عباس-معروفی-رفتم-که-خودم-صلیبم-را-بر-دوش-بکشم

داستان‌های چخوف را کپی می‌کردم... نفر اول کنکور شدم... نوشتن «سمفونی مردگان» چهار سال و هفت ماه طول کشید... معلم ادبیات فارسی و عربی بودم... بخشی از عمرم صرف خنثی‌سازی توطئه شد... اولین کنسرت‌های رسمی بعد از انقلاب را به صحنه بردم... بی‌دلیل اخراج شدم... دادستانی انقلاب حکم مرا اعلام کرد: «اعدام.»... آنقدر کتکم زدند که پنج دندان خرد شد... در یک هتل استخدام شدم... خودشان زمانی عمله‌ی سانسور بودند... هر هنرمندی تاریخ مصرف اثرش را خودش امضا می‌کند... اگه می‌خواستم بفروشم توی کشورم می‌فروختم

بگذارید گفت‌وگو را با مختصر معرفی از زبان خودتان آغاز كنیم. عباس معروفی از كودكی تاكنون! با همان جملات و كلام شیوای خودتان.

من روز ۲۷ اردیبهشت ۱۳۳۶ در بازارچه‌ی نایب‌السطنه تهران به دنیا آمدم. کلاس اول ابتدایی بودم که پدرم خانه ساخت و خانواده به خانه‌ی جدید نقل مکان کرد. مرا گذاشتند تا هم مادربزرگم تنها نباشد و هم خانه‌اش یک‌باره خالی نشود. اینجوری بود که دوران کودکی‌ام در تنهایی گذشت. تنهایی ویرانگری که رابطه‌ام را با خانواده‌ام برید، دلتنگم کرد، و از من یک آدم خیال‌پرداز ساخت.

تا کلاس پنجم دبستان، شاگرد اول بودم، بنا به توصیه‌ی مدیر مدرسه به پدرم، کلاس پنجم و ششم را با هم امتحان دادم. تمام دوران دبیرستان را شبانه خواندم و روزها در یکی از مغازه‌های پدر کار کردم. وقتی چهارده پانزده ساله بودم به خاطر علاقه‌ام به داستان‌نویسی، داستان‌های آنتوان چخوف را کپی می‌کردم و با تغییرنام‌ها و شهرها و گاهی سیر قصه‌ها سعی می‌کردم داستان تازه‌ای بسازم.

در هفده سالگی بی‌آن که دلیلش را بدانم توسط پدر و مادرم هفت ماه تبعید شدم. از خرداد ماه که داشتم برای امتحان نهایی (رشته ریاضی قدیم) آماده می‌شدم، مرا فرستادند شهمیرزاد، باغ پدربزرگم. بازی با درخت و خاک و آب و طبیعت، کتاب، آشنایی با موجودی به نام داستایوفسکی و یکی از محبوب‌ترین شخصیت‌های ادبی عمرم راسکولنیکوف، لایه‌ی دیگری به من بخشید. تا پاییز آنجا بودم بعد مرا به خانه برگرداندند. برای ثبت نام مدرسه دیر شده بود، سال قبل را هم از دست داده بودم، با دوندگی بسیار و گریه و التماس خودم را چپاندم توی مدرسه‌ی شبانه‌ی مروی.

هیچوقت به صرافت نیفتاده بودم دلیل این تبعید را بفهمم. چهل سال بعد وقتی مادرم به برلین آمده بود ازش پرسیدم چرا آن سال تبعیدم کردید؟ نگاهم کرد و گفت: «چون عاشق شده بودی؟» گفتم: «عاشق کی؟» گفت: «نمی‌دانم. فقط می‌گفتند عاشق شده‌ای. همه‌اش توی عوالم خودت بودی. من ترس برم داشته بود. شب و روز نگرانت بودم. با پدرت صحبت کردم. تصمیم گرفتیم چند ماهی تهران نباشی، بروی باغ شهمیرزاد.» گفتم: «مامان! من هفده ساله بودم. یک سال تحصیلی را از دست دادم. اگر عاشق شده بودم که تن به تبعید نمی‌دادم. چطور توانستید چنین بلایی سرم بیاورید؟» گفت: «وقتی برگشتی قد کشیده بودی. از یک درویش خواسته بودم سرکتاب تو را باز کند. گفت اقبالش بلند است، مهرگیاه دارد، لباس کبود براش آمد دارد…»

تمام آن روزها هنوز یادم هست. آن همه تنهایی و حرف زدن با راسکولنیکوف هنوز یادم هست. بی‌گناهی‌ام هنوز یادم هست. اما کتاب داشتم که بخوانم و بدانم که دنیای دیگری هم وجود دارد. آنجا یاد گرفتم که بخشی از من باید برود در لایه‌ای دیگر زندگی کند خیال ببافد خودش را از دنیای موجود سوا کند. شدم دوتا آدم. دو تا آدم که با خودش حرف می‌زند گریه می‌کند می‌خندد کتاب می‌خواند می‌نویسد اما باید حواسش به روزگار هم باشد.

و شاید همین نقطه‌ی عطفی بود که دو سال بعد برای همیشه خانه‌ی پدری را ترک کردم. و دیگر نه پولی گرفتم نه چیزی خواستم. رفتم که خودم صلیبم را بر دوش بکشم. و این برای من اهمیت زیادی دارد. فهمیدم که اگر تمام ثروت پدرم را به من بدهند با یک دقیقه‌ی خیال‌های خودم عوض نمی‌کنم. نجاری و طلاسازی و عطاری یاد گرفتم. گرسنگی کشیدم. مرد شدم.

نگاه بی‌تفاوت پدرم و بعدها نگاه تحسین‌آمیزش تاثیر عجیبی بر کار ادبی من داشت. هنوز نگاهش نوشته‌هام را دنبال می‌کند، هرچند که سال‌ها از غم دوری من بیمار و افسرده شد، و بعد هم درگذشت.

اولین داستانم در سال ۱۳۵۵ در مسابقه‌ی داستان‌نویسی جوانان کیهان به عنوان برنده‌ی نخست مسابقه چاپ شد. پس از آن هم داستان‌هام در نشریات مختلف انتشار می‌یافت. اولین مجموعه داستانم «روبروی آفتاب» با تیراژ ده‌هزار نسخه‌ از سوی نشر «انجام کتاب» خیلی زود نایاب شد.

پس از انقلاب، در رشته‌ی مورد علاقه‌ام، ادبیات دراماتیک به دانشگاه رفتم. نفر اول کنکور شدم. پایان‌نامه‌ی دانشگاهی‌ام از هنرهای زیبا در حضور حمید سمندریان، جعفر والی، اکبر رادی، فرهاد ناظرزاده کرمانی، پروانه مژده، ابراهیم مکی، هما روستا و چند استاد دیگر، در آن سالن پر از جمعیت، بار دیگر نقطه‌ی عطف و مهر تایید بر دل‌سپاری‌ام به نویسندگی بود. آن روز روی صحنه، نمایشنامه‌ی «ورگ» توسط چند بازیگر تئاتر بازخوانی شد، و من از هیجان می‌لرزیدم.

در سال ۵۸ با سپانلو آشنا شدم که سرانجام به دوستی و رابطه‌ای عمیق و عضویتم در کانون نویسندگان ایران انجامید. بعد هم با گلشیری آشنا شدم. در آن دوره با ولع عجیبی کتاب می‌خواندم. در سال ۱۳۶۲ رمان «ذوب‌شده» را نوشتم اما ناشرم از من خواست از انتشار این کتاب منصرف شوم. در سال ۱۳۶۳ شروع کردم به نوشتن «سمفونی مردگان» که چهار سال و هفت ماه طول کشید و در سال ۶۸ منتشر شد.

مرداد ماه ۱۳۶۰ اتفاق عجیبی افتاد. دادستانی انقلاب ساختمان کانون نویسندگان ایران (خیابان مشتاق) را تصرف کرده بود و یک قفل آویز با پلمب به در آهنی‌اش آویخته بود. دارم از تابستان ۱۳۶۰ حرف می‌زنم که جوان‌ها را برای داشتن یک اعلامیه می‌گذاشتند سینه‌ی دیوار. تابستان غم‌انگیزی که راه رفتن می‌توانست جرم باشد. آن روز علی دهباشی به من تلفن زد، بعد محمد محمدعلی و سپس هوشنگ گلشیری. روز بعد هر چهار نفرمان در دفتر انتشارات رواق صحبت‌هایی کردیم که قرار شد من در جلسه مهمی شرکت کنم.

روز موعود، در جلسه هیات دبیران کانون نویسندگان؛ احمد شاملو، هوشنگ گلشیری، محمد مختاری، (باقر پرهام غایب بود) و محمد محمدعلی. یک نفر دیگر هم بود که یادم نیست. (شاید محمدعلی یادش باشد، در خانه‌ای نزدیک استادیوم المپیک) به من گفته شد دادستانی انقلاب، ساختمان کانون را در قبضه دارد تا سر فرصت پرونده‌ها را زیر و رو کند تصمیم بگیرد. جان همه‌ی نویسندگان در خطر است. ما باید اسناد و مدارک و نشانی‌ها و صورتجلسه‌ها و کتاب‌ها را از ساختمان کانون خارج کنیم و به جای امنی (خانه‌ی مسعود میناوی) برسانیم. «تو حاضری چنین کاری بکنی؟» مختاری گفت: «چون چهره‌ی شناخته شده‌ای نیستی…» گفتم: «بله عکسم جایی چاپ نشده.» شاملو گفت: «آزادانه حاضری؟» «بله آقای شاملو.» گلشیری گفت: «اجباری در کار نیست. اما تو معروفی، جنمش را داری، خودت تصمیم بگیر. روزگار بدی شده.» توی دلم هیاهو بود، توی سرم غوغا. منتظر دخترم مهرگان بودم که ماه بعد به دنیا می‌آمد. معلم ادبیات دبیرستان هدف بودم. این چیزها را همه می‌دانستند. شاملو خیره نگاهم کرد: «اگر گیر بیفتی درجا اعدامت می کنند. بی‌معطلی! یعنی همین!»

کلید را گرفتم. هزار و پانصد تومان هم پول برای کرایه‌ی وانت بار و ابزارهای لازم در اختیارم گذاشتند. با تعدادی کارتن و گونی و نخ و جوالدوز به ساختمان کانون رفتم. قفل و پلمب دادستانی انقلاب را شکستم. وقتی وارد شدم، اولین چیزی که در نظرم آمد خرابی وحشیانه‌ای بود که چشمم را به تصویری تاریخی باز می‌کرد؛ بدتر از این نمی‌شود جایی را «ویران ساخت». هنر می‌خواهد! کتاب‌ها روی زمین پخش شده، پرونده‌ها در هم ریخته، پوسترها پاره، و بدتر از همه، سطل آشغال‌های پر از ته سیگار و خاکستر را روی کتاب‌ها پاشیده بودند و رفته بودند که سر فرصت برگردند. الان می‌توانم براش کلمه پیدا کنم؛ داعشی بود.

هر کتاب و پرونده‌ای را می‌تکاندم بوی ته‌سیگار در فضا موج برمی‌داشت. گونی‌ها و کارتن‌ها را پر کردم. تا غروب هر چه در آن ساختمان بود جمع کردم و در گوشه‌ی حیاط چیدم. آن وقت ترسان لرزان به میدان انقلاب رفتم یک وانت بار کرایه کردم و بار را به مقصد رساندم. بماند که چه اتفاق‌ها و تعقیب و گریزهایی را از سر گذراندم. بماند که چه بدبختی و تن‌لرزه‌ای داشتم. بماند. گاهی بعدها از خودم پرسیدم اگر آن روز اسناد را خارج نمی کردم، و بعد اتفاقی برای نویسنده‌ای می‌افتاد آیا دیگر می‌توانستم بنویسم؟

نگاه مهربان محمدعلی که از هفده سالگی مرا زیر نگاهش داشت و انگار پسرش را دارد به قتلگاه می‌فرستد، جمله‌های کوتاه شاملو که شاید بتواند مرا از این دیوانگی باز دارد، سکوت محمد مختاری که یعنی این شاگردم هم اینجوری رفت؟ و شوخی‌های گلشیری که مثل تاش‌های رنگی فضا را عوض می‌کرد، می‌خندیدیم چیزی می‌خوردیم و حرفی می‌زدیم، باز نگاه محمدعلی توی چشم‌هام دلم را می‌لرزاند. لامذهب‌ها! یک ماه صبر کنید مهرگانم را ببینم، بعد هر کاری بخواهید می‌کنم. اسم مهرگان را با سپانلو انتخاب کرده بودیم. بعدها اسم گردون را هم به لطف و شور سپانلو انتخاب کردم. دنیای غریبی است. زندگی عجیبی از سرم گذشته. اگر سرنوشتم دست خودم اداره می‌شد خیلی کارها کرده بودم، خیلی رمان‌ها نوشته بودم، خیلی چیزهای خوب یاد گرفته بودم. بخشی از عمرم صرف خنثی‌سازی توطئه شد. حرام شد. خراب شد.

