فهمیدن درد آسان نیست! | الف
در رمان تحسینشدهی جاشوا فریس، با نام «بینام»، میخوانیم که «تیم» به بیماری نادر و بینامونشانی مبتلا میشود به نام مه مغزی. تیم دردهای ذهنی و عصبی خود را به این صورت توصیف میکرد که افکارش چسبندگی خود را از دست دادهاند و اعصابش جرینگجرینگ میکنند. دربارهی دردهای جسمانیاش هم میگفت که در ماهیچههایش ولولهای دائمی هست و طرف چپ بدنش انگار شناور است. بعضی روزها هم نفسش مثل گلولهای در گلویش گیر میکرد. کسی نمیفهمید منظورش چیست. توصیفات پزشکی را برای او توضیح دادند، اما او آنها را دقیق و روشن نمیدانست. از او پرسیدند: «وقتی میگویی نفست گلوله شده، یعنی اینکه نفست بالا نمیآید؟» جواب داد: «نه، یعنی نفسم گلوله شده.»
همینکه درد از حالت عادی خارج شود یا حتی همان درد متعارف را بخواهیم دقیق توصیف کنیم، در فهمیدن و فهماندنش به مشکل برمیخوریم. وقتی توصیف درد اینقدر سخت است، پس اصلاً چگونه میتوان آن را فهمید؟ فهمیدن درد کار راحتی نیست و اینجاست که پای فلسفه به ماجرا باز میشود. با وجود این، نمیبینیم کتابهایی را که به این موضوع پرداخته باشند. «فلسفه درد» [A Philosophy of Pain] نوشته آرنه یوهان وتلسن [Arne Johan Vetlesen] از معدود کتابهای این حوزه است و در زبان فارسی هم فعلاً یگانه منبع به شمار میآید.
البته خوانندهی سختگیری که برای اولین بار عنوان کتاب را میبیند، هیچ بعید نیست که گمان کند اسم کتاب از آن نامهای فانتزی است که برای جلب مشتری انتخاب شده است. حق دارد! امروزه واژهی «فلسفه» را به هر چیز مربوط و بیربطی میچسبانند و کتابهای فلسفهی فلان و فلسفهی بهمان بیرون میدهند. اما این تصور دربارهی این کتاب درست نیست. این کتاب واقعاً و جداً فلسفی است. خوشبختانه یا بدبختانه خیلی هم فلسفی است، بهحدی که تقریباً میتوان آن را اثری تخصصی دانست. یعنی اگر کسی خوب با فلسفه آشنا نباشد، در مطالعهی این اثر به دردسر میافتد.
اما فهمیدن فلسفی درد چه فایدهای دارد؟ فوایدش نه کم است و نه کمارزش. فهمیدن عمیقِ درد، آن را تخفیف میدهد، معنادارش میسازد و حتی – شاید عجیب به نظر برسد – گاهی لذتبخش میسازد. برخی از فیلسوفان لذت را نبود درد تعریف کردهاند. بر این اساس، درد و لذت به هم گره میخورند و در واقع دو روی یک سکه میشوند. نیچه اصلاً پربیراه نمیگفت آنجا که مینویسد: «لذت و ناخشنودی چنان به هم وابستهاند که اگر کسی قصد حداکثر بهرهمندی از لذت را داشته باشد ناگزیر است بیشترین مقدار ممکن از ناخوشنودی را بچشد. انتخاب با شماست: یا کمترین ناخوشی ممکن و به عبارت دیگر، نداشتن درد و غم یا بیشترین ناخوشی ممکن به عنوان تاوان خوشیها و شادیهای مفرط که تا امروز بهندرت کسی لذت آن را چشیده است. اگر راه اول را انتخاب میکنید، یعنی اگر میخواهید رنجهای انسانی را کاهش دهید، بسیار خوب! باید همینطور توان شادمانی خود را هم کاهش دهید!» و استاندال هم میافزاید: «اگر اکراه دارید که رنج خود را حتی یک ساعت تحمل کنید و دائماً از هر نوع بدبختی حذر میکنید، اگر هرگونه بدبختی و رنج را شر منفوری میدانید که باید نابود شود (چون ضعفی در زندگی است)، در آن صورت شما در قلب خود پیرو مذهب راحتطلبی هستید. متأسفانه شما موجودات راحتطلب و سادهلوح چیز زیادی دربارهی شور و نشاط انسان نمیدانید! زیرا خوشبختی و بدبختی دو خواهر دوقلو هستند که با هم بزرگ میشوند، یا در مورد شما با هم کوچک میمانند.» خلاصه آنکه وجود درد برای وجود لذت لازم است و برای فهم خوشبختی و معنای زندگی فهم درد ضرورت دارد.
درد یکی از دهها یا صدها موضوعات زندگی نیست، بلکه به یک معنا ویژگی خود زندگی به شمار میآید. درد در کل زندگی تزریق شده است. محال است زندگی بدون درد سپری شود. منظور این نیست که در طول زندگی با اتفاقات یا شرایط دردناکی روبهرو میشویم. این بدیهی است. مسئله این است که روی هر جزء از زندگی که انگشت بگذاریم، میتوانیم درد را حاضر ببینیم؛ کم یا زیاد. در هر لحظه و در هر شرایطی میتوانیم زندگیمان را بکاویم و چیزی پیدا کنیم تا درد بِکِشیم. جالب است که نهفقط در بیداری، بلکه گاهی حتی در خوابهایمان نیز درد را تجربه میکنیم. بنابراین فهم درد فهم یکی از لایهها یا ابعاد فراگیر زندگی است. فلسفهی درد هم نوعی فلسفهی زندگی میشود.
