ماجرای عجیب پیرمردی که گورش گم شد | تسنیم


«گورگُم و داستان‌های دیگر» عنوان کتابی است شامل بیست داستان کوتاه به قلمِ عماد عبادی که نشر نظام‌الملک آن را در سال 1400 چاپ کرده است. این اثر که یکی از سه نامزدِ نهایی پانزدهمین جایزه‌ی ادبی جلال آل احمد بود، چهارمین اثر داستانیِ انتشاریافته از عماد عبادی است. پیش از این رمان «آن دورها، ابراهیم»، مجموعه داستانِ کوتاه «همسایه‌ای که بلند می‌خندید» و مجموعه نمایشنامه‌ی «ایستاده در مِه» از او منتشر شده است.

خلاصه کتاب معرفی گورگم و داستان‌های دیگر عماد عبادی

اگر روزگاری در عرصه‌ی ادبیات داستانی ایران نویسندگانی بودند که به هر دلیلی، اغلبِ شخصیت‌های داستان‌هایشان را می‌توانیم در یک طبقه‌ی اجتماعیِ خاص (مثل طبقه‌ی فرودست جامعه‌ی شهری یا روستائیان و غیره) یا یک گروه با ویژگی‌هایی مشترک و مشابه (مانند شخصیت‌های روان‌پریش یا غیره)، قرار دهیم، نویسنده‌ی گورگُم، به اندازه‌ی داستان‌های این کتاب شخصیت‌هایِ گوناگون و متنوّع از هر طیفِ شخصیتی و طبقه‌ی اجتماعی و اقتصادی خلق کرده است که شاید به دشواری بتوان وجه اشتراکی میان آنها، یافت.

«گورگُم» که نام داستانی است که در سال 1399 در جشنواره‌ی داستان کوتاه جنوب، خوش درخشیده و مورد توجّه داوران قرار گرفته است، قصّه‌ی پیرمردی است در جنوب به نامِ فایز که در همان آغاز داستان می‌فهمیم مُرده است. فایز هیچ خویشاوندی نداشته و غریب بوده و سه دوست قدیمی (راوی و عبدو و صالح) که دور از چشمِ همه او را در ظلماتِ نخلستان دفن کرده‌اند و حالا در آستانه‌ی چهلمش برای او سنگ‌قبری آورده‌اند، گورش را پیدا نمی‌کنند؛ از سنگ‌چین و حلبی که به عنوان نشان برای گور فایز گذاشته بوده‌اند، ردّی نیست؛ فایز «گورگُم» شده است. امّا پرسش‌هایی از این دست که فایز که بوده و چرا مُرده و چرا چنین غریبانه مدفون شده است؟، خواننده را برای خواندن ادامه‌ی داستان، کنجکاو و بی‌قرار می‌کند.

شاید یک ویژگی مشترک میان بسیاری از داستان‌های کوتاهِ عماد عبادی (هم در مجموعه‌ی «گورگُم و...» و هم در «همسایه‌ای که بلند می‌خندید») آن باشد که در این داستان‌ها به افراد و اشیاء و جای‌هایی که در معرضِ زوال و نابودی‌اند، توجّه می‌شود بی‌آنکه داستان، خواننده را دچار احساسِ افسوس و دریغ کند؛ در داستان‌های عبادی، گذشته و آنچه می‌گذرد و نابود می‌شود، جالب توجّه و لایق دیده‌شدن اند امّا تغییر و زوال آنها، خود بخشی از طبیعتِ زندگی و جهان است و بنابراین، آنچنان دردناک و تلخ نیست که آدم را دچار خشم یا اندوهِ بی‌پایان کند. داستان «شعبده‌باز» از پیشه و شخصیتی در حال زوال، سخن می‌گوید بااین‌حال، لبخند بر لب خواننده می‌نشاند؛ «کافه روتردام» و «پُل» داستان‌هایی اند به ترتیب در باب تخریب و احداثِ اماکن و سازه‌هایی بر اساسِ طرح توسعه‌ی شهری. کافه‌ای قدیمی که خاطرات زیادی از مشتریان در طول سالیان دارد و محلّه‌ای که اینک با احداث یک پُلِ جدید، از خاطرات کهن، تهی می‌شود.