سعید امامی مدام به من می‌گفت: «تو می‌خواهی هاول بشوی. ما نمی‌گذاریم. دهن تو را من…» گفتم: «هاول؟» (نویسنده‌ای که رییس جمهور چکسلواکی شد) غرید: «بله. واسلاو هاول!» گفتم: «من اگر خیلی زرنگ باشم ‌عباس معروفی می‌شوم.» تمیز، روشن، آفتابی. اما من زاده‌ی تهرانم، ایرانی‌ام. سعید امامی سال‌ها بعد در سخنرانی برای مدیران امنیتی در شهر همدان (فیلمش در یوتیوب هست) گفت: «ما نمی‌گذاریم هر عباس معروفی‌ای در این مملکت قد علم کند!» و هنوز این تفکر با تمام حیله‌هاش می‌خواهد بال‌های خیال مرا قیچی کند، اما من تصمیم خودم را از سال‌های جوانی گرفته بودم.

به موازات جلسات پنجشنبه با گلشیری، من نیز به پیشنهاد خود او، جلسات داستان دیگری داشتم. گاه و گداری افرادی چون گلشیری، سپانلو، و دیگران به عنوان مهمان در آن جلسات شرکت می‌کردند. من در طول ده سال سه دوره داستان‌نویسی را پیش بردم. چون با گلشیری قرار گذاشته بودیم که هسته‌های مختلف ایجاد کنیم و بر محور ادبیات خلاقه کار کنیم. این رشته‌های باریک، روزی به هم خواهد پیوست، و هر چند که راه درازی در پیش است اما؛ «عاقبت خسته‌ترین رود نیز، روزی به آغوش دریا باز می‌گردد.»

شیوه کار من در جلسات خودم این بود که در یک نشست آثار یک نویسنده‌ی مهم داخلی یا خارجی را مورد بحث و نقد قرار می‌دادیم. در نشست دیگر، یکی دو داستان از اعضا خوانده می‌شد که در مجموع به تکنیک، شخصیت‌پردازی، دیالوگ، تصویر، ایجاز، و مسایل فنی در ادبیات خلاقه می‌پرداختیم. ما حتا در مورد افاعیل شعر، ردیف‌های موسیقی ایرانی، افسانه‌ها، اسطوره‌ها، و به فراخور وضعیت و موضوع، آنچه را که به ادبیات داستانی مربوط می‌شد، بحث می‌کردیم.

بعدها این کارگاه‌های داستان سر از جای دیگری درآورد. حمید سمندریان استاد عزیزم به من گفت: «عباس! بیا آکادمی خودم درس بده.» گفتم چشم. و شروع کردم؛ ابتدای کارمان در آن آکادمی، بیضایی سینما درس می‌داد، سمندریان بازیگری، و من داستان و نمایشنامه. دو سال درس دادم بعد یک روز که خواستم بروم سر کلاس سمندریان توی راهرو منتظرم بود؛ خیس عرق، مظطرب و عصبانی. گفت: «الان ریخته بودن اینجا می‌گفتن یا طویله‌ی معروفی رو ببند! یا خودمون دهنشو می‌بندیم.»

یازده سال دبیر ادبیات هدف روزانه شماره یک، و خوارزمی شبانه شماره ۴ بودم. سال ۱۳۶۶ دوستم عبدالحی شماسی آمد سراغم گفت: «می‌توانی تالار رودکی را راه بیندازی؟ می‌توانی موسیقی را فعال کنی؟» گفتم: «اگر اختیار تام داشته باشم معلوم است که می‌توانم.» معلم رسمی بودم، به عنوان مأمور به خدمت در تالار رودکی با تمیز کردن و شماره زدن صندلی‌های تالار کارم را شروع کردم. به عنوان مدیر اجراهای صحنه‌ای، مدیر روابط عمومی، مدیر ارکستر سمفونیک اولین کنسرت‌های رسمی بعد از انقلاب را به صحنه بردم. از طراحی و چاپ بلیت بگیر تا تهیه‌ی بروشور و پوستر و کارهای داخلی یک اجرا. در طول سه سال و نیم بیش از ۵۰۰ اجرای صحنه‌ای برگزار کردم. یک مجله‌ی موسیقی هم منتشر می‌کردم با عنوان «آهنگ». بیش از چهل کتاب موسیقی انتشار دادم، خدای من! اسب هم در طول عمرش به اندازه‌ی من نمی‌دود. مدیر کل مرکز موسیقی میرطاووسی دستم را باز گذاشته بود که مثل اسب کار کنم، و شب وقتی به خانه می‌رسم بنشینم «سمفونی مردگان» بنویسم. بعدش هم مدیر کل عوض شد، مرادخانی آمد و من بی‌دلیل اخراج شدم. کل سنوات خدمت دولتی‌ام مالیده شد. گفتم به جهنم!

زد و امتیاز مجله‌ی گردون در پاییز ۶۹ صادر و به دستم رسید. بعد از پنج سال دوندگی حالا امتیاز یک مجله داشتم. نشر گردون را از سال ۱۳۶۶ داشتم، همان پاییز ۶۹ «ماهنامه‌ی ادبی گردون» را بنیان گذاشتم که به سرعت به کانون حضور پیشروترین اندیشه‌های نو تبدیل شد و شخصیت‌های برجسته و صاحب‌نامی چون احمد شاملو، سپانلو، سیمین دانشور، سیمین بهبهانی، هوشنگ گلشیری، نصرت رحمانی، حمید مصدق، اسماعیل جمشیدی، محمد مختاری، هوشنگ حسامی، پرویز کلانتری، حورا یاوری، پری صابری، هانیبال الخاص، ژازه طباطبایی، فرشته ساری و خیلی‌های دیگر با گردون همکاری مداوم داشتند.

با پیشنهاد سپانلو جایزه‌ی قلم زرین گردون را راه انداختم، مسابقه‌ی قلم زرین گردون در رشته‌های رمان، داستان، شعر، نمایشنامه، در آن سال‌ها تنها مسابقه و جایزه‌ی سراسری ایران بود که حمایت و حضور جریان‌های مهم ادبی ایران به ویژه اعضای اصلی کانون نویسندگان ایران را با خود داشت. حتا نویسنده‌ای چون صادق چوبک حضور داشت و پیام تلفنی‌اش از آمریکا در مراسم به طور زنده پخش می‌شد. بزرگ علوی از برلین نوشته بود: شما کاری کردید کارستان.

قلم زرین گردون باندی و انحصاری نبود، برای تمام ادبیات کشور بود. استقلال کامل داشت، داورانی چون سیمین بهبهانی، سپانلو، حمید سمندریان، صفدر تقی‌زاده، هوشنگ حسامی، حسن عابدینی، لیلی گلستان، گلی امامی، کریم امامی، ضیاء موحد، و ناصر زراعتی، اعتبار و استقلال مسابقه را تضمین می‌کرد.

عباس معروفی

حالا که سال‌ها گذشته فکر می‌کنم یک لشکر از بهترین هنرمندان کشور کار و وقت و احساس خود را گذاشتند تا یک مجموعه‌ی مستقل ادبی هنری برای کار ایجابی نبض زنده داشته باشد، و در مقابل یک لشکر شب و روز با فلسفه‌ی سلبی تلاش می‌کردند شاهرگش را بزنند، قلع و قمعش کنند، نفسش را ببرند. این همه معلمی و نوشتن و کار هنری سبب شد این همه رنج بکشم؟ من که کار سیاسی تشکیلاتی نکرده بودم هرگز در عمرم یک اعلامیه دستم نبود عضو یا سمپات هیچ حزب و گروهی نبودم، قصد احراز قدرت نداشتم، پس چرا این همه رنج کشیدم؟

سرانجام روز ۱۹ آذر ۱۳۷۰، بازجویم حکم توقیف موقت گردون را به دستم داد. از آنجا مستقیماً به ادارۀ مطبوعات ارشاد رفتم، و آقای مدیر کل گفت که کاری از دستش ساخته نیست. بعد به شرکت تعاونی مطبوعات رفتم، و برای اولین بار با محسن سازگارا ، مدیر عامل شرکت تعاونی مطبوعات آشنا شدم. او آن روز خیلی با من حرف زد، و گفت که باید تلاش کنیم تا این حکم را بشکنیم. از یک سو او می‌دوید، از سویی حمید مصدق، و از سوی دیگر خودم. یکی از غم‌انگیزترین دوره‌های زندگی من همین هجده ماه تعطیلی گردون بود که همه‌ی رفت و آمدها، تلفن ها، و ارتباط‌هام قطع شد. یکباره احساس کردم چقدر تنها شده‌ام. نمی‌دانستم چه خاکی به سرم بریزم. تنها سیمین بهبهانی هر روز به من تلفن می‌زد و دلداری‌ام می‌داد.

نامه‌نگاری، ملاقات، دیدار، گفتگو، هیچ کدام فایده‌ای نداشت. تا این که قاضی پرونده‌ام حجت‌الاسلام آقایی در دادستانی انقلاب حکم مرا اعلام کرد: «اعدام.»

فروشکستم؛ حالا جز نگرانی از حکم اعدامی که قاضی‌ام داده بود، وزارت ارشاد هم کن فیکون شده بود. خاتمی رفته بود. در همان زمان داشتم رمان «سال بلوا» را می‌نوشتم، و این جمله جایی خودنمایی می‌کرد: «ما ملت انتظاریم!» و در انتظار سرنوشت گردون می‌سوختم.

حکم اعدام را برداشتم و به طرف سازگارا راه افتادم. چند روز بعد او به من خبر داد که روزهای سه شنبه حجت‌الاسلام ابراهیم رئیسی دادستان انقلاب بار عام دارد. و قرار شد که من از ساعت ۶ صبح سه شنبه آنجا باشم. این سه شنبه رفتن‌ها، چهار بار طول کشید، و نوبت به من نرسید، بار پنجم، ساعت دوازده من توانستم آقای رئیسی را ببینم. درهر دیدار پنج نفر می توانستند به ترتیب شماره، وارد اتاق دادستان انقلاب شوند.

نفر اول که آخوند چاق پیری بود به دادستان جوان و خوش تیپ انقلاب گفت که اگر اجازه داشته باشد، بماند به عنوان آخرین نفر با او خصوصی حرف بزند اما رئیسی قبول نکرد. گفت بفرمایید!

آخوند چاق گفت: «من پنج میلیون تومان در شرکت مضاربه‌ای سحر و اِلیکا سرمایه‌گذاری کرده‌ام، می‌خواستم ببینم کی پولم را پس می‌گیرم؟»
رئیسی با کف دست روی میز کوبید که برق از چشم‌های همه‌ی ما پرید: «مردکه‌ی نزولخور! گفته بودم شما رو خلع لباس کنن، چرا هنوز لباس پیامبر تنت کرده‌ای؟ دیگر اینجا پیدایت نشود، بیرون.» و بوق زد آمدند او را بردند.

