20
بفرمود پس شاه با موبدان / ستاره‌شناسان و هم بخردان
منوچهر شاه دستور داد تا موبدان و منجمان بیایند و ببینند بخت و اختر زال چگونه است! اخترشناسان، اختر زال را نگریستند و به شاه بشارت‌ها و مژده‌ها دادند که ای خسروی بزرگ تو شادمان زندگی کن که زال پهلوانی است نامدار و سرافراز خواهد بود و هوشیار. شاه که این بشنید شادمان شد و دستور داد تا لباسی و خلعتی برای زال آوردند، پس اسبی تازی به او بخشید و شمشیری هندی و زر و یاقوت و دینار به او بی‌کران داد و میان‌بند زرین و عود و زعفران و غلامان و کنیزان به او بخشید او را از مال دنیا بی‌نیاز ساخت.

زال در مجلس منوچهر

سپس امر کرد تا عهدی بیاورند و در آن عهد به زال پهلوان بخشید همه کابل و زابل و هند را تا رود چین را. سام پهلوان که این شاه بخشی‌ها و کرامات از منوچهر بدید روبه شاه نمود و گفت که تاکنون چون تو شاهی بر تخت ننشسته و بعد از تو کم شاهی چنین خواهد بود، پس تا تو شاهی جهان در رامش و شادی خواهد بود. سپس سام و زال از پیشگاه شاه مرخص شدند تا به فرمان شاه زال به‌سوی زابلستان رود.

در سفر زال به سیستان، سام پهلوان هم با او همراه شد. از هر شهری که زال و سام و سپاهشان می‌گذشتند همه مردمان برای دیدارشان به استقبال می‌آمدند تا ایشان به نزدیکی سیستان رسیدند و سیستانیان از این داستان باخبر شدند. پس سیستان را چون بهشت آراستند و پیر و جوان شادمان گشتند و هرچه بزرگ در سیستان بود به استقبال سام و زال رفتند و بر زال فرخنده بادها و آفرین‌ها دادند تا زال به کاخ شاهی درآمد. دانشمندان و مردان بزرگ آن دیار جمع شدند و سام پهلوان به سخن پرداخت که: منوچهر که شاهی است دادگر، مرا امر نموده تا سپاه به گرگان و مازندران بکشم و من با سپاهی بزرگ به آن‌سوی روانم؛ پس به نزد شما فرزند من که چون جان شیرین است به امانت بماند که چاره نیست؛ چون فرمان شاه چنین است که او حاکم شما باشد و من سپه‌سالار سپاه ایران. من در جوانی بی‌دانشی و ناسپاسی کردم و یزدان پاک مرا پسری داد و من او را نگاه نداشتم و پرتافتمش، اما به خواست خدا سیمرغ او را بگرفت و ارجمند نگاهش داشت. روزگاری بر من گذشت و من از کار خطا به درگاه یزدان پوزش خواستم و پوزشم پذیرفته شد و فرزندم را باز به من باز گرداند؛ شما بدانید این فرزند یادگار من است نزد شما پس شما او را گرامی بدارید و پند و اندرزش بدهید تا او بزرگ‌تر و بلند جایگاه‌تر گردد.

سپس سام با دلی خونین و چشمی اشک‌بار روی به فرزند گفت: به عدل و داد حکومت کن تا آسایش همراهت گردد و به یاد داشته باش که زابل ملک توست و تمامش سربه‌سر به زیر فرمان تو باید گردد؛ اما فراموش نکن که باید ملکت را هرچه آبادتر از پیش گردانی تا دل دوستداران شادمان‌تر از هر وقت به تو شود.

فرزند به پدر پهلوان به هنگام جداشدن نگریست و با دلی خون‌آلود و چشمی اشک‌بار گفت: یک‌بار در کودکی من از تو جدا شدم و بازهم که از در آشتی درآمدیم باز نوبت جدایی شد! من به چشم پدر در کودکی گناهکار شدم که سزایش را جدایی دانستی و اکنون باز جدایی؛ من همانم که گر از عدل و داد بنالم سزاست؛ در ایام کودکی به‌جای مهر پدر به زیر چنگ مرغ پروردم و خاک آشیانه‌ی من بود و به‌جای شیر خون خوردم، اکنون باز از پدر دور ماندم؛ گویا خواست روزگار در پروراندن من با دوری شما عجین گشته! سام رو به فرزند گران‌مایه کرد و گفت: هرچه در دل‌داری بگو که هرچه بگویی حق است اما بدان تقدیر بر تو چنین کرده، اکنون که می‌روم نزد خود مردمان دانشمند را نگاه‌دار و از آنها بیاموز هرچه دانش و هنر است، چرا که از آموختن هر دانش و هنر به تو شادی و آرامش می‌رسد و هیچ‌گاه از بزرگی و بخشش به زیر دستانت کوتاهی نکن و هرچه دانش است بیاموز و داد و عدل را فراموش نکن. چون سخنان سام پهلوان بدین جا رسید از جای برخاست و از سرسرای زال بیرون آمد.

پس کوس‌ها و طبل‌ها زدند و سام سمت سپاهیان رفت که عازم جنگ گردد و پسر را تنها گذارد، زال به حرمت پدر با او دو منزل همراه شد. در منزل دوم سام پهلوان ایستاد و هرچه دانشمند و موبد بود از گوشه‌گوشه‌ی کشور فراخواند و زال را به آنها سپرد تا به وی علم و هنر بیاموزند؛ سپس در آن منزل فرزند را سخت در آغوش کشید و با او وداع کرد و به زال دستور داد تا باز گردد و با دلی شاد به‌سوی تختگاهش به رامش شاهی کند. سام پهلوان سوی گرگان و مازندران شد و زال پهلوان رو به سیستان و زابلستان.

زال را موبدان و دانشمندان و سواران و استادان بسیار بود و از آنها هنرها و دانش‌های بسیار آموخت و اندوخت پس در علم به جایی رسید که برتر از او در جهان نبود. روزی بر آن شد تا با نزدیکان دربار خود از سیستان به‌سوی هندوستان روند؛ در هر منزلگهی که می‌رسیدند طلب رامشگر و آوازه‌خوان می‌نمودند و زال پهلوان حاکم آن جا را فرا می‌خواند به او سکه‌ها و گنج‌ها می‌بخشید.
گشاده در گنج و افگنده رنج / بر آیین و رسم سرای سپنج

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...