آن انسانیتی که دوست دارم در فیلم‌هایم باشد، در هفت کاملا دیده می‌شود... این زبان را هیچ جوری نمی‌توان به سینما تبدیل کرد. هیچ تصویری جایگزین این زبان نمی‌شود. فایده هم ندارد که عین جمله‌‎ها را در فیلم نقل کنیم... فیلم‌های هیچکاک را دوست دارم و با چندتا از فیلم‌هایش زندگی کرده‌ام. آرزو دارم فیلمی مثل «پنجره عقبی» یا «سرگیجه» بسازم... کشتی گرفتن با داستان‌های همینگوی در سینما کار آسانی نیست... ساختن این فیلم بیش‌تر از چند جلسه روانکاوی به خودم کمک می‌کند


پاسکال برتن | ترجمه محسن آزرم | اعتماد


اتاق کار «دیوید فینچر»، نسبتا بزرگ است. کتابخانه بزرگی دارد که وقتی از کنارش رد شدم، دیدم مجموعه متنوعی از کتاب‌‎ها را در آن چیده است. روی دیوار پوستر «هفت» هم هست: همان فیلمی که دیوید فینچر را به شهرت رساند و طرفداران زیادی برایش دست وپا کرد. روی میز فینچر، کامپیوتر کوچکی هست که با آن می‌نویسد. کنار کامپیوتر کتابی هست که وقتی روی صندلی نشسته‌ام، نمی‌توانم روی جلدش را ببینم. از جا که بلند می‌شوم، اول از همه می‌روم سراغ این کتاب. چاپ خوب و تمیزی است از «گتسبی بزرگ» نوشته: اسکات فیتس جرالد و فکر می‌کنم حالا که دیوید فینچر از روی یک داستان فیتس جرالد دارد فیلم می‌سازد، بعید نیست که به صرافت ساخت نسخه تازه‌یی از گتسبی بزرگ هم بیفتد.

دیوید فینچر

آخرین باری که شما را دیدم، موقع نمایش «اتاق وحشت»(2002) بود. و یادم است که آن روز لباس رسمی نپوشیده بودید. تی‌شرت سفیدی تن‌تان بود که خیلی برق می‌زد. راستش فکر کردم از لباس‌های رسمی فرار می‌کنید و پوشیدن لباس رسمی برای شما عذاب الیم است.

آن روز رفته بودم ماهی‌گیری. از یک هفته قبل با «دیوید کوئپ» [فیلمنامه نویس اتاق وحشت] قرار گذاشته بودیم که برویم ماهی‌گیری. روزش را هم مشخص کرده بودیم: بدون اینکه یادمان باشد غروب آن روز نمایش فیلم داریم. ظهر بود که تلفن دستی‌ام زنگ زد و منشی دفترم گفت معلوم است کجایی؟ من هم بهش گفتم آره، با دیوید کنار آب نشسته‌ایم و منتظریم ماهی‌های گنده به قلاب ما گیر کنند. منشی‌ام گفت زود بساط‌تان را جمع کنید و راه بیفتید که دو سه ساعت بعد، همه برای دیدن اتاق وحشت می‌آیند. ولی بین خودمان باشد: من و دیوید نیم ساعت دیرتر از موعد رسیدیم، چون ماهی گنده‌یی به قلاب من افتاده بود که زیاد از حد سنگین بود. تنها لباس تمیزی که توی سواری‌ام داشتم، همان تی‌شرت سفید بود. فکر می‌کنم نو بود. برای همین از سفیدی برق می‌زد.

پس مشکلی با لباس رسمی ندارید؟

خب، وقتی مجبور باشم، می‌پوشم. ولی لباس رسمی، آدم را رسمی می‌کند. آدم نمی‌تواند الکی بگوید و بخندد. باید مراقب همه چیز باشد. دست وپاگیر است. ولی جاهایی هست که بدون لباس رسمی آدم را راه نمی‌دهند. برای رفتن به مراسم اسکار باید لباس رسمی پوشید. ولی نمایش فیلم خودم که این دنگ‌وفنگ‌‎ها را ندارد. بیش‌تر آنها که می‌آیند، آشنا هستند و آدم‌های آشنا هم می‌دانند که ممکن است مرا با یک تی‌شرت سفید ببینند.