وقتی نوبت به من رسید و خودم را معرفی کردم، رییسی کمی نگاهم کرد، با لبخند گفت: «همون عباس معروفی معروف؟»
«بله همون کرکس شاهنشاهی! همون غول بی‌شاخ و دم که هر روز کیهان می‌نویسه.»
«شما بمونید. نفر بعدی؟»

سه نفر بعدی هم مطلب‌شان را گفتند و رفتند. دادستان انقلاب گفت: «خب آقای معروفی، چه می‌کنید؟»
«رمان می‌نویسم، کتاب چاپ می‌کنم، ادیتوری می‌کنم، هر کار که بشه چون دفترم بازه، اما شما انتشار گردون رو توقیف کرده‌ین.»
«خب فکر می‌کنی چرا توقیف شده؟»
«همکاران شما از من می‌پرسن چه‌جوری و با چه پولی این مجله‌ی رنگارنگ رو منتشر می‌کنم؟»
«این سؤال من هم هست.»
«مجله روی پای خودش ایستاده، ۲۲ هزار تیراژ داره.»
«چند سالته؟»
«سی و سه.»
«این چیزهای که راجع به شما در روزنامه‌ها می‌نویسن، من فکر کردم بالای شصت سال رو داری.»

آن وقت در کامپیوتر پرونده‌ام را نگاه کرد و گفت: «عجیبه! خیلی عجیبه! لک توی پرونده‌ات نیست.»
گفتم: «می‌دونم. من حتا سمپات کسی یا چیزی نبوده‌ام.»
با حیرت خیره‌ام شد: «حتا خانم‌بازی هم نکرده‌ی؟»
گفتم: «نه! من زن و سه تا دختر دارم.»

به پشتی صندلییش تکیه داد با لبخند نگاهم کرد. یک لحظه فکر کردم عجب آخوند خوش‌سیما و خوش‌تیپی است. گفت: «‌پریشب در قم منزل یکی از علما، آقای فاضل میبدی بودم. قسمتی از کتاب «سمفونی مردگان» شما رو خوندم، می‌خواستم ازش بگیرم دیدم براش امضا کردی، بهم نداد. دلم می‌خواد بخونمش.»
اتفاقاً نسخه‌ای از چاپ سوم رمان در کیفم بود. گذاشتم روی میز. دست به جیب برد که پولش را بپردازد، گفتم :« قابلی نداره.»
گفت: «نه این میز، میز خطرناکیه. میز قضا و قدر!» و خندید: «باید پولشو بپردازم، شما هم باید بگیری.»

سیصد تومان را روی میز گذاشت و گفت: «تعجب می‌کنم! چرا اینقدر راجع به شما بد می‌نویسن؟ امکانش هست فوری کلیه‌ی گردون‌ها رو به من برسوانید تا شخصاً مطالعه کنم و تصمیم بگیرم؟»
گفتم: «با کمال میل. فردا براتون میارم.»
گفت: «نه! فردا دیره. همین حالا.» و تلفن روی میزش را طرف من گذاشت: «زنگ بزن بیارن فوری.» و بعد خواست که ناهار بمانم. تشکر کردم، یک دوره گردون از شماره ۱ تا ۲۰ را به دستش دادم و خداحافظی کردم.

حدود یک هفته بعد، پرونده‌ی من از دادستانی انقلاب «عدم صلاحیت» خورد و به دادگستری ارجاع شد. در این دوره که خاتمی هم در آخرین روزهای وزارت ارشاد، هیأت منصفه را تشکیل داده بود، باعث شد که گردون در دادگاه تبرئه شود. در تاریخ ۱۶۷ ساله‌ی مطبوعات ایران من نخستین مدیر مجله‌ای بودم که با حضور هیأت منصفه محاکمه شدم، و تبرئه شدم. کیهان در تیتر اولش نوشت: «تشکیل هیأت منصفه برای نجات یک مجله‌ی ضد انقلاب.»

اما دادستان تهران، حجت‌الاسلام یونسی تحت تأثیر مدیران کیهان و کیهان هوایی به حکم دادگاه گردون اعتراض کرد و کار پیچیده شد. و چون موضوع دادگاه در جهان پیچیده بود، یزدی رئیس قوه‌ی قضائیه رسما اعلام کرد که حکم دادگاه گردون غیر قابل اعتراض است، و دعوای آن‌ها بالا گرفت. نتیجه اینکه: یونسی از کار برکنار شد و کیهان باز در تیتر اولش نوشت: «یک دادستان انقلابی به خاطر یک مجله‌ی ضد انقلاب برکنار شد.»

در دادگاه تجدید نظر نیز، تبرئه شدیم و قصد داشتیم مجله را منتشر کنیم. برای همین، نامه‌ای به مدیر مطبوعات ارشاد نوشتم که به زودی گردون شماره ۲۱ منتشر می‌شود، اما چند روز بعد ایشان تلفنی خواستند که ملاقاتی داشته باشیم. در این ملاقات غیرعادی ایشان به من پیشنهاد کرد که اسم گردون را عوض کنم، و بابت این کار مبلغ هشت میلیون بگیرم. حتا گفت که گردون را تعطیل کنید، من در کیهان یک صفحه روزانه به شما می‌دهم. کیفم را برداشتم و از اتاقش زدم بیرون گفتم: «شما اصلاً نمی‌دانید با کی دارید حرف می‌زنید، آقا.»

منشی‌اش مرا جمع و جور کرد و به اتاق برگرداند. و باز بحث ایشان بر همین منوال می‌گشت. گفتم: «آقای مهندس همدانی، شما در عمرتون یک مقاله نوشتین که بدونین نوشتن یعنی چی؟»
گفت: «البته. من مدیر روابط عمومی حوزه عملیه قم بودم، و خیلی کار فرهنگی کرده‌ام. اما حرفم اینه که اگر امت حزب‌الله با شما برخورد تندی بکنه، من کاری نمی‌تونم بکنم.»

آن شب با رادیو بی‌بی سی مصاحبه‌ای داشتم که گفتم مدیر کل مطبوعات ارشاد رسماً مرا تهدید کرد که اگر گردون را منتشر کنم امت حزب‌الله با من برخورد انقلابی خواهد کرد. در آن روزها، در هشت جای تهران در اتوبان‌ها بزرگ نوشته بودند: «مدیر مجله‌ی گردون را خواهیم کشت – حزب‌الله شمیران» یا «عباس معروفی را اعدام انقلابی می‌کنیم- حزب‌الله شهر ری.»

لحظه‌هام را نمی‌توانم بازگو کنم. فقط یادم هست که تلاش می‌کردم انتشار دوره دوم را آغاز کنم. مدتی بعد یکی از مشاوران علی لاریجانی وزیر ارشاد وقت به دفترم آمد، و پیشنهاد مدیر کل مطبوعات را کمی چرب‌تر کرد. رقم به بیست میلیون رسیده بود. آن روز مادربزرگم درگذشته بود، غمگین بودم، سرم شلوغ بود. یکی از دوستان! گفت: «بابا، این رقم کمی نیست. بگیر قال قضیه رو بکن. خودت و خانواده‌ات رو از این فلاکت نجات بده. ما را هم نجات بده. یک مجله‌ی دیگه در میاری بهتر از گردون. یادت رفته همین امسال باغتو توی شهر نور فروختی دو میلیون؟»

گفتم: «بحث من این چیزا نیست. من از مرام حرف می‌زنم. بیست میلیارد هم بدن اسم گردون رو عوض نمی‌کنم.»
و پدرم هشدار می‌داد که: «مگه قیمت تو اینه؟ اگر خواستی بفروشی با این قیمتا نفروش. نه! هرگز نفروش.»

چند روز بعد من برای اولین بار با وزیرارشاد ملاقات کردم. این ملاقات با علی لاریجانی به دعوت خودش صورت گرفت. محسن سازگارا، مدیر کل شرکت تعانونی مطبوعات هم همراهم بود.

لاریجانی در ابتدا از مردم سنگسر، گوسفندداری، ییلاق و قشلاق که تابستان‌ها سنگسری‌ها به اطراف کوه دماوند کوچ می‌کنند، کله‌شقی‌ این ملت، و مسایلی این‌چنینی حرف زد، بعد گفت: «می‌دونید که حزب‌الله از گردون دل خوشی نداره. ممکنه برای شما دردسر درست کنن. بنابراین...»

گفتم: «من تو دادگاه تبرئه شده‌م. شما حزب‌الله رو آروم کنین، بذارین من هم گردونمو منتشر کنم.»

گفت: «از دست ما کاری ساخته نیست. ما فکر کردیم سی میلیون برای شما در نظر بگیریم که اسم مجله را عوض کنین، بابت آرم و مسائل دیگر. یک امتیاز تازه به شما میدیم، شما خودتون گردون رو تعطیل کنین.»
بر افروختم. نگاهی به سازگارا انداختم و تب‌زده گفتم: «آقای لاریجانی، من شصت میلیون می‌دم شما اسمتون رو عوض کنین. شما که می‌دونین از سمنان تا سنگسر مال پدربزرگ منه. روستای بزرگ معروفی رو شنیده‌ین؟…»

کوبید روی میز: «آقا، حزب‌الله به خون شما تشنه است، من به خاطر خودت می‌گم.»
گفتم: «مگه شما مقام وزارت فرهنگ و ارشاد این مملکت نیستین؟ شما به خاطر خودتون حرف بزنین آقای لاریجانی.»

و از اتاقش زدم بیرون. چند روز بعد دوره‌ی دوم گردون را شروع کردم. از فروردین ۱۳۷۲ تا اسفند ۱۳۷۴ دیگر به موازات انتشار گردون اسیر دست باند سعید امامی بودم. مدام زیر تیغه‌ی برف پاک‌کن ماشینم تهدید می‌گذاشتند، بازجوهام مرا تهدید می‌کردند که کامیونی‌ام می‌کنند. و زندگی جهنمی‌ام رقم خورد. آدم‌های ناشناس با ماشین‌های بی‌پلاک دخترهام را از مدرسه شان تعقیب می‌کردند، بازجوی اول مدام در صدد یک عکس یک سند یک پرونده‌سازی در حد زنای محصنه بود، و من لک توی پرونده‌ام نبود. در تابستان ۱۳۷۴ دوهفته بعد از مراسم دومین سال مراسم قلم زرین گردون یک شب ساعت ۱۲ در میدان تجریش ریختند و آنقدر کتکم زدند که پنج دندان در دهانم خرد شد. دلم شکست. اما باز هم نشکستم. می‌خواستم بجنگم و بنویسم و مجله‌ام را منتشر کنم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم از ۳۸ سالگی پرتاب می‌شوم به جایی که نمی‌شناسم. هیچ وقت دوست نداشتم در خارج از ایران زندگی کنم، اما از آن تاریخ به تقدیر سر تعظیم فرود آوردم.

در سال ۱۳۷۴ با شکایت پی‌گیر و شش ساله‌ی کیهان، کیهان هوایی، و حزب‌الله دانشگاه تهران در سه دادگاه پیاپی با حضور ۱۴ عضو هیئت منصفه و سران موتلفه (عسگر اولادی، بادامچیان، رازینی، حبیبی، و…) به شلاق و زندان و دو سال ممنوعیت از نوشتن محکوم شدم. کیهان همان روز در تیتر اولش نوشت: «گردون توقیف شد!» و تیتر دوم: «عباس معروفی به ۱۰۰ ضربه شلاق دو سال زندان و دو سال ممنوعیت از نوشتن محکوم شد.» هشت نفر در نامه‌های جداگانه به قوه‌ی قضاییه خواستار سهیم شدن در شلاق و زندان با من شدند: سیمین بهبهانی، هوشنگ گلشیری، اسماعیل جمشیدی، فرشته ساری، اکبر رادی، محسن سازگارا، ابراهیم زالزاده، سعید رحیمی مقدم. و هوشنگ گلشیری در نامه‌ای جداگانه به من نوشته بود که در دو سال ممنوعیت از نوشتن می‌توانم نوشته‌هام را با نام او امضا کنم.

