آرزوی زن داشتن دارد. بهروز درخت پای‌بسته‌ای است که میوه نمی‌دهد... شکارچی کارش را با آداب انجام می‌دهد، پزشکی که زندگی می‌گیرد... پسرش را به پدرشوهرش سپرده و با ابرام آمده. غلظت تعریفی که راوی از ابرام می‌کند و میزان تنفری که از آقا‌بزرگ دارد و بی‌مهری که به فرهاد، پسرش نشان می‌دهد، پوششی است تا عذاب افتاده بر درونش را آرام کند... جنگ چیزی را از زن می‌گیرد که آسیبش بیشتر از مرگ برادر است


سلفی با زمان | اعتماد


مجموعه داستان «شکار شبانه»  [اثر صمد طاهری] داستان‌هایی را گردهم می‌آورد که در مرگ و انتظار و بیهودگی در آنها وجه اشتراکی دارند؛ داستان‌هایی که سرد و از منظر یک راوی صرفا مشاهده‌گر روایت می‌شوند. با شخصیت‌هایی زخم خورده و آسیب‌پذیر که در دوراهی تصمیم همیشه به انتهایی ناخوشایند و ناخواسته می‌رسند. داستان‌هایی که درباره تلاش‌هایی بی‌فرجام است و در بیشترشان ایستایی و پیش‌نرفتگی دیده می‌شود. بر فضای کتاب جبری مه‌آلود که دید را کوتاه می‌کند حاکم است. فضایی که در آن تمنایی با بیهودگی درآمیخته، جاری است. تمنایی که منتج به حاصلی محتوم است. آدم‌های این مجموعه با بدبینی و خستگی و بی‌رغبتی، روندی را پیش می‌برند که در واقع پیشرفتی نیست، دور خود چرخیدن و همچنان در همان نقطه شروع ماندن است. حتی امتناع و پس زدن آدم‌ها، حاصلی برای‌شان ندارد. قبول و پذیرش هم سودی نمی‌رساند و گویی گردن‌نهادگی و مشاهده‌گری، تنها کاری است که آدم‌های این داستان‌ها می‌توانند انجام دهند.

شکار شبانه [صمد طاهری]

درخت پای‌بسته‌ای که ثمر نمی‌دهد
«جیرجیرک‌ها و مجسمه‌ها» داستان افسوس و ناتوانی است. روایتی از آرزوی فردی سرگشته که تنها کورسوی امیدش بدل به یأسی تلخ و خشن می‌شود. داستان رو به سرنوشت بهروز روایت می‌شود. کسی که در اتاقکی، زندگی را مثل آب قلیلی در جوی حقیری که به گودالی می‌ریزد، طی می‌کند. امیدی نیست. از همان شروع داستان، نویسنده شومی پایان کار را نشان می‌دهد. روایتی که از نیستی کسی آغاز می‌شود و ما حالا و در ادامه چگونگی اضمحلالش را می‌بینیم. روند زندگی بهروز که بر‌خلاف نامش بهروزی ندارد، مثل باغچه‌ای در صندوق چوبی است: محدود و ناکافی. بهروز آرزوی داشتن نخلی را دارد که در باغچه کوچکش نمی‌روید. او آرزوی زن داشتن دارد. بهروز درخت پای‌بسته‌ای است که میوه نمی‌دهد. داستان از دریچه ضعف می‌نگرد. ناتوانی هویتی در داستان دارد که همه‌چیز را در خود جای می‌دهد. گویی بهروز سامسای مسخ کافکا‌ست که در اتاقک خود روزگار حشره شده‌اش را می‌گذراند. نمی‌تواند ادامه دهد و تمامش می‌کند. راوی از عقب‌ماندگی بهروز چیزی نمی‌گوید، اما از پیری و چروکیدگی‌اش می‌گوید. مثل میوه‌ای که بر شاخه درختی خشک شود و پایین نیفتد. راوی در توصیف انتهای داستان و بهم‌ریختگی اتاق بهروز، از جیرجیرکی واژگون که دست و پاهایش را تکان می‌دهد صحبت می‌کند. حرفی از بهروز و مرگش نیست. انگار که بهروز همان جیرجیرک است. رشته امیدی بریده از زن همسایه و دایی که گاهی دستگیر بود. باریکه راهی که به جایی نینجامید. اضمحلالی که تصمیم به انقطاع گرفت. بیژن برادر بهروز و راوی داستان، زبان سخنش را با عذاب وجدانی پیش می‌آورد که همواره همراه اوست. مادر هم این عذاب را دارد. باغچه‌ای که او هر سال پیش از عید پُرگل می‌کند، نشانی از زنده نگه داشتن چیزی است که در زندگی‌اش میل به مردنش داشت. موجودی که هستی‌اش ردی است که بود و نبودش می‌آزارد.