این پوستر بزرگ «هفت»(1995) را که به دیوار اتاق‌تان کوبیده‌اید، خیلی دوست دارم. هم صورت «مورگان فریمن» درش هست، هم «برد پیت». به نظرم هفت را بیش‌تر از فیلم‌های دیگرتان دوست دارید. فکر می‌کنید بهترین فیلمی است که تا حالا ساخته‌اید؟

من همه فیلم‌هایی را که ساخته‌ام دوست دارم. هرکدام را به دلایلی دوست دارم. نمی‌توانم بگویم هفت را بیش‌تر از فیلم‌های دیگرم می‌پسندم. ولی در فیلم هفت چیزهایی هست که نمی‌توانم به سادگی از آن دل بکنم. شاید بهترین فیلمی باشد که تا حالا ساخته‌ام. البته خودم این نظر را ندارم. این چیزی است که در نشریه‌های سینمایی می‌نویسند. ولی فکر می‌کنم آن انسانیتی که دوست دارم در فیلم‌هایم باشد، در هفت کاملا دیده می‌شود.

جالب است. فکر نمی‌کردم به چیزهایی مثل انسانیت در سینما فکر کنید. فکر می‌کردم فیلم‌‎ها را فارغ از این چیزها می‌سازید.

نه، نمی‌توانم به این چیزها فکر نکنم. به نظرم در همه فیلم‌هایی که تا حالا ساخته‌ام روی مقوله انسانیت تاکید کرده‌ام. ولی نوع تاکید و نوع بحث درباره‌اش، در هر فیلم شکل خاص خودش را داشته است. هیچ چیزی مهم‌تر از انسانیت نیست. تازگی‌‎ها با یک راهب بودایی آشنا شده‌ام که سراسر امریکا را می‌گردد و آدم‌‎ها را به صلح و دوستی و محبت دعوت می‌کند. راستش، حرف‌هایی که می‌زند، واقعا تکان دهنده است. یک بار دعوتش کردم به خانه‌ام و هفت را برایش نمایش دادم. در همه مدتی که داشت فیلم را می‌دید، آرام آرام عقب و جلو می‌رفت و لب‌هایش تکان می‌خورد. بعد از تمام شدن فیلم بهم گفت این فیلم هم دعوتی است به صلح و دوستی و پرهیز از گناه. با اینکه خودم این قضیه را می‌دانستم، ولی از شنیدنش خوشحال شدم.

من هم کشیش‌های زیادی را می‌شناسم که هفت را در کلیسایشان نمایش داده‌اند. یادم است که یک کشیش سینماشناس آلمانی بعد از نمایش جهانی هفت گفت اثری که این فیلم روی مخاطبانش می‌گذارد، کم‌تر از موعظه کشیش‌‎ها نیست.

یک چیزهایی یادم است. راستش من سعی کرده‌ام در همه فیلم‌هایم به این چیزها بپردازم. در اتاق وحشت، همزمان ترسیدن و امنیت را در کارم نشان داده بودم. و این دو مفهوم، در قاموس کشیش‌‎ها خیلی کلیدی و مهم هستند. ولی آن قدر که باید درباره‌اش حرف نزدند. شاید اگر فیلم را الان می‌ساختم، نشانه‌هایی را در آن جای می‌دادم که متوجه شوند.

دیدم که روی میزتان نسخه‌یی از گتسبی بزرگ هست. می‌خواهید رمان مشهور فیتس جرالد را به فیلم تبدیل کنید؟

نه، فعلا همچو خیالی ندارم. چند روز بعد فیلمبرداری «مورد عجیب و غریب بنجامین باتن» را شروع می‌کنیم که «اریک راث» فیلمنامه‌اش را از روی یک داستان فیتس جرالد نوشته و آن قدر درباره فیتس جرالد تبلیغ کرده که من دارم کارهایش را یکی یکی می‌خوانم.