بازجوها دست از سرم بر نمی‌داشتند. زندگی برای من و خانواده‌ام غیر ممکن شده بود. در ۱۱ اسفند ۱۳۷۴ علی‌رغم میلم ناچار به ترک وطن و اقامت در آلمان شدم. همان ماه اول از انجمن جهانی قلم و خانه‌ی هاینریش بل دو پیشنهاد دریافت کردم: اقامت دائم در سوییس با مقرری ماهیانه پنج هزار فرانک در خانه‌ای با باغچه‌ای قشنگ؟ یا سه ماه اقامت در خانه‌ی هاینریش بل با آینده‌ای مبهم؟ البته دومی را پذیرفتم و سه ماه اقامت من و خانواده‌ام هفت ماه ادامه یافت، چون خانم آنه ماری بل، همسر هاینریش بل، تمام آن مدت را به این خانه‌ی تابستانی نقل مکان کرد و روزهای دل‌انگیزی برای ما رقم زد. بعد هم روزی به من گفت: «شما خیلی پرشور و بی‌قرار هستید، می‌خواهید به عنوان مدیر این خانه اینجا کار کنید؟» پذیرفتم و یک سال آنجا کار کردم، آوردن مهمانان تازه از بوسنی یا کوبا یا ایران (گلشیری و خانواده، خانواده‌ی محمد مختاری، منوچهر صفرزاده و…)، برپایی نمایشگاه نقاشی یا سخنرانی و کتابخوانی، امور اداری، دکتر و بیمارستان و گاهی همراهی یک هنرمند تا شهری دیگر برای اجرای موسیقی.

بعد بیکار شدم و در واندلیتز (شهری کوچک در ۵۰ کیلومتری شرق برلین) در یک هتل کنار دریاچه به عنوان مدیر شبانه استخدام شدم. خیال می‌کردم شب خلوت است می‌توانم بنویسم بخوانم اما دریغ از یک دقیقه فرصت یا سکوت. از شب تا صبح درگیر بودم: تلفن، سونا، استخر، شراب، نان، کوفت، زهر مار. دو سال و اندی هیچ ننوشتم فقط کار کردم که خانواده‌ام از هم نپاشد.

سمفونی مردگان که در سال ۱۹۹۶ توسط انتشارات سورکامپ آلمان منتشر شده بود، در سال ۲۰۰۱ عنوان بهترین رمان سال را از آن خود کرد. در سال ۲۰۰۲ بیمار شدم. از شدت ننوشتن افسردگی شدید گرفتم از هتل اخراج شدم. اما به سال نکشید که «نشر گردون» را دوباره تأسیس کردم و «خانه هنر و ادبیات هدایت» را در خیابان کانت برلین راه انداختم. با دعوت مهدی جامی جزو گروه بنیانگزاران رادیو زمانه از ۲۰۰۶ به مدت ۴ سال مدیر بخش فرهنگی ادبی زمانه بودم. جایزه ادبی «قلم زرین زمانه» یکی از کارهای من است، حدود ۷۰۰ پادکست رادیویی هم حاصل کارم بود که کودتاچیان بعد از برانداختن سردبیر و بنیانگذار زمانه (مهدی جامی) کل برنامه‌های مرا محو کردند. در سال ۲۰۱۱ جایزه داستان‌نویسی «تیرگان» را بنیان گذاشتم. دو دوره به عنوان دبیر جایزه‌ی تیرگان در تورنتو حضور یافتم، بعد مدیران تیرگان دبیر مناسب‌تری از من یافتند و عذرم را خواستند.

از سال 2012 با تأسیس «آکادمی رمان و داستان گردون» کارگاه‌های داستان‌نویسی اجتماعی‌ام را به صورت آنلاین برای کمک به رشد و پیشرفت جوانان مشتاق ایرانی دایر کردم. یک دوره موک (MOOC) رایگان برگزار کردم که 1830 دانشجو داشت، و این کارگاه آنلاین در حال حاضر با 170 دانشجوی زبده و علاقه‌مند به داستان و رمان برقرار است.

متشکریم که این‎قدر کامل و جامع توضیح دادید، اما هر هنرمندی دو تولد دارد، تولد شناسنامه ای و تولد هنری، عباس معروفی نویسنده از كی و كجا متولد شد؟

کسی جز پدربزرگم تصور نمی‌کرد که من از امکانات پدری چشم بپوشم بروم شاگرد نجار و شاگرد طلاساز بشوم. بعدش هم از ۱۹ سالگی از خانه‌ی پدری رفتم، و البته روزگار سختی گذراندم تا توانستم خودم را پیدا کنم. اما می‌ارزید. از هفده سالگی با محمد محمدعلی آشنا شدم، و همان روزگار دوستی‌ام با سپانلو اتفاق مهمی در زندگیم بود. بر خلاف منش خانواده، اهل موسیقی و کتاب بودم، اهل سینما و تئاتر. ورزش هم می‌کردم، از کشتی آزاد در باشگاه تاج تهران تا پاتیناژ در قصر یخ.

نویسندگی آرزوی کودکی من است. مادربزرگی که در تمام سال‌های کودکی برای من افسانه و قصه تعریف کرد، نقش بزرگی بر نویسندگی من دارد. برخی افسانه‌ها را هزار بار برام گفته بود، باز هم می‌گفت. گاهی جاییش را تغییر می‌داد، و من همان در عالم کودکی می‌فهمیدم که یک چیزی عوض شد، نو شد. و با خودم فکر می‌کردم لابد باز هم امکان عوض شدن دارد. این تغییرهای کوچک برای من بسیار دل‌انگیز بود.

از چهارده سالگی شروع کردم به رونویسی داستان‌های آنتوان چخوف. نگاه انسانی و در ضمن انتقادی چخوف به جامعه را دوست داشتم. سه سال داستان‌های چخوف را رونویسی کردم تا یواش یواش یاد بگیرم که گاهی چیزی را تغییر دهم. اسم شهر را عوض کنم، آدمی تازه به داستان بیاورم، حادثه‌ای بسازم، و بعد در یک فضای عجیب دست و پا بزنم. آنجاها بود که پخته شدم، اما تجربه نداشتم. معلم نداشتم. موضوع نداشتم. چشم و گوشم مدام دنبال یک موضوع تازه بود که داستانش کنم، و سخت پیدا می‌شد.

گفتید معلم نداشتید، اما در زندگی ادبی شما استاد گلشیری و سپانلو حضوری پررنگ دارند. نه؟

از هر کسی چیزی آموخته‌ام. آدم‌هایی مثل شاملو، بهبهانی، دانشور، سپانلو، گلشیری، سمندریان، رادی و خیلی‌های دیگر حضوری زنده و پررنگ در ساخته شدن من دارند. با این آدم‌ها کار کرده‌ام زندگی کرده‌ام و از هرکدام‌شان چیزی آموخته‌ام. سپانلو الگوی باهوش و خوب من بود. خیلی چیزها را از او دارم. اسم دخترم مهرگان را با او انتخاب کردیم، اسم گردون او از دیوان حافظ برایم بیرون کشید، جایزه‌ی قلم زرین گردون را با تشویق او بنیان گذاشتم. اما کسی به من نگفت که چه جوری بنویسم. خودم باید از انتقادها می‌فهمیدم که باید روی داستانم کار کنم. مسئله‌ی مهم این بود که با عضویت کانون نویسندگان احساس غرور و کمال داشته باشم، جذب گروه‌ها و احزاب سیاسی نشوم، سرم به کتاب و خواندن و نوشتن گرم باشد. جذب رژیم‌ها و ساختار حکومت‌ها نشوم. در کارگاه داستان پنجشنبه‌های گلشیری هم بسیار آموختم. بعد هم مجبور بودم بخوانم و شناختم را غنی‌تر کنم. از نظامی، فردوسی، عطار، فروغ، داستایوفسکی، چخوف، گراهام گرین، تنسی ویلیامز، ای ال دکتروف، همینگوی، سالینجر، هاینریش بل، برنارد مالامود، آلبرکامو، شکسپیر، تورات، انجیل، قرآن، کمدی الاهی، سوفوکل، اوریپید و خیلی‌های دیگر.

زمانی که معلم ادبیات فارسی و عربی بودم، تابستان‌ها فرصت مغتنمی بود که سفر کنم و کتاب بخوانم؛ دوره‌خوانی نظامی یا داستایوفسکی یا امیل زولا. این را به خوبی احساس می‌کردم که دانه دانه آجرها را روی هم می‌گذارم تا عمارت ذهنم شکل بگیرد. خودم رشدم را می‌فهمیدم، و البته لذت می‌بردم که هی بیشتر یاد می‌گیرم.

با توجه به رمان‌های موفق سمفونی مردگان و سال بلوا به نظر می‌رسد مرموزترین بعد این كتاب‌ها زمان است. مخصوصا در كتاب سال بلوا، ما با داستانی مواجه هستیم كه چندین برهه زمانی را با هم پیش می‌برد و اگر بخواهیم منصف باشیم بسیار هنرمندانه و موشكافانه مساله زمان در رمان‌های شما پردازش شده، چگونه است كه یك نویسنده به این درجه از دقت و ظرافت می‌رسد و از نظر خودتان زمان چه جایگاهی در رمان دارد؟

زمانی که خیلی جوان بودم سیمین دانشور به من گفت: «معروفی! تو باید فیزیک کوانتوم بخوانی!» ذهن من زمانش شکسته بود با خواندن فیزیک کوانتوم و نظریه‌های برگسون به این مطمئن شدم. می‌بایستی رمانی تحویل خوانندگان می‌دادم که کپی نباشد، دنباله‌روی نکند، خواننده را یاد رمان نویسنده‌ای دیگر نیندازد. نمی‌خواستم ویلیام شکسپیر بشوم، می‌خواستم عباس معروفی بشوم. می‌خواستم رمانی پایه بگذارم که راه نسل‌های آتی را تغییر دهد. می‌دانید؟ من حتا از تکنیک‌ها و راه‌های خودم هم کپی‌برداری نکرده‌ام. چند وقت پیش دخترم مینا گفت: تو یک دوربین تازه در سمفونی مردگان ساخته‌ای. چرا همین تکنیک را در رمان دیگری استفاده نکردی؟» گفتم: «به جاش دوربین تازه‌تری کشف کرده‌ام. آدم که خودش را تکرار نمی‌کند! می‌کند؟» خندید. با تمامی صورت خندید، و من در هاله‌ی اشک‌هام او را از کودکی تا اینجا مرور کردم.

زمان مهمترین عنصر یک اثر ادبی است. خواه زمان دراماتیک خواه داستانی یا فیزیکی یا روانی. حتا زمان تپش. زمان در ذهن من شکسته است. نمی‌توانم خطی ببینمش. از قرن نوزدهم خیلی گذشته‌ام. من اگر ادبیات داستانی پیش از خودم را ارتقا ندهم، پس برای چی می‌نوشتم؟ برای چی می‌نویسم؟

در رمان بسیار اتفاق می‌افتد كه نویسنده داستان را از نگاه جنس مخالف خودش روایت كند، اما نزدیكی راوی داستان به جنس مخالف نویسنده معمولا خوب در نمی‌آید، در كتاب سال بلوا تمام داستان از زبان زنی به نام «نوش‌آفرین» روایت می‌شود و به طرز اعجاب‌انگیزی به تمام زوایای ذهنی و احساسی یك زن پرداخته می‌شود. چطور ممکن است نویسنده‌ای به این دقت و ظرافت دنیا را از نگاه جنس مخالف خودش ببیند؟
و چرا در كتاب سمفونی مردگان در موومانی كه كتاب از زبان یك زن (سورملینا) روایت می‌شود، این اتفاق برای شخصیت «سورملینا» نمی‌افتد؟

در سال بلوا پذیرفتم و خودم را قانع کردم که من راوی یک زن زیبای خواستنی هستم که اسمش نوشا است. اگر لکاته بود قطعا لکاته می‌شدم. مگر نه این که تمام خصلت‌های بشری مثل خشم و حسادت و عصبانیت و رجاله‌گی و لکاته‌گی در هر فردی هست؟ خب لازمش نداریم یا بر آن فائق آمده‌ایم خرجش نمی‌کنیم، اما وقتی من می‌روم توی جلد نوشا باید نوشا باشم نه حسینا. در پوست شیر هم اگر بروم باید ببینم همینگوی چه جوری گلوله را شلیک می‌کند توی مغز شیر. چه جوری داغی و سوزش گلوله را در جان سلطان جنگل به تصویر می‌کشد.