ایدهی مرکزی نویسنده این است که درد چیزی منفی است. اما منفی بودن درد، منفی نیست! اگر منفی بودن درد را منفی تلقی میکنیم، صرفاً به این دلیل است که آن را منفی تفسیر کردهایم. لذا میتوانیم تفسیری دیگر از منفی بودن درد داشته باشیم؛ تفسیری که منفی بودن درد را بدل به چیزی مثبت یا سازنده کند. در این صورت دیگر در پی این نخواهیم بود که، همیشه و همه جا، هر گونه دردی را از میان برداریم. برای این منظور، نویسنده هم به سراغ انواع دردها میرود و هم به سراغ انواع تفسیرها. همه جا نیز دیدگاه خودش را مطرح میکند. یعنی این کتاب صرف گزارش آراء و نظریات دیگران نیست، بلکه نویسنده میخواهد، با مواجههای فیلسوفانه و نقادانه، موضعگیری داشته باشد و دیدگاه خاص خودش را تقویت کند.
نویسندهی نروژی هم درد جسمانی (شکنجه و بیماری) را بررسی میکند و هم درد روانی. البته بیشتر بر نوع اخیر تأکید میکند. از این رو، بیشتر مباحث به این نوع اختصاص دارد. بهعلاوه، امروزه شیوع این نوع درد هم روزبهروز بیشتر میشود. دیگر اینکه، درد جنبهی اجتماعی و فرهنگی هم دارد و با مسئلهی شر نیز گره میخورد. به همین دلیل نویسنده این موضوعات را هم بهتفصیل بررسی میکند. خلاصه اینکه نویسنده تلاش میکند درد را از زوایههای مختلف ببیند؛ درونی و بیرونی، فردی و جمعی، طبیعی و فرهنگی، بدنی و روانی.
درد یکی از تجربههای شگفتانگیز ما موجودات آگاه است که در همهی ادراکات ما حضور دارد. واقعاً درد از کجا میآید؟ درد چیزی بیش از یک حس یا احساس صرف است. به همین دلیل اندیشیدن به آن نتایجی پربار به دنبال دارد و باعث میشود با ابعادی تازه از وجود خود آشنا شویم. نکتهی دیگر اینکه درد فقط یک احساس کوتاه یا بلندمدت نیست، بلکه تغییراتی در انسان ایجاد میکند. برای مثال، مواردی هست که انسان پس از تجربهی دردهایی خاص تبدیل به مجرم میشود و میخواهد به دیگران هم درد وارد کند. گاهی شخص دردکشیده منفعل میشود و افسردگی پیدا میکند. همهی اینها باعث میشود که به این نتیجه برسیم که لازم است با درد مواجههی انتقادی داشته باشیم، آن هم در بالاترین درجه و شدت انتقاد. این یعنی فلسفهی درد.
البته منظور نویسنده فلسفه در عامترین معنای آن است. به همین دلیل به سراغ حوزههای گوناگون هم میرود، از جمله روانشناسی. به همین دلیل با مباحث متنوع جالبی روبهرو میشویم. حیف است از آن همه مباحث چیزی نقل نکنیم:
«سارتر تعریف میکند یکبار تنها در اتاقی نشسته بوده و دچار احساس غم بوده است. ناگهان کسی درِ اتاق را میزند. سارتر میگوید "با غم خویش توافق کردم که موقتاً کنارش بگذارم و بعداً دوباره به سراغش بیایم"، یعنی پس از رفتنِ مهمانی که به سراغم آمده است. به نظر سارتر چون ما عواطف را "بر تن میکنیم"، همچنین میتوانیم آنها را "از تن درآوریم" و هنگامی که موقعیت بهتری فراهم آمد دوباره به سراغش برویم. از نظر سارتر این مثال نشان میدهد که چگونه "آگاهی بر خودش تأثیر مینهد و حزن را بهمثابهی حرکتی جادویی علیه موقعیتی به کار میگیرد که بیش از حد دردسرساز شده است". همچون دیگر عواطف، "اندوهگین بودن اساساً یعنی خود را دچار اندوه کردن"؛ خودِ اندوه نوعی رفتار است که خودم آن را انتخاب کردهام. پیشفرض سارتر این است که بین شخص و عاطفه تمایز وجود دارد، نوعی فاصله که در هر موقعیتی به شخص مجال میدهد – یا وی را ملزم میدارد – که با عاطفهی خویش همچون ابژه روبهرو شود. بر همین اساس سارتر بر این باور است که من عاطفه را بهمثابهی چیزی ابراز میکنم، به خاطر میآورم و تغییر میدهم که آزادانه در اختیار من است؛ به زعم وی، عاطفه تحت تسلط و اختیار تام من است و میتوانم آن را هر طور بخواهم شکل دهم و تعیین کنم.»