رجعت به گذشته ساکت و مغموم
«بازگشت» داستان به‌یادآوری است. دردی کهنه که در سر می‌پیچد و بوی اندوه و حسرت می‌دهد. دردی همراه شده با شک. خوره‌ای به جان افتاده که در تصویری ناواضح، پایبندی و رها کردن را توامان با خود دارد. «بازگشت» تنها بازگشتی به خانه نیست. بازگشتی به گذشته است. گذشته‌ای که انگار در جایی مانده و انتظار می‌کشد: ساکت و مغموم.
داستان خودش را از ظن رها نمی‌کند و تا به انتها نگهش می‌دارد. ظنی که پیش از به زندان رفتن مرد نیز بوده. بد دلی به بدگمانی بدل شده و حالا بدگمانی با خستگی و اندوه پر شده. روایت آرام و ملول پیش می‌رود و گذشته را ذره ذره درون خودش جای می‌دهد. روایت آن‌قدر در عقبه زندگی مرد می‌گردد که وقتی او به بالای بالین زن می‌رسد، در آن خانه بی‌اسباب، با پولی که زیر بالش زیبا می‌یابد، نمی‌داند چگونه برخورد کند. نمی‌داند حقیقت چیست. یا انگار که نمی‌خواهد بداند حقیقت چیست. انگاری تنها حقیقت، آبشار موهایی زیباست که در برابرش روی بالش افتاده. داستان سکوت می‌کند. می‌گذارد که همراه مرد، در تعلیق و خستگی و اندوه و حسرت، تهی از عصبانیت و انتقام و خشم، فقط نظاره کنیم و گذشته را به‌یاد بیاوریم.

کشتن با آداب زندگی
«شکارچی» داستان موقعیت است. تصویری کنده شده از واقعیتی جاری و مداوم. تصویری عادت‌پذیر و تکراری و مکانیکی از فاجعه‌ای تکان‌دهنده. پزشکی زندگی می‌گیرد.‌ شکارچی‌ای که او را پیش شکارش می‌برند. در پس روایتی که می‌خوانیم، روایت‌های ناخوانده بسیاری هست. دختری باردار و محکوم به مرگ، بهت‌‌زده و پذیرنده، سرنوشتش را به دست مرگی محتوم می‌سپارد. شکارچی کارش را با آداب انجام می‌دهد. شاید تکان‌دهنده‌ترین بخش داستان جایی است که دکتر پیش از آنکه سرنگ را به رگ دست دختر فرو کند، به بخش تزریق، الکل می‌مالد. انگار می‌خواهد بیمار را از عفونت احتمالی مصون بدارد.‌ انگار دارد مریضی را از بیماری می‌رهاند. کشتن با همان آدابی انجام می‌شود که زندگی می‌بخشند.
داستان روندی غافلگیرانه را پیش می‌گیرد. همه‌چیز به گونه‌ای به نظر می‌آید که دکتری شبانه به بستر بیمارش می‌رود. از خوابش می‌زند و غم انسان دارد. در مقابل اما رفتار آسوده و عادت‌پذیر و وجدان راحت و ذهن خالی دکتر، خواننده را حیرت‌زده می‌کند. داستان مجال تامل و بهت به خواننده نمی‌دهد و یکدست و بی‌مکث و مداوم پیش می‌رود و چنین قتل حیرت‌آور را با همان زبان و لحنی که داستان را شروع کرده پیش می‌برد.‌