اگر از پس آن برنمی‌آمدم حتما دوربین را عوض می‌کردم. اما بخش هنرمندانه‌ی من یک زن است، زنی به تمام، که بلد است دستش را چه جوری در هوا بچرخاند غنچه کند انگشت‌هاش را به عنوان مرکز هستی نشانت دهد که خام شوی رام شوی آرام شوی.

درباره‌ی كتاب سمفونی مردگان بیش از ۳۰۰ نقد و بررسی و ۲۰۰ پایان‌نامه‌ی دانشگاهی نوشته شده است، نظر خودتان راجع به این مقالات و نقدها چیست؟
در این میان برخی از منتقدین به شباهت‌های زیاد رمان «سمفونی مردگان» و كتاب «خشم و هیاهو»ی فاكنر اشاره داشته‌اند. آیا واقعا در هنگام نوشتن سمفونی مردگان، از خشم و هیاهو تاثیر پذیرفتید؟ یا بهتر است این گونه بپرسیم آیا خودتان به شباهت‌های سبك نوشتاری این دو كتاب معتقد هستید؟

موقعی که «سمفونی مردگان» را نوشتم هنوز «خشم و هیاهو» را نخوانده بودم. اما اگر خوانده بودم هم باز راوی رمان من برادر دیوانه و عقب‌افتاده نمی‌بود. من شباهتی در این دو اثر نمی‌یابم این مشکل کسانی ست که یک متر برداشته‌اند آثار دیگران را با آن اندازه می‌گیرند. جالب است که بدانید من هنوز «خشم و هیاهو» را تا آخر نخوانده‌ام. به خدا قسم می‌خورم که راست می‌گویم. یک جایی جاش گذاشتم رفتم پرتقال بخورم. هم چنان که صد سال تنهایی را تا نیمه بیش نخواندم. اما «گزارش یک مرگ» مارکز را بارها خوانده‌ام و باز هم خواهم خواند. داستان «مو» یا «انبارسوزی» را بارها خوانده‌ام. به طور کلی با اخبار و نظریه‌های نشریات زرد همراه نیستم. کار خودم را می‌کنم.

یک روز براهنی به من گفت: «سمفونی مردگان یک شاهکار است، اما شما این شاهکار را اتفاقی نوشته‌اید.» و شروع کرد از چامسکی و اشکلوفسکی و دریدا حرف زدن. بهش گفتم: «من با اشکلوفسکی و دستور زبان رمان نمی‌نویسم. غریزی می‌نویسم. در دنیای رمان شما اصلاً حریف من نیستید خوراک من نیستید.» سال‌ها بعد در نشریه‌ی نیمروز لندن در نامه‌ای به شخصی نوشته بود: «معروفی به من گفت که غریزی می‌نویسد. بله. سگ هم وقتی می‌خواهد بشاشد یک پاش را غریزی بلند می‌کند.» خب این حرفها جواب دادن نداشت. دنیای من نبود. گذاشتم و گذشتم. من آدمی سلبی نیستم. ایجابی‌ام. در پاسخ به گفتار سلبی افراد رفتار ایجابی دارم. یک رمان دیگر می‌نویسم که سوسک شوند بروند ته شب.

در كتاب سمفونی مردگان، چشمگیرترین نکته‌ای كه خواننده را متوجه خود می‌سازد؛ بحث هنرمندكشی و فشار اعمال شده از جامعه به هنرمندان است، جامعه‌ای كه تلاش دارد متفكر و هنرمند را در چهارچوب تفكرهای خاصی بگنجاند و هرگونه تخلفی از این كادر، طرد شدن را در پی دارد! چقدر این مسئله را در جامعه‌ی ما جدی می‌بینید و نظرتان راجع به این چهارچوب‌بندی‌ها چیست؟

بزرگترین بلایی که یک جامعه می‌تواند سر خود بیاورد این است که با تمهیدات و گونه‌های گوناگون رابطه‌ی هنر و کتاب را با جامعه قطع کند. حتا توسط خود هنرمند. همین الان کسانی در جامعه‌ی ما حضوری پررنگ دارند که در گذشته کارشان دیوارکشی بوده، و حالا که بیشتر خوانده و جهان را دیده‌اند نظرشان تغییر کرده و به وضوح می‌بینند که خودشان هم این سوی دیوار کنار مردم مانده‌اند. اسم نمی‌برم اما زیاد داریم از این دست چهره‌ها که خود زمانی عمله‌ی سانسور بودند، مبلغ و مجری حذف فرهنگی بودند، حالا آشکارا دودستی به سرشان می‌کوبند و نمی‌توانند دیگر آن دیوارهایی را که ساخته بودند از سر راه بشریت بردارند.

کسانی که کورکورانه این ترکیب استالینی را صبح تا شب خرج خود و دیگران می‌کنند: «ادبیات متعهد» ترکیب ساخته پرداخته‌ی استالین و حزب کمونیست شوروی. مگر فیزیک نامتعهد یا ریاضی متعهد داریم که ادبیات متعهد داشته باشیم؟ اصلاً متعهد به چی؟ به کی؟ به کجا؟ و چرا؟ انسان اشرف مخلوقات است و محور تمام هنرها. خاستگاه رمان مدنیت است، جایی که انسان در آن متمدن می‌شود، نه برهوت بی‌انسان.

هنر چهارچوب برنمی‌تابد. هنر در قفس هر دین و ایدئولوژی و ایسمی پرنده‌ی بال‌شکسته‌ای بیش نیست. من، عباس معروفی لحظه‌ای بدون خدا زیستن را نمی‌فهمم. اما هیچکس خدا را توی جیبم نگذاشته، کسی برای من دلالی‌اش نکرده، خودم به حضور کودکانه و لطیفش ایمان دارم. و ایمان دارم که ادبیات نباید مرعوب سیاست و اسلحه و قدرت و سبیل و فریبکاری باشد.

کسی که شب تا صبح ساعت‌ها خیس اشک می‌نویسد باید به کی متعهد باشد؟ و مگر هنری می‌شناسید که بشر را به نابودی و گورستان و جهنم هدایت کند؟ هنر انسان را متعالی می‌کند، مگر آن که توسط یک ایدئولوژی هدایت و حمایت شده باشد. هنر و ادبیات عشق و زندگی می‌سازد، و هیچگاه مرعوب استالینیسم نخواهد بود.

وقتی جابر اورخانی کتاب‌های آیدین را به آتش می‌کشد از فرط شادی می‌گوید: «این روح شیطان است که می‌سوزد.» پرسش من همیشه این بوده از جوانی: «چرا افرادی تصور می‌کنند نماینده‌ی خدا بر زمین‌اند؟ چرا این رابطه‌ی خدا و شبان مدام توسط موسا نقض می‌شود؟ چرا موسا خیال می‌کند به خدا نزدیک‌تر است؟ چرا من حق ندارم موهای خدایم را خودم با دست‌های خودم شانه کنم؟ چرا این نقش واسطه‌گری و دلالی و خدافروشی تخته نمی‌شود؟ چرا عده‌ای تصور می‌کنند بر دیگران تفوق دارند؟ چرا به عقل و شعور و انتخاب آدم‌ها توهین می‌کنند؟…»

نویسنده و هنرمند وجدان دارد. وجدان خودش را. نویسنده وجدان جامعه نیست زیرا جامعه باید خودش وجدان داشته باشد. نویسنده بیش از هر بررس کتابی به مسایل انسانی و اجتماعی توجه دارد. این سلیقه‌های ادواری حذف و تلطیف و سانسور علاوه بر این که یک حکومت را بی‌اعتبار می‌کند، موجب پروبال گرفتن شیادها و دزدها و بازار سیاه نشر هم هست. همدستی وزارت سانسور با وزارت قاچاق کتاب، همکاری ظلمات علیه روشنی اندیشه است. آغاز پنهان‌کاری آدم‌هاست، پایان عصر روشنگری.

همدستی وزارت سانسور و وزارت قاچاق کتاب یعنی این که: یکی به کتاب‌های من اجازه‌ی انتشار نمی‌دهد، دیگری کتاب‌های مرا قاچاقی چاپ و منتشر می‌کند در تمام کتابفروشی‌های مملکت آزادانه به فروش می‌رساند. یکی این وسط دارد خودش را خر می‌کند. چرا؟

هر نویسنده‌ای برای نوشتن یك سبک و جهان‌بینی مخصوص به خود دارد، سبک نوشته‌های شما چیست و شما چگونه به آن رسیدید؟ چه كسانی بر این نوع دید و طرز تفكر شما تاثیر بیشتری داشتند؟

من منتقد نیستم. این که سبک من چی بوده و چه تاثیری بر نسل‌های بعد داشته یا نداشته کار منتقدان است. اما وقتی من از مردن و یخ زدن یک گربه زار می‌زنم در خودم فرو می‌شکنم، چطور ممکن است از نویسندگان و نقاشان و معماران و پیکرتراشان و آهنگسازان تاثیر نگیرم. همه‌ی هستی بر من تاثیر داشته. آفتاب به خاطر من طلوع می‌کند، باران به خاطر من می‌بارد، درخت‌های برای من سبزند و بعدها کاغذ می‌شوند که بر آن بنویسم. چرا شکرگزار نباشم؟ من اینجا حتا از یک کودک چهار ساله یاد می‌گیرم. تا زمانی که بتوانم یاد بگیرم اسمم آدم است، اما از وقتی همه چیز را بلد شدم دیگر جزو دیوخدایان خواهم شد، و دیگر آدم نیستم.

من آدمم چون اشتباه می‌کنم، بعد خودم را تصحیح می‌کنم. زمانی که خیال کنم من اشتباه نکرده‌ام قطعا فاتحه‌ام خوانده شده، کودک درونم به خاک سپرده شده.

اسم نویسنده‌ها و هنرمندان و آدم‌ها را بارها گفته‌ام، در تمام رمان‌هام در هر کدام به شکلی. حتا ایرج من بارها به برادرهاش می‌گوید: «اگر می‌خواهی آدم شوی این را بخوان؛ بیگانه آلبرکامو، گزارش یک مرگ مارکز، سیذارتا هسه، جنایت و مکافات داستایوفسکی، هاملت شکسپیر…» من همیشه می‌خواهم آدم شوم. راهی جز این ندارم که بخوانم. شبی صد صفحه اگر نخوانم گاو هم نمی‌شوم. هیولا می‌شوم.

عباس معروفی

کمی درباره‌ی کتاب «تماما مخصوص» صحبت کنیم. این رمان بر چه زمینه‌ای حرکت می‌کند؟ بیشتر از جنس «سمفونی مردگان» است یا «پیکر فرهاد»؟ با توجه به این‌که رمان از نگاه یک روزنامه‌نگار به نام عباس ایرانی در برلین روایت می‌شود و فضای آن سال‌های سرکوب گروه‌های سیاسی، فرار، سفر و تنهایی است؛ شخصیت اول این كتاب را چقدر به خودتان نزدیك می‌بینید؟

اگر نویسنده یک پستوی تاریک و یک چراغ روشن داشته باشد می‌تواند خودش را بشناسد و به عمق خودش سفر کند، می‌تواند پیکر خودش را بتراشد. رمان «تماماً مخصوص» حاصل هفت سال «رمان‌بازی» من در پستوی تنهایی است. نه با ساختار «سمفونی مردگان» شباهت دارد نه با «پیکر فرهاد». چه از لحاظ تکنیک و چه محتوا.

نویسنده‌ای که خودش را رج بزند تکرار کند، مثل سربازی است که در جنگ پیش نمی‌رود، در نقش جنگجوی مسلح در یک نقطه درجا می‌زند. رمان نوشتن غریزی در من موج می‌زند گاهی موجش چنان کوبنده است که مرا به صخره‌های زندگی می‌کوبد، اما چیزهای دیگر هم برای من اهمیت دارد؛ هیجان نوشتن و هیجان کشف دوربین‌های تازه و تکنیک‌های منحصر به فرد. هیچ چیزی به اندازه‌ی هیجان نوشتن برای من مهم نیست. وگرنه تا به حال شصتاد تا رمان نوشته بودم. هفت سال گریه نمی‌کردم هر شب، خواب یانوشکا را نمی‌دیدم.