خب، نظرتان چیست؟ داستان‌هایش را دوست دارید؟ قبلا نوشته‌هایش را نخوانده بودید؟

نه، فقط یکی دو داستان کوتاهش را خوانده بودم که دوستشان نداشتم و اریک بهم گفت آنها اولین تجربه‌های فیتس جرالد بوده‌اند. الان که داستان‌هایش را می‌خوانم، مبهوت دو چیز می‌شوم: اول طرح و توطئه‌یی که پایه داستان را روی آن بنا می‌کند، و دوم زبان درجه یکی که دارد. این زبان را هیچ جوری نمی‌توان به سینما تبدیل کرد. هیچ تصویری جایگزین این زبان نمی‌شود. فایده هم ندارد که عین جمله‌‎ها را در فیلم نقل کنیم.

خیلی دلم می‌خواهد بدانم بعد از این، ممکن است باز هم سراغ اقتباس‌های ادبی بروید؟ رمان یا داستانی هست که دل‌تان بخواهید فیلمی از رویش بسازید؟

داستان و رمان که زیاد است. دوست دارم نسخه تازه‌یی از «ده زنگی کوچولو» [یکی از مشهورترین داستان‌های آگاتا کریستی] بسازم. این داستان با اینکه همه خوانده‌اند و می‌دانند که چه اتفاقی در آن می‌افتد، باز هم بی‌نظیر است. دوست دارم یکی از رمان‌های «ریموند چندلر» را هم بسازم. دست و پنجه نرم کردن با داستان نویسنده‌یی که خودش سینما را هم تجربه کرده، قطعا خیلی لذت بخش است. شاید هم یکی از داستان‌های «جیمز الروی» را انتخاب کنم. از داستان‌های «المور لئونارد» هم خیلی خوشم می‌آید. اریک راث هم مدام پیشنهاد می‌دهد که یکی از داستان‌های «شارلوت آرمسترانگ» را بسازیم. من چیزی از او نخوانده‌ام، ولی اریک می‌گوید داستان‌هایش به درد سینما می‌خورند. و خب، همه اینها به کنار، خیلی دوست دارم آن قدر جرات داشته باشم که با داستان‌های «ارنست همینگوی» روبه رو بشوم. کشتی گرفتن با داستان‌های همینگوی در سینما کار آسانی نیست.

وقتی «بیگانه ۳» را می‌ساختید، فکر می‌کردید که فیلم بعدی‌تان «هفت» باشد؟

فکر می‌کردم که فیلم بعدی‌ام قرار نیست یک افسانه علمی باشد. آدم‌هایی که به من اعتماد کردند و پروژه سنگینی مثل بیگانه ۳ را به من سپردند، می‌دانستند که سرمایه‌شان را هدر نمی‌دهم. ولی با خودم شرط کرده بودم که دیگر به سراغ ساخت افسانه‌های علمی نروم. ساختن افسانه‌های علمی کار خیلی سختی است و من دیگر حوصله‌اش را ندارم.

حوصله ساخت افسانه‌های علمی را ندارید، یا از افسانه‌های علمی خوش‌تان نمی‌آید؟

نه، حوصله ساختش را ندارم. من هنوز هم افسانه‌های علمی خوب را می‌خوانم. عاشق «فیلیپ کی. دیک» هستم و به نظرم دیک، ویلیام فاکنر نویسنده‌های افسانه علمی است. ولی ساختن همچو فیلمی از حوصله‌ام خارج است.

قبول می‌کنم. بعد از هفت، خیلی‌‎ها منتظر بودند که فیلمی در همان سبک و سیاق بسازید. ولی شما «بازی»(1997) را ساختید که ظاهرا هیچ شباهتی به هفت نداشت.