وقتی قربانی، قربانی می‌گیرد
روایت «بچه مردم» از دهان زنی است که با همسایه ماهی پاک می‌کند و برای پختن آماده می‌سازد و در توجیه و دفاع از خودش حرف می‌زند. داستان روایتی یک‌سویه است که می‌توانیم از خلال نگاه متنفر و خشمگین راوی، غم‌نامه‌ای را ببینیم. نویسنده در این داستان هوشمندانه و خلاق، از چشم کسی می‌نگرد که در یک انتخاب، چیزی را کنار گذاشته. پسرش را به پدرشوهرش سپرده و با ابرام آمده. غلظت تعریفی که راوی از ابرام می‌کند و میزان تنفری که از آقا‌بزرگ دارد و بی‌مهری که به فرهاد، پسرش نشان می‌دهد، پوششی است تا عذاب افتاده بر درونش را آرام کند و محبتی را که به پسر خودش نکرده به اسماعیل، پسر شوهرش می‌ورزد. پسر مردم جایگزین پسر خودش شده و او حالا این‌بار سختی عذاب را با محبت کردن به اسماعیل التیام دهد. از پشت نگاه پر لعن و نفرین راوی، تراژدی و اندوهی بلند است که تمام روایت را در بر می‌گیرد. راوی یک قربانی است که قربانی می‌کند. زندگی‌ای را رها می‌کند که زندگی‌ای دیگر را جایگزین کند. جایگزین نمی‌شود و نمی‌داند که این همه کین و خشم از آنجا می‌آید. در ادبیات صمد طاهری، جایگزین‌ها هیچ‌گاه آن شادکامی را که آدم‌ها در پی آن هستند نمی‌بخشند. در این داستان اندوه خود را در پس روایتی خشمگین پنهان می‌کند.
روند آماده‌سازی ماهی تا پخته شدن، در جریان روایت، نوعی فاصله‌گذاری است و همچون مفصلی، بخش‌های داستان را به یکدیگر وصل می‌کند. هر بخش از مراحل آماده‌سازی ماهی برای پخت شکلی از شیوه روایتگری زن را بازتاب می‌دهد. انگاری راوی دارد ذهن همسایه را می‌پزد. زن می‌خواهد اتهام‌ها را از خود دور کند. اما انگشت وجدانش را نمی‌تواند پایین بیاورد تا خود را متهم نکند. چیزی که اشاره‌ای در داستان به آن نمی‌شود اما در درون روایت مستتر مانده و صدایش شنیده می‌شود.

روایت سرگردانِ گورستان و بیمارستان
«ترانه‌های آبی» داستان مرگ است. ایستادن در برابر چیزی که زندگی را می‌استاند. داستان بیش از آنکه به جنگ بپردازد، به پس داده‌های جنگ می‌نگرد. بیوه‌ زنی، پیوندی میان برادر و اسیر عراقی برقرار می‌کند. انگار می‌خواهد با بهبود جوان چشم آبی، برادرش را از بلا برهاند. برادر می‌میرد و رفتار زن با اسیر عوض می‌شود. زن در میانه به دست آوردن و رها کردن سرگردان است. از دست می‌دهد و پیر می‌شود. گویی که در لباس‌هایش از زندگی تهی شود. جنگ آینه‌ای است که مقابلش گرفته‌اند و او چهره مرگ را در آینه می‌بیند. روایت شکسته است. از میانه و آخر و ابتدا می‌گریزد. راوی نامزد زن است. انتخابی که هوشمندانه است. کسی که می‌تواند ماجرا را از دور و نزدیک ببیند. روایت سرگردانِ گورستان و بیمارستان است. سرگردان و وحشت‌زده انتقام. جنگ چیزی را از زن می‌گیرد که آسیبش بیشتر از مرگ برادر است. انسانیتش را می‌کشد. این‌گونه بی‌عشق و خشک و ساکت می‌شود. پیر می‌شود. چروکیده می‌شود و در آستانه می‌ماند. «ترانه‌های آبی» پنجه‌ای جلو آمده است که حاصل جنگ را در خود دارد.