اگر می‌بینید ادبیات داستانی در این دو سه دهه سیر نزولی داشته و حدود پنج هزار نویسنده‌ی زیر متوسط دارند خودشان را با همدیگر مقایسه می‌کنند از هم سبقت نمی‌گیرند، یکی از دلایلش شهوت چاپ و خودنمایی زودرس است. گاهی فکر می‌کنم یک بار می‌نویسند و حاضر نیستند یک بار با صدای بلند آن را بخوانند ببینند کجای نثر و تصویر و دیالوگ و زمان دراماتیک‌شان دست‌انداز دارد. نوشتن و انتشار که زمانی به راحتی حاصل نمی‌شد این روزها کاری است سهل‌الوصول. فردوسی برای این که «شاهنامه» استنساخ شود از سلطان کمک گرفت، نظامی برای استنساخ «خسرو و شیرین» مجبور شد آن را به طغرل تقدیم کند. (البته با ترفندی هوشمندانه اثر را به آفاقش تقدیم کرد) اما این که چرا سلاطین همیشه محبوبیت هنرمند و مدال قهرمانی پهلوان را برای خودشان می‌خواسته‌اند بگذارید به حساب طول عمر نظامی و طغرل. در طول ۴۴ سال نوشتن یک چیز را خوب فهمیده‌ام؛ «هر هنرمندی تاریخ مصرف اثرش را خودش امضا می‌کند.»

چارلی چاپلین در فیلم «روشنایی‌های شهر»، یک صحنه را سی و هفت بار مکرر فیلمبرداری می‌کند که مصنوعی نباشد؛ آنجا که دو ماشین تصادف کرده‌اند، چارلی از این در ماشین داخل می‌شود از آن در بیرون می‌آید تا از دختر گلفروش گل بخرد. چون باور داشت که «مردم من و شماییم.» مردم را گوسفند فرض نمی‌کرد، چون خودش گوسفند نبود.

آدم اول باید با خودش روراست باشد با خودش کنار بیاید. دوگانه زیستن به ویژه برای هنرمند کار شاقی است. بهترین راهش زندگی کردن در آکواریوم است؛ جوری که دیده شوی. اما پیش از دیگران این منم که خودم را می‌بینم. مثلا تا کنون هرگز پیژامه نپوشیده‌ام، توی خانه‌ای که تنها زندگی می‌کنم نیز پیژامه نمی‌پوشم، حالی که برخی آدم‌ها با پیژامه به کوچه هم می‌روند. رمان ویرایش نشده‌ی کارنشده‌ی متوسط مثل آدمی است که با پیژامه رفته سر کوچه سیگار بخرد.

آنقدر چیزهای عجیب دیده‌ام که گاهی فکر می‌کنم پس چرا دو تا شاخ روی کله‌ام سبز نشده؟ در نمایشگاه کتاب لندن خانم جوانی آمده بود غرفه‌ی گردون کتاب‌ها را نگاه می‌کرد. لحظه‌های طولانی آنجا چرخید و بعد پرسید: «شما کتاب هم چاپ می‌کنید؟» گفتم بله. و بعد از کلی گفتگو برای این که سطح کارش دستم بیاید پرسیدم: «آخرین کتابی که خوندین چی بوده؟» پیچ و تابی خورد و گفت: «من که کتاب نمی‌خونم. کتاب می‌نویسم.» توی دلم گفتم «واااااه! قربون عمه‌ت بری!» اینها شواهد کافی و وافی برای متوسط شدن یک نسل است؛ نسلی که از خودش کار نکشیده از موضوع کار نکشیده از کلمه کار نکشیده.

ما موظفیم نثر و ادبیات نسل قبل را ارتقا دهیم وگرنه برای چی می‌نویسیم؟ نثر آبروی نویسنده است. این چیزها را می‌دانستم و می‌بایستی «تماما مخصوص» می‌نوشتم. رمانی که حتا برای آن اسم خودم را به داو گذاشتم تا خواننده خیال کند عباس ایرانی منم. نه! من نیستم. من بین عباس ایرانی و عباس معروفی فاصله گذاشته‌ام. عباس ایرانی آدمی آرمانخواه است که عشقش را به باد می‌دهد. هم پری را هم یانوشکا را. نمی‌داند چرا ولی می‌داند که آدمی بی‌عشق یعنی یک موجود تباه‌شده‌ی تنها، یک تبعیدی منقبض، حتا اگر یکی یک دانه باشد.

به هنگام خواندن کتاب «فریدون سه پسر داشت» به نظر می‌رسد که به محض آن‌که نویسنده قلم به دست گرفته است، رمان تبدیل به تاریخ یا موضع‌گیری سیاسی شده، تا این حد که می‌بینیم مکانیزم و تکنیک آن با سایر کارهای شما کاملا متفاوت است. اما با وجود همه‌ی اینها این رمان خواننده‌های خود را داشت. خودتان تا چه میزان از بازخورد این كتاب راضی بودید؟

«فریدون سه پسر داشت» با این که در ایران ممنوع بود اما پرفروش‌ترین رمان خارج از کشور شد. این رمان سیاسی نیست. یک رمان خانوادگی است که از انقلاب اسلامی عبور می‌کنند. من اول رمان را نوشتم بعد مثل یک مجسمه که چادری برای رونمایی روی آن می‌کشند، یک کاور سیاسی کشیدم روش. این بهترین کاری بود که از دستم برمی‌آمد. آنجا که بنی صدر دارد در دستگاه جکبارد سکه می‌اندازد تا مرغی را با جوجه‌هاش از عرض جاده بگذراند، بعد از اتمام رمان اضافه کردم. چپ‌ها همین نظر را دارند، حکومت همین نظر را دارد، اما این رمان بیش از یک میلیون خواننده داشته. و البته من هرگز نمی‌توانم آن را بخوانم، از گریه خفه می‌شوم.

زمان «فریدون سه پسر داشت» را وقتی می‌نوشتم فضای سیاسی خارج از کشور به دلیل حضور تازه‌ام در آلمان به شدت ملتهب و هیجانی بود. خیلی از گروه‌ها و افراد سیاسی دنبال رد پای من در گذشته می‌گشتند. یک عده می‌گفتند جاسوس رژیم است، حزب عقب‌افتاده‌ها در یک ماه ۳۷ اعلامیه علیه من منتشر کرد. در یکیش نوشته بودند «معروفی، گلشیری، دولت‌آبادی؛ تفگنداران ادبی رژیم جمهوری اسلامی»! سازمان اکثریت در گردهمایی سالانه‌اش از من دعوت کرد که برای آن چند هزار نفر سخنرانی کنم. در نامه‌ای کوتاه بهشان نوشتم: «… بگذارید من همچنان نویسنده‌ی مستقل بمانم.» همان روزها ابراهیم گلستان در نامه‌ای به من نوشت: «اینجا خیلی‌ها می‌خواهند که شما با دنیک‌شان برقصید…» و گوشی را از همان اول داد دستم. مجاهدین که ردم را از همکلاسی‌های دوران مدرسه‌ (موسوی) زده بودند تماس گرفتند که می‌خواهند با من ملاقات کنند. گفتم من ملاقات رسمی نمی‌پذیرم، اگر خواستید مرا ببینید بیایید خانه‌ام. دو تن از سران‌شان آمدند؛ دو وزیر کابینه‌ی مریم ماه تابان!؟ دکتر قصیم و ذاکری. در همان اتاق پذیرایی خانه‌ی هاینریش بل؛ نشستیم به حرف زدن. ذاکری می‌گفت: «شما لک به اسم‌تان نخورده. اگر اعلام موضع کنید و کنار ما قرار بگیرید هر چه بخواهید می‌توانید داشته باشید؛ تا سقف بی‌نهایت.» گفتم: «من قیمتم گران‌تر از این حرف‌هاست.» گفت: «عرض کردم که! تا سقف بی‌نهایت. هر جای دنیا شما بخواهید.» این جمله‌ی «قیمتم گران‌تر از این حرف‌هاست»را نمی‌فهمید، هی دستش را می‌برد بالاتر: «تا سقف بی‌نهایت.» شاید یک ربع سر همین چانه می‌زد و من حرفم را تکرار می‌کردم. به دکتر قصیم که چند کتاب ماکس فریش را ازش خوانده بودم نگاهی انداختم که یعنی شما به دادم برس، این آقا قیمت دستش نیست.

یک شب که در خانه‌ی دوستی منتظر سال تحویل بودیم از سر شب تا الاه صبح رهبر یکی از دو شاخه‌ی حزب توده توی گوشم وزوز می‌کرد که «تو حیفی، بیا اعلام موضع کن بذار حزب توده نیروی جوان ایران رو جذب کنه. با داشتن تو کاری می‌کنیم کارستان!» به میزبان گفتم: «به این رفیقت بگو دست از سر من برداره. فروشی نیست، آقا! فروشی نیست! اگه می‌خواستم بفروشم توی کشورم می‌فروختم، چون اونا خیلی بهتر می‌خریدن. تازه ارج و اعتبارم توی غربت به دست‌انداز نمی‌افتاد.»

یک بار مجمع سالانه‌ی کانون نویسندگان در تبعید بود. گلشیری هم مهمانم بود. او به گفت: «معروفی! تو باید بری توی مجمع و نذاری که کانون رو سیاسی کنن.». با اکراه رفتم. در شهری دیگر. وقتی وارد سالن شدم جلسه شروع شده بود. دم در علی امینی تا مرا دید گفت: «دیر اومدی. اینا دارن اخراجت می‌کنن. نیم ساعت دیگه رای‌گیری دارن. یکی میگه فرستاده‌ی رژیمه، یکی میگه به اپوزیسیون گفتی پشم رهاشده در هوا، یکی میگه زمان دانشجویی کلت می‌بستی به کمرت می‌اومدی دانشگاه…» وقتی وارد جلسه شدم، سالن دورتادور یکباره از هیاهو افتاد، یخ زد. آن کسی که همان لحظه داشت علیه من حرف می‌زد از هولش پا شد بغلم کرد و به جای دو تا چهار بار روبوسی کرد. رییس جلسه اسماعیل خویی بود. خوش آمدی گفت و اعلام کرد: «خب! این هم عباس جان معروفی! کسی اگر حرفی داره در حضور خودش بزنه.» و آن روز من شدم یکی از دبیران کانون نویسندگان ایران در تبعید. خویی بعدها در روزنامه‌ای سه مقاله‌ی پیاپی نوشت با عنوان: «عباس معروفی؛ نُمادی که بود، نُمودی که هست».

وقتی برگشتم گلشیری خوشحال بود که شده‌ام یکی از دبیران. گفت «نباید بذاری این ترمزبریده‌ها قدرت بگیرن. فضا رو تشکیلاتی سیاسی کنن.» راست می‌گفت افرادی، چند نانویسنده روی موج نویسندگی و کانون نویسندگان سوار شده بودند و داشتند تبدیل به حزبش می‌کردند. و البته عاقبت هم چنین کردند و قطار «کانون نویسندگان در تبعید» را در دره‌های مخوفی سرازیر کردند. پیش از سقوط این قطار من و رویایی و بتول عزیزپور و علامه زاده و خیلی‌های دیگر (فکر کنم ۱۶ نفر) استعفا کردیم و عطایش را به لقایش بخشیدیم. حالا فکر کنم پنج عضو دارد.

تمام آن دو سال که رمان «فریدون سه پسر داشت» را می‌نوشتم همه چشم همه گوش بودم. فضا به شدت هیجانی و ملتهب بود، تلویزیون‌های آلمان و سوییس و اتریش مدام فیلم یا گزارشی پخش می‌کرد: نویسنده‌ای که به شلاق و زندان محکوم شده حالا در خانه‌ی هاینریش بل دارد می‌نویسد. یک روز رضا علامه‌زاده و نسیم خاکسار آمدند دیدنم. هردوشان را اولین بار بود که می‌دیدم. علامه‌زاده آن روز به من گفت: «تو باید بری یک گوشه دست نیافتنی بشی. این گروه‌ها و افراد می‌خوان بهت نزدیک بشن تا دست‌مالیت کنن.»

