که دستگیر شد، با اینکه از این قابلیت محله آفاق استفاده میکنند ولی ناراحتاند که چرا اینها نمیفهمند که شاه بد است و این بلاها را او به سرشان آورده. این تضاد در اغلب حزبها و گروهها دیده میشود. درک درست از طبقه فقیر فقط با زندگی کردن میانشان به دست میآید. محبوبه که خود را مظلوم و فقیر میداند در خانهی آفاق غریبه است. فقر محبوبه بیشتر احساس فقر بوده و تازه میفهمد که فقر مطلق چیست. این رویارویی با واقعیت در رمان به نظر من از جذابیتهای داستان ساز آن است. نویسنده با اینکه جوان است اما با پژوهش خیلی خوب به این برش از تاریخ نزدیک شده و تیپسازی کرده. از دور نمیتوان برای فقرا نسخه پیچید. شاید کمک یارانهای به همین دلیل دردی از فقرا دوا نمیکند.
پایانبندی داستان صراحت و شجاعتی در بیان واقعیت داشت که شاید به ظاهر ساده باشد اما از نظر من بسیار پیچیده است. اینکه انسان در عمل تغییر کند نیازمند فهمِ عمیق مسئله و تغییر درونی است. در واقع تصمیم راوی از سر ناامیدی یا تسلیم و تن سپاری نیست بلکه او عمیقا خود را از خلال جامعه شناخته و آنقدر جسور است که به این شناخت و تغییر اعتراف و عمل میکند. این تصمیم از کسی برمیآید که توان اسلحه کشیدن و کشتن و مردن را هم دارد. محبوبه در این سفر به بلوغ میرسد و از حزب فداییان خلق جدا میشود. آرمان تغییر در جامعه با ترور و نابودی سرمایهداری را به نجات خود و طوبا تغییر میدهد. او فهمیده آدمهای بزرگ قدمهای کوچک برمیدارند.
تسلیم پایانی رمان به نظرم میتواند نشان دهد که برای فقرا کاری از بیرون نمیشود کرد. مشکل امروز فقر در کشورمان حاد شده و با این تصمیمات ناگهانی و آنی دولت در واقع این قشر به حال خودشان رها شدهاند تا به گوزیدن شاهمراد خوش بخندند و خوش باشند. ما هم به جای انتظار بهبود اوضاع باید منتظر فاجعهی انسانی طبقه فقیر مطلق باشیم. خانهی آفاق پیش از انقلاب اگر هم قصه باشد که نیست، اما امروز، قطعا واقعیتی فراگیرتر و انکار نشدنی است.
منابع:
نظری، سارا( ۱۴۰۱)، خانهی آفاق، نشر برج
زیمل، گئورگ(۱۳۹۳)، در بارهی فردیت و فرمهای اجتماعی، ترجمهی شهناز مسمی پرست، نشر ثالث.