اسب و زمین و تفنگ در ازای وجدان
داستان «شکار شبانه» زبان روایتش را از چشم کودکی بیان می‌کند که شاهد سنگدلی پدرش است. پدر زبان اسب را می‌برد. در اینجا اسب نشانی از وجدان است و اسبِ زبان‌بریده نمی‌تواند شیهه بکشد. داستان روایتی شبانه است و در تاریکی و ظلمت می‌گذرد. در خاموشی و بی‌احساسی. راوی با دو چشم کنجکاو می‌نگرد و نمی‌داند چه اتفاقی دارد می‌افتد. فقط مشاهده می‌کند و پس می‌کشد و امتناع می‌کند. به دست آوردن زمین و اسب و تفنگ، در برابر وجدانی که از دست می‌رود. پسر می‌گوید اسب بی‌زبان نمی‌تواند شیهه بکشد و پدر می‌گوید دیگر نمی‌تواند شکار را فراری دهد. در اینجا دو نگاه را می‌بینیم. چشمی که اسب را می‌بیند و چشم دیگری که اسب را نمی‌بیند. «شکار شبانه» تصویر از دست‌دادگی است. به دست آوردن چیزی که پسر نفی می‌کند. پدر می‌خواهد پسر ببیند. پسر نمی‌خواهد بپذیرد. داستان آرام و صبور روایت خود را نگه می‌دارد. بر جزییات تمرکز می‌کند و انگار که بخواهد آداب واقعه‌ای شوم را تصویر کند، از چیزی نمی‌گذرد. پسر، خاله را دوست دارد و پدر از خاله متنفر است. مرزها پر‌‌رنگ و مشخص در داستان می‌نشیند و پسر انتخابش را کرده است. راه پدر را نمی‌خواهد اما همراه اوست. پدر و پسر بر اسب زبان بریده نشسته‌اند و مردی برهنه‌پای و زخمی را به دنبال خود می‌کشانند. نوری که پسر می‌گرداند مانع می‌شود مار، زبان افتاده اسب را بخورد. اما زبان اسب دیگر بریده شده. پدر شکار کرده و می‌رود که غنائمش را بگیرد و نور بی‌فایده تابیده می‌شود.

از سرگیری روایتِ آنچه به دست نمی‎آید
«عکس» داستانی در زمان مانده است. داستانی که چرخش می‌کند و جایی دور خودش می‌پیچد. روایت تمایلی به ادامه ندارد و ایستا، خیره نگاه می‌کند. مثل عکس دختری که چشمانش انگار قیر روی آب مانده است. داستان این‌گونه آغاز می‌شود: «سه روز بود که باران یک بند می‌بارید.» باران کار را خوابانده و مه، گاه غلیظ و گاه رقیق، بر حلبی‌آباد نشسته است. همه‌چیز در حجمی ناواضح و در جامانده قرار دارد. پیرمرد مثل مجسمه گچی، نمادی از ایستایی و شومی است. زمان دور او پیچ می‌خورد و تکرار می‌شود. گودرز شیار می‌زند که راهی برای آب باز کند و تا به انتهای داستان مشغول است. در شکلی و نگاهی، پیرمرد به پیرمرد خنزرپنزری «بوف کور» هدایت می‌ماند و دو برادر، گودرز و فرامرز، انگار دو برادری هستند که برای تصاحب دختر کولی رقابت می‌کنند. از خلال سکوت آدم‌ها چیزکی به بیرون درز می‌کند که آشکارکننده نیست اما تراوشی از درد و تلخی را با خود دارد. راوی می‌خواهد چیزی به دست بیاورد اما چیزی به دست نمی‌آورد. پس باز می‌گردد که آن چیز به دست نیاورده را بر سر جایش بنشاند. داستان برمی‌گردد و دوباره روایت می‌کند. تکرار می‌کند. تکراری که همان قبلی نیست. هیچ چیز تکرار نمی‌شود اما ایستا می‌ماند. خاموش و تلخ، در بارانی که بند نمی‌آید.