خب، من فیلمی را می‌سازم که دوست داشته باشم. درست است که میل تماشاگرها به فیلمی مثل هفت بوده، ولی اگر من در همان سبک و سیاق، فیلم بهتری می‌ساختم، کسی تحویلش نمی‌گرفت. آن وقت همه می‌گفتند دیوید فینچر دارد از روی دست خودش کپی می‌کند. واقعا این جور حرف‌‎ها مسخره است و من به خودم قول داده‌ام وارد این جور بازی‌‎ها نشوم.

شاید مهم ترین نکته‌یی که در فیلم بازی دیده می‌شود، این است که بازی واقعا تمام نمی‌شود و حتی زمانی که به پایان می‌رسد، از تمام شدنش مطمئن نیستیم.

بله، این ویژگی فیلم را خودم هم خیلی دوست دارم. اینکه کم کم متوجه شوید همه آدم‌هایی که سر راه شما قرار گرفته‌اند و اتفاق‌هایی که در طول روز برای شما می‌افتند، همه از روی نقشه هستند و جزیی از یک بازی محسوب می‌شوند، واقعا ترسناک است. یادم است سر صحنه فیلم، بارها «مایکل داگلاس» بهم می‌گفت خدا لعنتت کند با این فیلمی که می‌سازی: شب‌‎ها از ترس خوابم نمی‌برد.

و باز در «باشگاه مشت زنی»(1999) تغییر مسیر دادید. این هم از آن فیلم‌های عجیب و غریب است که بعید می‌دانم کسی دیگر به صرافت ساختنش می‌افتاد.

شاید. من خیلی از‌ ایده‌اش خوشم آمد و فکر کردم که می‌شود فیلمی جذاب از آن ساخت. فکر می‌کنم فیلمی که ساخته‌ام، واقعا جذاب است. حالا شاید بعضی‌‎ها از دیدنش گیج شده باشند، ولی واقعا فیلم سخت و دشواری نیست. ظاهرش سخت به نظر می‌رسد.

تجربه ساختن موزیک ویدئو احتمالا در ساختن باشگاه مشت زنی خیلی به کارتان آمده است. تا جایی که یادم است، برای «مدانا»، «ارواسمیت» و «استینگ» موزیک ویدئو ساخته‌اید.

درست است. برای «جرج مایکل» هم ساخته‌ام که شاید آن را ندیده باشید. موزیک ویدئو با سینما خیلی فرق دارد: ولی شاید تنها شباهتی که به هم دارند، این است که در یک زمان محدود و معین، باید یک داستان را تعریف کنیم. کار آسانی نیست. با این همه اگر آن تجربه‌‎ها موقع ساختن باشگاه مشت‌زنی به کار من آمده باشند، دور از ذهن نیست. می‌دانم که آگاهانه نبوده و دلم نمی‌خواسته که این فیلم شبیه موزیک ویدئو باشد.

موقعی که «اتاق وحشت» را ساختید، بعضی منتقدها شما را با «آلفرد هیچکاک» مقایسه کردند و گفتند شما هیچکاک نسل خودتان هستید. از این مقایسه راضی بودید؟ فیلم‌های هیچکاک را دوست دارید؟

از خوشحالی در پوست نمی‌گنجیدم. این از آن تعریف‌هایی نیست که نصیب هرکسی بشود. ولی بعید می‌دانم که من و هیچکاک شباهت زیادی به هم داشته باشیم. هیچکاک را همه دنیا ستایش می‌کنند و مگر فیلم‌های من چند تماشاگر داشته‌اند؟ شاید تماشاگران فیلم‌هایم کم نباشند، ولی بعید می‌دانم به پای تماشاگران هیچکاک برسند. بله، من هم فیلم‌های هیچکاک را دوست دارم و با چندتا از فیلم‌هایش زندگی کرده‌ام. آرزو دارم فیلمی مثل «پنجره عقبی» یا «سرگیجه» بسازم. می‌دانم که امکان ندارد، ولی خب آرزو است دیگر.

دیوید فینچر

خیلی فیلم‌‎ها بوده که گفته‌اند شما کارگردانی‌شان را به عهده می‌گیرید، ولی درنهایت انصراف داده‌اید.

بله، دو سه فیلمی بوده است.