سال‌ها بعد هم یک روز مهدی خانبابا دستم را توی دست‌هاش گرفت و گفت: «عباس! تو باید بیای کنگره‌ی جمهوری‌خواهان، بزنی توی دهن توده‌ای‌ها.» گفتم: «مگه من چکشم که بزنم تو دهن توده‌ها؟ مهدی جان! تو اصلا نباید بذاری من بیام توی همچو جایی.» گفت: «نه عباس. تو اصلا باید بشی دبیر این تشکیلات.» نگاهش کردم: «مهدی جان! عزیز! من متن فراخوان تشکیل چنین اتحادی رو امضا کردم که گروه‌ها و افراد دور هم جمع بشن پایه‌های دموکراسی رو بسازن، اما بقیه‌ش به من مربوط نیست. برای تشکیلش خودمو خرج کردم، اما برای ادامه‌ش شماها تصمیم بگیرید. جوری که اگر خطا کنید بزنم خراب‌تان کنم. تو نباید بذاری من بیام اونجا. چون دوست منی.»

این فضا در واقع بستری بود که من رمان «فریدون سه پسر داشت» را نوشتم. شاید ناخودآگاه داشتم همان برادرکشی را تصویر می‌کردم؛ اگر برادرکشی در «سمفونی مردگان» غریزی بود، اورهان (برادر بازاری) می‌خواست آیدین (برادر شاعرش) را با طناب خفه کند، در «فریدون سه پسر داشت» ایدئولوژیک شد، مجید قورباغه می‌خواست یک نارنجک به خودش ببندد که وقتی اسد را بغل می‌کند هردو بروند هوا؛ انتحاری، داعشی. برای همین می‌گوید اگر به قدرت برسیم دستور می‌دهیم تمام آخوندها را به تیرهای چراغ برق خیابان پهلوی آویزان کنند.

ناصری در ذهن من شاید مسیح است که بهش می‌گوید: «مردکه‌ی انی‌مال! تیر چراغ برق را ساخته‌اند برای روشنایی شهر، نه برای آویزان کردن آدم!» برای همین در طول نوشتن رمان، ایرج من مدام در ذهنم می‌گفت: «اگر می‌خواهی آدم شوی این را بخوان؛ سیر روز در شب، شاه لیر، عقاید یک دلقک، طاعون، بیگانه، اولیس، چه می‌دانم، مثلا این؛ حکایت مرد ناشناس.»

کسانی که زیر بار سنگینی این کتاب‌ها کمرشان خُرد می‌شد و چشم‌شان سیاهی می‌رفت، هنوز هم چهار خطش را نخوانده‌اند.

كتاب‌های شما دقیقا دست روی نقطه‌ای از ذهن مخاطب می‌گذارد كه همیشه جلو چشم بوده اما هیچ‌وقت به درستی دیده نشده. آیا سوژه‌هایی كه ابتدا به ذهن‌تان می‌آید همین تاثیر را بر ذهن خودتان دارد؟

سوای شاهکارهای حکیم نظامی که همه برخاسته از ذهن خودش بوده، زندگیش هم همیشه برای من جذابیت خاصی داشته. رفیقش بهش می‌گوید تو استاد ادبیات و فلسفه‌ای آنوقت می‌نشینی قصه سر هم می‌کنی؟ نظامی داستان «شیرین و فرهاد» را براش تعریف می‌کند، آن وقت رفیقش بهش می‌گوید از این شهر برو، برو داستانت رو بنویس!

من هیچ وقت دنبال سوژه نگشته‌ام. سوژه مثل ابر می‌آید سرزمین دلم را می‌پوشاند، بعد شروع می‌کند به باریدن. بعدش دیگر خوانده‌ها و شنیده‌ها و دیده‌ها و تجربه‌های زندگی مثل خون می‌رود توی رگ‌های اثر. شما وقتی پنج دقیقه با یک آدم حرف بزنید می‌فهمید چی خوانده؟ چی دیده؟ کجاها سیر می‌کند؟ سطح سوادش کجاست؟ هر اثر ادبی این چیزها را با خودش دارد. مسئله‌ی اصلی اینجاست که یک رمان‌نویس فیلسوف و جامعه‌شناس و مردم‌شناس و روانشناس و خرشناس نیست، اما داستایوفسکی به نویسندگان بعد از خودش آموخت که اگر «جنایت و مکافات» نوشته نمی‌شد پایه‌های علم روانشناسی لنگ می‌زد.

دور و بر ما همیشه چیزهایی هست که ما نمی‌بینیم. زندگی پر از جلوه‌های ناب زندگی است. مرگ هم هست البته. خب صادق هدایت این جنبه از زندگی را پررنگ‌تر خود زندگی می‌دید. زمانی که «پیکر فرهاد» را می‌نوشتم بین دو شاهکار آونگ بودم؛ یکی «هفت پیکر» که پر از رنگ و درنگ برای عشق و زندگی است، و دیگری «بوف کور» که مرگ‌آگاهی و مرگ‌خواهی در آن موج می‌زند. راوی «پیکر فرهاد» عاشق عشق و زندگی و تماشا و رنگ و بازی است.

سوژه مثل یک دوش مرا خیس می‌کند می‌شورد می‌برد. بعد که شروع به نوشتن کردم احساس می‌کنم توی امواج سیل دارم دست و پا می‌زنم؛ گاهی یادم می‌رود غذا بخورم، هی چای می‌ریزم سرد می‌شود، گاه از پنجره‌ی پشت سرم می‌فهمم صبح شده، نتوانسته‌ام بخوابم. باز این جمله‌ی آیدین می‌ریزد توی کله‌ام: «اخوی! چرا شبانه روز چهل و هشت ساعت نیست؟» از شدت خستگی و کم‌خوابی دست و پام شروع می‌کند به لرزیدن، خودم را دعوا می‌کنم، و باز جمله‌ی آیدین به دادم می‌رسد: «برای خوابیدن هفت هزار سال وقت هست.» پا می‌شوم یک چای می‌نوشم راه می‌افتم که کتابفروشی را باز کنم، چاپ، صحافی، جارو، و هزار کار دیگر.

شاید همه‌ی اینها جریان زندگی من است. خودم را ازش تفکیک نمی‌کنم، باهاش پیش می‌روم. و البته بلدم از سیل جاری بیرون بیایم گوشه‌ای پاهام را روی هم بیندازم و بنشینم به تماشای این سیل اشک و کلمه و تصویر. اما می‌ترسم جا بمانم، می‌ترسم به تنبلی عادت کنم تن‌پرور شوم، می‌ترسم کفران نعمت باشد وقتی این بارش و جوشش دارد مرا می‌شورد و می‌برد با طبیعتش دربیفتم. می‌ترسم طبیعت ازم انتقام بگیرد. می‌ترسم.

در مقایسه‌ی وضعیت ادبیات داخل كشور با ادبیات جهانی این‌طور به نطر می‌رسد که بخش غالب ادبیات ما با مشکل جهان‌شمول‌نبودن روبه‌روست. شما ریشه‌ی این بیماری مزمن را در چه می‌دانید؟

یکی دو نویسنده‌ی متوسط خارجی‌پسند داریم که کارهایشان ترجمه می‌شود، اما خوانده نمی‌شود. فقط بیوگرافی‌شان را فربه‌تر می‌کند تا برای مصرف داخلی از آن استفاده کنند. همین‌ها مرام ندارند، بزرگواری کار جمعی ندارند، در هر فرصتی که دست‌شان بیفتد جلو ناشر خارجی نویسندگان دیگر را تخریب می‌کنند. حتا با دروغ و دغل اتهام می‌زنند. این کوتوله‌های ادبی نمی‌فهمند که با تبر افتاده‌اند به شاخه‌ای که خود بر آن نشسته‌اند، نمی‌فهمند که در اصل خودشان را خوار می‌کنند، نمی‌فهمند که ناشر خارجی در جمعی دیگر حرف‌شان را با تعجب و تحقیر تعریف می‌کند.

ما حدود چهار پنج هزار نویسنده‌ی زیر متوسط داریم که تقریبا همه‌شان ادای نویسندگان بزرگ را در می‌آورند، اما نمی‌نشینند تکنیک را یاد بگیرند خودشان را برای کشف لایه‌های منحصر به فرد تربیت کنند، نمی‌خواهند خلاقیت را پروار کنند، خودشان را پروار می‌کنند. به همین سبب نویسندگان بزرگ با آثار کوچک زیاد داریم، کاش نویسندگان کوچک داشتیم با آثار بزرگ.

با این‌همه من ناامید نیستم. در سال‌های آتی ادبیات داستانی ما ورق تازه‌ای خواهد خورد، و بی‌شک کل متوسط‌ها را خواهد برد. کپی‌برداری و رج زدن تکنیک نویسندگان برجسته دیگر نخ‌نما شده، کمکی به نویسنده‌اش نمی‌کند. از تکنیک و محتوا بگیر تا حتا عنوان یک رمان. طرف خیال می‌کند اگر عنوان رمانش با سمفونی ترکیب شود زودتر کارش راه می‌افتد.

نویسنده ایرانی موظف است کلیه آثار کلاسیک ادبی ایران را بخواند، اسطوره‌ها را بشناسد، آثار بزرگ و مهم ادبیات جهان را با دقت بخواند، نقاشی ببیند، بناهای مهم معماری را با سر انگشت لمس کند، موسیقی بفهمد، برابر پیکره‌ها و مجسمه‌های مهم از «ابوالهول» گرفته تا «پیه‌تا» سر تعظیم فرود آورد، ببیند چه‌جوری آقای میکل آنژ «پیه‌تا» را دیده از دل یک صخره بیرون کشیده. باید موی‌برگ‌های بلوط را کف دستش با موی‌برگ غان مقایسه کند بو کند کیف کند. بله. باید کیف کند وقتی رمان می‌نویسد.

با سمبَل کردن، رمان در نمی‌آید، با تقلید لهجه در دیالوگ نمی‌توان رمان اقلیمی و جهانی نوشت، باید اقلیم‌ها و ویژگی اقلیمی را شناخت مثل مساحان شهرداری دور خانه‌ی رمان چرخید. هوم! بله. به سادگی می‌توان یک تابلو کوبیستی کشید، اما نمی‌توان پیکاسو شد. چون پیکاسو بلد بود دست بکشد اسب بکشد، یازده هزار اثرش را سوزاند که سکه‌ی هنر قرن بیستم را به نام پیکاسو ضرب شود. برای همین است که می‌گوید: «می‌خواستم نقاش شوم، پیکاسو شدم.»

ما اگر نقد داشتیم، اگر نشریه ادبی مدرن و عمیق داشتیم، اگر منتقد باسواد داشتیم، به این روز نمی‌افتادیم. به جاش سانسور و سلیقه‌های ادواری اداره کتاب داریم که؛ هم مضحک است هم مهلک. مثلاً کتاب پیکر فرهاد در زمان وزارت میرسلیم مجوز گرفته بارها چاپ شده، اما در دوره آقای روحانی نمی‌تواند مجوز بگیرد. انگار در آن دوره عرب‌ها حمله کرده بودند، حالا مغول‌ها حمله کرده‌اند. انگار یک حکومت و یک پرنسیپ و یک قانون حاکم نیست، انگار روزگاری شده که «هر که آمد عمارتی ویران ساخت!»

چراغ رابطه‌ی دولت با هنر و هنرمندان تاریک است. نویسندگان عمق ادبی و خلاقه‌شان را کشف نکرده و سطحی شده‌اند. نقد و منتقد نداریم. حسادت و بخل و تنگ‌نظری هنوز پابرجاست، یعنی ذهنیت دهاتی بر ذهنیت شهری سوار است، حالی که خاستگاه رمان شهر است. شهری بودن اهلی شدن جهانی اندیشیدن بزرگواری مدنی می‌طلبد.