تصویر واژگون شده حقیقت
«پنجشنبه‌های بارانی» روایتش را با بالا رفتن از پله‌ها آغاز می‌کند. داود نفسش می‌گیرد و چند بار می‌ایستد. این توصیف برابر توصیف انتهای داستان می‌نشیند‌. ارسلان باید 70 پله را بالا برود. ابتدا و انتهای داستان، جهت کلی را تعیین می‌کند. در اینجا میکده شکلی از آسودگی است. پنجشنبه‌ها حلقه دوستان در میکده جمع می‌آید تا خوش باشند. ارسلان، مرموز و بی‌رد، نظر دیگر دوستانش را جلب می‌کند. میکده تصویری بهشتی دارد. بالا رفته و گرم و سرخوشی‌آور. ارسلان از معشوق روایتی را نقل می‌کند که همه اطرافیان خواهانش می‌شوند. توصیفی آزمند و زیبا اما در حقیقت او باید 70 پله بالا آمده را پایین برود. معشوق روی ویلچر است و نقص دارد. تصویر واژگون شده آن حقیقتی که ارسلان می‌خواهد نشان دهد.

راوی پنهان و بازآفرینی کابوس
«کابوس» روایتی از گمگشتگی و ایستایی است. روایتی با راوی پنهان که تصویر و کابوسی را باز می‌آفریند. عکسی در داستان وجود دارد که سه زمان را دربر می‌گیرد. روایت از فیگور عکس گرفتن در زمان حال آغاز می‌شود. بعد تکه‌پاره‌هایی از عکسی افتاده در شط را بیرون می‌آورند. عکس همان است که پیش از این تصویرش شرح داده شد. عکسی که انگار در گذشته است. پدر دوباره به همان سویی می‌رود که عکس گرفته شد. دوباره می‌خواهد عکسی بگیرد. سه زمان در نقطه‌ای منطبق و ایستا می‌شود. در میان حال و آینده، پدر به دنبال گذشته‌ای می‌گردد که در دایره‌ای تکرار می‌شود. روایت روی بعضی عناصر تاکید می‌کند. مثل کامیونی که با روکشی برزنتی از پل عبور می‌کند. عکس‌ها از آب گرفته می‌شوند. آب جریانی آمده از گذشته است و عبور پدر و بچه‌ها از پل، عبور کردن و گذشتن از گذشته است. پدر از حال به سمت آینده می‌رود و گذشته‌ای محبوس را می‌جوید. او نشانی عکس را از کارگران می‌پرسد و آنها نمی‌شناسند. گمشدگی تکرار می‌آورد. تکرار کابوس است و کابوس تکرار می‌شود.

بر کشتی نجات و انتظار
«ماه در تربیع دوم بود» شکلی استعاری دارد. شکلی وهمی و نمادین. یونس بر بغله‌ای سوار می‌شود که جاشوهایش مردگانند و ناخدایش با آن ریش بلند، به نوح می‌ماند. سرگردان دریا برای رسیدن به جزیره‌ای که نمی‌داند به آنجا می‌رسد یا نه. سرگردان آب و خسته و منتظر تا ماه به نیمه اولش برگردد. ماهی که در نیمه دوم است. جزیره مثل بهشتی گمشده است. کشتی نجات، کشتی انتظار هم هست. داستان تصویری از انتظار را باز می‌نشاند. مثل یونس در دل نهنگ. امیدی به بازگشت در این داستان دیده می‌شود. امید به عبور و از سرگیری چرخه.
داستان روایتی از جنگ و بیهودگیش است. شروع داستان همراه با اشک‌های مادری فرزند به جنگ رفته است. مادر به یونس می‌گوید که بی‌او بازنگرد. یونس نمی‌خواهد بی‌او باز‌گردد. پس سوار بر کشتی نجات‌یافتگان می‌شود و به سوی جزیره‌ای که نمی‌داند به آن می‌رسد یا نه پارو می‌زند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...
نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...