بیش‌تر از دو سه فیلم. «هشت میلی متری» [جوئل شوماخر]، «بتمن شروع می‌کند» [کریستوفر نولان]، «اگه می‌تونی منو بگیر» [استیون اسپیلبرگ]، «اعترافات یک ذهن خطرناک» [جرج کلونی]، «اسپایدرمن» [سام ریمی]، «ماموریت: غیرممکن ۳» [جی. جی. آبرامز] و بالاخره «کوکب سیاه» [برایان دی پالما]. همه این فیلم‌‎ها را به دلایلی کنار گذاشتید.

خیلی بیش‌تر از آن است که فکر می‌کردم. جالب است که اسم همه فیلم‌‎ها را حفظ کرده‌اید. حالا باید چه چیزی را بگویم؟

اینکه چرا از این پروژه‌‎ها انصراف داده‌اید.

نه، این را از من نپرسید. ممکن است رابطه‌ام را با کمپانی‌‎ها به هم بزنید. خیلی چیزها در این انصراف‌‎ها دخیل بوده، ولی دوست ندارم درباره‌شان حرف بزنم. مهم این است که فیلم‌‎ها بالاخره ساخته شده‌اند.

فیلم تازه‌تان «زودیاک» گویا به زودی آماده نمایش می‌شود.

بله، همه چیز آماده است. همه تصحیح‌های نهایی را هم انجام داده‌ایم و فکر می‌کنم نتیجه‌اش هم قابل قبول است.

فکر می‌کنید می‌تواند طرفدارانی را که پنج سال انتظار کشیده‌اند راضی کند.

عجب سوالی. نمی‌دانم. امیدوارم راضی‌شان کند. شاید هم مورد عجیب و غریب بنجامین باتن [فیلم در سال ۲۰۰۸ آماده نمایش می‌شود] بیش‌تر راضی‌شان کند. ولی فکر می‌کنم از زودیاک هم خوششان بیاید.

راجع به ستاره شناس‌‎ها که نیست: هست؟

نه، ربطی به «منطقه البروج» ندارد، شاید هم شباهتی داشته باشد. بگذارید راجع بهش حرف نزنم.

گویا منبع اصلی فیلم کتابی از «رابرت گری اسمیت» بوده است.

کتاب خواندنی و جذابی است که نشان می‌دهد که یک قاتل زنجیره‌یی چه طور امنیت آدم‌های سن فرانسیسکو را به هم ریخته بود. ماجراهای کتاب در فاصله سال‌های ۱۹۶۰ تا ۱۹۷۰ است.

خب، این را که لو دادید. حالا ماجراهای فیلم شما در چه سال‌هایی می‌گذرد؟

بگذارید فیلم را ببینیم، بعد درباره‌اش حرف می‌زنیم.

و این مورد عجیب و غریب بنجامین باتن چه جور داستانی است؟

یک درام عاشقانه است. آدم‌هایی که ظاهرا سن وسال‌شان به هم نمی‌خورد، یک دل نه صد دل شیفته هم می‌شوند.

جالب است. فکر می‌کنم باید این فیلم را به فال نیک گرفت. یعنی در آن فیلم خبری از دنیای تیره و تار نیست؟

دنیا همیشه تیره و تار است. الان هم که بیش‌تر از قبل تیره و تار شده و جنگ‌هایی که در جاهای مختلف دنیا راه افتاده، اوضاع را بدتر کرده است. ولی خودم هم فکر می‌کنم که مورد عجیب و غریب بنجامین باتن حال و روزم را بهتر بکند. نه اینکه فکر کنید این روزها پیش روانکاو می‌روم، ولی فکر می‌کنم ساختن این فیلم بیش‌تر از چند جلسه روانکاوی به خودم کمک می‌کند. بله، من هم مثل همه آدم‌های دیگر هستم. راستی، یادم رفت برای جفت‌مان قهوه بریزم. بیسکوئیت میل دارید؟

ممنون می‌شوم.

من عاشق بیسکوئیت هستم. بیسکوئیت با قهوه خیلی می‌چسبد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...
نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...