گاهی دلِ توفان امن‌ترین جا است | شرق


ابتدای پاییز امسال ترجمه‌ رمان «تمام نورهایی که نمی‌توانیم ببینیم» [All the Light We Cannot See] منتشر ‌شد و هنوز پاییز به ‌پایان نرسیده بود که به چاپ سوم رسید. این کتاب رمانی ا‌ست که با الهام از وقایع جنگ جهانی دوم نوشته شده است. نویسنده‌ آن آنتونی دُوئر [Anthony Doerr] از نویسندگان مطرح آمریکایی است. نویسنده‌ای با سبک و سیاقی متفاوت در روایت، که این تفاوت را در این کتاب نیز به‌روشنی می‌بینیم. این رمان در سال 2015 برنده‌ جایزه پولیتزر شد. جایزه‌ای که اعتبار جهانی این رمان را دوچندان کرد. برای مدت‌ها نیز از سوی سایت نیویورک‌تایمز در صدر فهرست محبوب‌ترین و پرفروش‌ترین کتاب‌های سال 2015 قرار داشت. همزمان با انتشار کتاب به زبان اصلی، در ایران نیز برگردان فارسی آن توسط نشر کوله‌پشتی و با ترجمه‌ مریم طباطبایی‌ها روی پیشخوان کتاب‌فروشی‌ها قرار گرفت.

تمام نورهایی که نمی‌توانیم ببینیم [All the Light We Cannot See] آنتونی دُوئر [Anthony Doerr]

داستان این کتاب در فرانسه‌ تحتِ‌ اشغال آلمانی‌ها در جنگ جهانی دوم می‌گذرد و راوی رمان، از پس ویرانی‌ها و فجایع ناشی از جنگ، اقدام به خلق تصاویری می‌کند و انگار از دل تاریکی نور تولید می‌کند. روایت نوگرای این رمان، یکی از شاخص‌های اصلی جذابیت آن است. تم تنیده در تخیل و پرداختن به جزئیات اتفاق‌هایی که برای شخصیت‌های اصلی رمان می‌افتد، از دیگر مشخصه‌های این رمان است. رمان درباره یک دختر نابینای فرانسوی به‌نام ماری لاورا و پسری آلمانی به‌نام ورنر است که هر دو جستجوگر زندگی در ویرانه‌های جنگ هستند. دوئر با جادوی کلمات خود، به‌خوبی از عهده‌ پارادوکس جنگ و زندگی -‌ شاکله‌ اصلی رمان- برآمده است. بستری که نویسنده برای داستان انتخاب کرده دوران جنگ جهانی دوم است که این انتخاب می‌تواند یک رویکرد آگاهانه باشد برای نویسنده‌ای که می‌خواهد استیصال انسان معاصر را در برابر خشونت انکار کند و از زبان ورنر، یکی از شخصیت‌های اصلی قصه‌اش بگوید؛ «تماشای طرز پخت نان را دوست دارم بدون آنکه توان خرید آن را داشته باشم». شاید دستاویز قرار‌دادن جنگ در این رمان، اشاره‌‌ای آشکار است در اعتراض به محیطی که بی‌رحمانه سرنوشت انسان‌ها را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. از دیگر نکات برجسته‌ کتاب تدوین آن به‌صورت قاب‌های سینمایی است. طوری‌که کوچک‌ترین جابجایی در فصل‌بندی‌ها، به انسجام ساختاری قصه لطمه می‌زند و به‌راحتی می‌تواند رابطه‌ فرم با محتوا را دستخوش پراکندگی کند. نوشتن این رمان ده سال طول کشیده است تا جایی که خواننده در پایان کتاب احساس می‌کند دارد پیرشدن نویسنده‌ را می‌بیند.