شخصیت‌هایی که عبادی خلق کرده است، گاه، آدم‌هایی عادی اند. از جنس آدم‌هایی که می‌شناسیم؛ دانش‌آموز قدیمی مدرسه‌ای که در داستان «بوی نفت و شکوفه‌های گیلاس» اینک پس از بیست سال به مدرسه‌ی خود بازگشته است تا به عنوان سمپاش سیّار، مدرسه را سم‌پاشی کند، نمی‌تواند از سرایدار پیر مدرسه که باعث و بانی اخراج او از مدرسه شده است، انتقام بگیرد. این شخصیت‌ها را گاه در آرامشِ «توی یکی از همین فرعی‌ها» می‌توان دید (داستان زن و شوهری بازنشسته که به شمال آمده‌اند و عاشقانه زندگی می‌کنند) و گاه در اضطراب و سرگیجه‌ی «پوست انداختن»؛ عماد شخصیتِ اصلیِ داستانِ «پوست انداختن» وضعیتِ آشفته‌ای دارد؛ از طرفی همسر بازیگرش، سیمین، که حرفه و کارهایش با سلایقِ عماد چندان سازگار نیست، تقاضای طلاق کرده و او را به دادگاه کشانده است و از سوی دیگر پدرِ عماد نیز به تازگی، مرده است. امّا به نظر می‌رسد دکترِ معالجِ پدرِ عماد در تقاضای طلاق همسرِ او، بی‌تأثیر نبوده است.

شخصیت‌هایِ عادیِ داستانهای عبادی، فرزندان پدرانی عادی اند؛ سهراب در داستان «مثل پدرم»، از همسرِ مدرنش، کتی، جدا شده است؛ او از تهران به شاهرود باز می‌گردد و در چشمِ عمّه‌اش هنوز هم، در صورت و سیرت، مثل پدرش جلوه می‌کند. منیره، دخترعمّه‌ی سهراب، که برعکسِ کتی، خوش‌خنده است و به قول فرزانه، خواهر سهراب، جهیزیه‌تمام است، با ماتیز آلبالوئی‌اش در ترمینال به استقبالِ پسردایی‌اش آمده است. آقای الف و خانم میم در داستان «سودوکو، ترامیسو، سس بالزامیک و باقی قضایا» نیز شخصیت‌هایی آشنا در زندگیِ شلخته‌ی مدرنِ ما ایرانیان به نظر می‌رسند.

امّا همیشه چنین نیست و گاه با شخصیت‌هایی استثنایی و شگفت مانند «عتیق» رو به رو می‌شویم؛ مردی که سرنوشتی غریب دارد و گویی از زندگی و هرآنچه رنگ تعلّق دارد، بزرگتر است. او در نگاه نخست درختی به نظر می‌رسد که اندک‌اندک در برابر چشمان خواننده می‌بالد و در خاکِ غریب، ریشه می‌دواند و در میان اهالی شهر کوچکی که بدانجا به پناه آمده است (شاید شهری مثل شاهرود)، اعتباری استوار و مردانه کسب می‌کند؛ امّا این درخت، سودایِ دریا دارد و می‌خواهد به خاطره‌ی دورِ پدرِ کشتی‌سازش در بندر کراچی بپیوندد. مادر عتیق، پاسدار این خاطره‌ی دور است؛ او سال‌ها ازدواج نمی‌کند و عتیق که هر از گاهی به نامه و تصویری از خانواده‌اش، قوی‌دل و خرسند می‌شود، به این وفاداری و پاسداریِ مادر، زنده و سرزنده است. او ازدواج می‌کند و ریشه‌هایش در نظر خواننده استوارتر از پیش می‌شوند؛ امّا سرنوشتِ عتیق نباید چنین باشد؛ او باید همچنان که گویی از ناکجا آمده بود، به ناکجا برود. عتیق به شنیدنِ خبرِ ازدواجِ مادر، می‌رود. به کجا؟ هیچ کس نمی‌داند؛ شاید دریا...

شیوه‌ی روایت‌پردازیِ عبادی در گورگُم نیز، متنوّع و متکثّر است. در مجموعه‌ی داستانی گورگُم می‌توانیم داستانهایی با روایت‌ِ خطّی (شعبده‌باز، گهواره، مثل پدرم)، روایت‌های موازی گذشته و حال (پای بوته‌ی گل نسترن، پوست انداختن، عکس ما توی روزنامه‌ی قدیمی) و روایت‌های اپیزودیک (روزها بی‌تو، خواب در خواب) ببینیم.

مجموعه‌ی خواندنیِ «گورگُم و داستانهای دیگر» از آنچه در این یادداشتِ کوتاه گفتیم، حرف‌های بیشتری دارد؛ امیدواریم عماد عبادی، نویسنده‌ی خوش‌قلم و خوش‌آتیه‌ی روزگار ما، همچنان بنویسد و آیینه‌های بیشتری از ما و روزگارِ ما بسازد و در برابرِ ما بگیرد تا بهتر بتوانیم خویش را و زمانه‌ی خویش را بازشناسیم و دریابیم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...