زبان دوئر گاه آغشته به وهم است و گاه در عین سادگی، به شگردها و ظرفیت‌های تکنیکی پرداخته است. خلاقیت در بیان، خیره‌کننده است. تا جایی‌که منجر به خلق جمله‌هایی شده که گاه به شعر نزدیک می‌شوند. نویسنده برخی از جزئیات را چنان دقیق آورده است که می‌توان گفت گاهی برخی از توصیفات برای مخاطب قابل‌لمس می‌شود. در این رمان همه‌چیز در سکوتی وهم‌انگیز سرگردان است. گیرایی این کتاب حول‌ محور داستان ورنر و ماری است. نابینایی ماری لاورا، وجه دریافت‌های شهودی خواننده را تقویت می‌کند تا‌ جایی‌که در بعضی از سطرها این حس هم‌ذات‌پنداری بین خواننده و ماری لاورا مشترک می‌شود. علاقه‌ شدید ماری نیز به پدرش که یک قفل‌ساز چیره‌دست است در همه‌‌جای رمان به‌چشم می‌خورد آن‌قدر که این علاقه گاهی نقش بینایی ماری را برعهده می‌گیرد. داستان دو ماه پس از آغاز جنگ جهانی دوم شروع می‌شود. «در آگوست سال 1944 شهر تاریخی سنت‌مالو که مانند جواهری در بریتانیا می‌درخشید، به‌طورکامل در آتش سوخت. حدود 865 ساختمان بدون دیوار ماند و فقط 182 ساختمان توانست سرپا بماند و مکان‌های دیگر بنا به استحکام‌شان دچار آسیب‌دیدگی شدند». این گزاره در آغاز کتاب یادآور خوف و دهشت ناشی از جنگی است که جهانی را به ورطه‌ تباهی و تاریکی کشید. از دیگر یادآوری‌های این داستان، اشاره به قدرت تکنولوژی و تلفیق آن با خصوصیات غریزی انسان در برابر دردها و دشواری‌هاست. تا جایی‌که در این رمان، یکی از مهم‌ترین ابزارها برای کنترل و برون‌رفت از تاریکی‌های ناشی از جنگ، نقشی است که برعهده رادیو گذاشته شده است. «امکان نداشت بتوانیم دوباره قدرت بگیریم یا اینکه بتوانیم راه‌ها را بدون استفاده از امواج رادیویی پیدا کنیم». دوئر این جمله را در آغاز کتاب به نقل از ژوزف گوبلز آورده است. گوبلز؛ وزیر تبلیغات هیتلر، همان کسی بود که می‌گفت، بایست یک دروغ را آن‌قدر تکرار کرد که به بخشی از حقیقت بدل شود.

بیشتر حوادث و موقعیت‌های اصلی داستان در طول جنگ اتفاق می‌افتد. یکی دیگر از زیباترین تصاویر این رمان لحظه‌ای است که از آسمان باران کاغذ می‌بارد و روی هرکدام از آنها نوشته شده؛ «پیغام فوری خطاب به ساکنان این شهر. سریعا شهر را به سمت دشت‌ها ترک کنید» و ماری از بوی جوهر تازه از کاغذها می‌فهمد که این‌ها اعلامیه هستند. ورنر هم یک سرباز جوان آلمانی‌ست که در میان آوار یک هتل اسیر شده است. دوئر دومین پارادوکس درون‌متنی خود را روی خصوصیات فردی ورنر و ماری بنا کرده است. چراکه ماری در محیطی سرشار از عشق و صمیمیت رشد کرده است درحالی‌که ورنر در زندگی خود با سختی‌ها و تلخی‌های بسیاری روبه‌رو بوده. نقش پدر ماری نیز بر لطافت متن افزوده است. او در موزه‌ تاریخ طبیعی فرانسه کار می‌کند و وظیفه‌اش نگهداری و تعمیر قفل‌های موزه است. اما اوج زیبایی کار پدرِ ماری آنجایی است که او به‌خاطر نابینایی ماری، ماکت‌ کاملی از محل زندگی‌اش می‌سازد تا دخترش با لمس‌کردن و به‌خاطرسپردن آن بتواند راه خانه را پیدا کند.  جای‌جای کتاب پُر است از موتیف‌های تراژیک. با اینکه جغرافیای حوادث داستان در جنگ و ویرانی و تباهی است و این بستر نیز خودبه‌خود تداعی‌کننده‌ یک روایت زمخت و خشن است اما در این رمان تنها چیزی که به چشم نمی‌آید همین فضاهای روایی خسته‌کننده است که نه‌تنها خواننده احساس خستگی نمی‌کند بلکه زمانی به خود می‌آید که می‌بیند در صفحات پایانی کتاب قرار دارد، آن‌هم کتابی با 528 صفحه. بی‌شک یکی از برجستگی‌های کار دوئر در این رمان، شاعرانگی تصاویر توصیف‌شده است که بر جذابیت متن افزوده است. ورنر و ماری تا قسمت‌های پایانی کتاب، هر یک داستان جداگانه‌ خودشان را دارند اما در همان بخش‌های پایانی داستان است که زندگی ورنر و ماری در‌هم‌تنیده می‌شود و لحظه‌های بکر و زلالی در میان آنها شکل می‌گیرد: «دخترک آرام گوشه‌ای می‌نشیند و پالتواش را دور پاهایش می‌پیچد. ورنر دلش می‌خواهد نشستن و تکان انگشتان او را هیچ‌وقت فراموش نکند. ورنر می‌گوید؛ تو بسیار شجاع هستی. ماری می‌گوید؛ می‌دانی ورنر، وقتی بینایی‌ام را از دست دادم، همه گفتند من شجاع هستم. وقتی پدرم رفت هم همه گفتند من شجاع هستم، اما این شجاع‌بودن نیست. من چاره دیگری ندارم. من از جایم بلند می‌شوم و زندگی را ادامه می‌دهم. مگر تو این کار را نمی‌کنی؟ ورنر آرام می‌گوید؛ سال‌ها بود که این جرأت را نداشتم. اما شاید امروز این کار را در برابر چشمان خودم انجام دادم».

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...