اثر ادبی هر کشوری اگر اثر باشد بالاخره دیر یا زود راه خودش را باز می‌کند، این قانون گیاه زنده است. سنگ و سیمان‌ها و راه‌بندان‌های غیر مترقبه فقط رویش را به تاخیر می‌اندازد، اما نمی‌تواند مانند روییدن شود. آن همشهری عقب‌افتاده‌ای که در هلند هشت سال پیاپی مانع ترجمه «سمفونی مردگان» شده، بالاخره می‌میرد، اما اگر این رمان همچنان جان داشته باشد به زبان هلندی هم درمی‌آید. گیرم هشتاد سال دیگر. چه فرقی دارد؟

در سال۸۹، تمام کتاب های شما از نمایشگاه بین المللی کتاب تهران جمع آوری شد. فکر می‌کنید علتش چه بوده است؟ همان حاشیه‌های سابق یا مصاحبه های شما علیه برخی افراد؟

قبل از سمفونی مردگان یک رمان نوشته بودم که قرار بود توسط نشر نو در سال ۱۳۶۲ منتشر شود اما آقای رضا جعفری به من گفت بهتر است دست نگه دارم و فعلا آن را انتشار ندهم. آگهی آن مدام در کتاب‌هام چاپ می‌شد، (به زودی از این نویسنده؛ رمان «طبل بزرگ زیر پای چپ» و که بعدها مثلا یک کارگردان سینما که مثلا دوست من هم بود، این عنوان را دزدید و روی فیلم مزخرفش حرام کرد…) همه می‌دانیم که تاریکی و دود قانون جنگ خشن‌تر از منطق و طبیعت و نامردی است. هر روز فکر می‌کردم بالاخره جنگ تمام می‌شود، اما اوضاع جامعه تغییر چندانی نکرد. بعد هم این رمان توی کشو میزم ماند که ماند. بعد هم دادگاه مجله‌ی گردون و سه چهار سالی که توی دست و بال تیم سعید امامی چلانده می‌شدم، به کلی از صرافت انتشار این رمان افتادم. سال‌ها بعد مادرم آن را با دست‌نوشته‌های دیگرم به آلمان آورد.

معروفی

در مورد دعوت به جشنواره‌ی اورشلیم بگویید. چرا از شما برای شرکت در این جشنواره دعوت شد و چه شد که آن را رد کردید؟!

در مورد فستیوال اورشلیم مطلبی نوشتم که در سال ۲۰۱۲ در وبلاگم منتشر شد. کل مطلب را عینا در اختیارتان می‌گذارم هر مقدارش را لازم دارید منتشر کنید. صاحب اختیارید. خدمت شما:

«امسال برای شرکت در فستیوال بین‌المللی ادبیات اورشلیم دعوت شده بودم، اما این دعوت را بی‌پاسخ گذاشتم. می‌دانم که حضورم در این فستیوال می‌توانست لبخند بختی باشد برای یک نویسنده، به ویژه برای یک نویسنده‌ی تبعیدی ایرانی که بخاطر نوشتن به زندان و شلاق محکوم شده، و هفده سال از عمرش را در تبعید و هراس و تهدید و نگرانی گذرانده است.
این فستیوال می‌توانست پله‌ای بلند باشد برای نویسنده‌ای که در آلمان نقش و رنگی در ادبیات داشته است و برای موقعیتی که دارد گامی باشد به وضعیت بهتر.
می‌توانست فرصتی باشد برای راه یافتن به محفل‌ها و فستیوال‌های مهم دیگر، آن هم برای نویسنده‌ای که پروایی ندارد از هرچه نوشتن و هرچه گفتن.

می‌توانست گشایشی باشد برای کسی که حقش توسط وزارت ارشاد و قاچاقچیان کتاب قیچی شده، و زندگی در تبعید را به سختی گذرانده است. همه می‌دانند که کتاب‌های من (چه آنها که در بیست سال پیش مجوز گرفته، چه کتاب‌های تازه‌ام) توسط ارشاد به محاق افتاده، و همه می‌دانند که نسخه‌ی قاچاق هر کتابی از عباس معروفی در کتابفروشی‌های سراسر ایران موجود است. حضور من در این فستیوال می‌توانست یک دهن‌کجی باشد به سیاست‌های غلط فرهنگی و سیاستگزاران فرهنگش.

می‌توانست برایم نفس تازه‌ای باشد، هوایی نزدیک به سرزمین مادری، خورشید تابان و دور از مه و باران، دور از هوای خاکستری آلمان؛ برای منی که سی‌وپنج سال بی‌استراحت یک‌نفس کار کرده‌ام.
من به این دعوت پاسخ ندادم؛ نه بخاطر این‌که از کسی بترسم، نه بخاطر سیاست و موج‌‌سواری عده‌ای سیاسی‌کار ابن‌الوقت، نه بخاطر خوشایند رژیم، نه بخاطر این‌که از خلاف جهت شنا کردن روی برگردانم. نه.

من این دعوت را نپذیرفتم به این خاطر که؛ حضور من در اورشلیم رابطه‌ی مرا با بسیاری از خوانندگانم در داخل ایران قطع می‌کند. برخی دانشجوها برای حضور در کلاس‌هایم به تردید و پرهیز می‌افتند. خوانندگانم با اکراه و ترس به سراغم می‌آیند. ناشرم برای انتشار کتابم در ایران به دردسر می‌افتد.
حضورم در فستیوال ادبی اورشلیم هیچ سودی برای من و مردم پیوسته به من ندارد جز اینکه شهرت جهانی‌ام را پررنگ‌تر می‌کند اما من مدام ناچار به توضیح و توجیه می‌شوم، و زندگی‌ام مثل خیلی‌ها اسمش می‌شود نکبت.

به عنوان یک نویسنده و معلم در طول زندگی‌ام تفریطی نداشته‌ام که حالا با افراط بخواهم جبرانش کنم. مدتی روی پای راستم لی‌لی نکرده‌ام که حالا روی پای چپم لی‌لی کنم، همیشه روی دو پایم ایستاده‌ام و حالم خوب است.
من از این شعار متنفرم که می‌گوید: «ما به عنوان سفیران فرهنگی باید به اسراییل برویم و راه آشتی را بین دو ملت باز کنیم.»

راستش بین ملت ایران و ملت اسراییل قهر و کینه‌ای وجود ندارد که ما بخواهیم آشتی‌شان بدهیم. سال‌های قبل از انقلاب ما در کنار ارمنی‌ها و زرتشتی‌ها و یهودی‌ها و آسوری‌ها و بقیه زندگی دوستانه‌ای داشتیم، و البته آدم‌ِ بد در همه‌ی ادیان و مذاهب هست، ولی کینه و دعوایی بین ما وجود نداشته است.

راستش کینه و اختلاف بین سران رژیم جمهوری اسلامی و سران رژیم اسراییل آنقدر عمیق و جدی است که با رفت‌وآمد امثال من هرگز آشتی ایجاد نمی‌شود. خودمان را خر نکنیم که این مقدمه‌ی عوامفریبی است.
راستش صهیونیسم و اسلام ایدئولوژیک، دشمنان فرضی‌ همدیگر شده‌اند تا بدین وسیله حقانیت و مظلومیت خود را توجیه ‌کنند. در این بازی، ما مردم آسیب می‌بینیم.

من مردم اسراییل را مثل همه‌ی مردم دنیا دوست دارم. و تا زمانی که سران اسراییل به هر دلیلی کشورم را تهدید به بمب و جنگ و نابودی کنند، پایم را به آن کشور نخواهم گذاشت. زمانی به آن کشور می‌روم که از سلاح هسته‌ای و کلاهک اتمی خلع شده باشد.»

اگر امكان دارد اکنون كمی از رمان‌های جدیدی كه در دست نوشتن دارید برایمان توضیح دهید. آیا داستانی در ذهن‌تان وجود دارد كه بگویید این شاهکار و ضربه‌ی آخر من در نویسندگی است؟

اگر رمان «نام تمام مردگان یحیاست» شاهکار نباشد خوانندگانم می‌توانند به تمام نوشته‌های من به دیده‌ی تردید بنگرند. سی سال است که دارم باهاش پنجه می‌زنم.

دو سال پیش ویدیوهای مفیدی از شما در شبكه‌های اجتماعی منتشر شد كه در آن به صورت یک دوره‌ی آنلاین به آموزش نویسندگی برای مخاطبانتان در ایران پرداخته بودید، با توجه به این‌كه جوانان ما نیاز به آموزش دارند و به راهنمایی‌های اساتیدی چون شما نیازمندند، آیا در آینده نیز شاهد انتشار این دست فیلم‌های آموزشی و این دوره‌های نویسندگی از شما خواهیم بود؟

نمی‌دانم اتفاقی و تصادفی بوده یا تقدیر مرا در مسیری گذاشت که به شیوه‌ی خاصی تربیت شدم، پیامبران بزرگی کار تربیت مرا به عهده گرفتند و بزرگم کردند. سیمین دانشور این بود که همیشه با خوشحالی می‌گفت: «معروفی! من مامان تو رو خیلی دوست دارم. بهش تلفن زدم احوالپرسی کنم، گفت: خانم دانشور، مادر واقعی عباس شمایین. من فقط عباس رو به دنیا آوردم. میگم آ، معروفی، مامان باشعوری داری، قدرشو بدون.»

اصلا چرا باید از ده سالگی یکی از شاگردهای مغازه‌ی پدرم اسماعیل باشد؟ جوانی که مثل جیمز دین لباس می‌پوشید، بزن بهادر و مغرور بود مرا از زیر نگاه تعقیب‌گر پدرم می‌گریزاند می‌برد قهوه‌خانه که گوشه‌ای بنشینم و نقالی تماشا کنم؟ یا چرا باید اولین بار با همت همین اسماعیل به سینما بروم که اولین فیلم سینمایی عمرم را ببینم: «اتوبوسی به نام هوس»؟ چرا؟ چرا باید با ترفندهای هوشمندانه‌ی اسماعیل با زن آشنا شوم و در سال‌های نوجوانی سه سال معشوق فروزان باشم؟ چرا اسماعیل جمله‌ی معروف آیدین را سال‌ها قبل از نوشتن رمان به زبان آورد: «آدم کون گشاد یا منجم می‌شود یا ستاره‌شناس.»؟ چرا؟

چرا سپانلو رفیق جان جانی سال‌های جوانی من شد؟ چرا شاملو به من سعدی خواندن یاد می‌داد؟ چرا سیمین بهبهانی تمام عمر ادبی‌ام را سرشار از غزل و مهربانی و مادری کرد؟ چرا اکبر رادی هزاران شب ادبی دونفره برای ما ساخت در آن اتاق کوچک بالا؟ گلشیری، نصرت رحمانی، پرویز کلانتری، اسماعیل جمشیدی، سیروس علی‌نژاد، حمید مصدق، مهرانگیز کار، شاهین فرهت، حشمت سنجری، شجریان، خدای من! یک لشکر آدم فرهیخته، این همه پیامبر برای آدم شدن من عمر و وقت و احساس گذاشتند. چرا ژازه طباطبایی برای من مراسم تاجگذاری برپا کرد؟

خب این همه برای من هزینه شده، این همه سفر رفته‌ام، خوانده‌ام، نوشته‌ام، تجربه کرده‌ام، یاد گرفته‌ام، کشف کرده‌ام، چرا با خودم ببرم زیر خاک؟ اینها ارزان به دستم نیامده که ارزان از دست بدهم. معلوم است که همیشه داشته‌هام را با دیگران قسمت می‌کنم. این ثروت ملی است، ثروت انسانی است، مال من نیست، امانتی است که خدا در نهاد من تعبیه کرده سر راهم قرار داده، مگر می‌شود به بادش بدهم؟ همین حالا که با شما حرف می‌زنم آکادمی داستان و رمان گردون حدود ۱۷۰ دانشجو دارد، هفته‌ای سه شب به شیوه‌ی آنلاین با آنها داستان و رمان کار می‌کنند، و حالا همه‌ی آنها ثروت من‌اند. امیدهای آینده‌ی ادبیات خلاقه.

به عنوان سوال آخر، از دانشگاه خواجه نصیرالدین طوسی شناختی دارید؟

معلوم است. دانشگاه خواجه نصیر یکی از دانشگاه‌های معتبر کشور من است، که بخشی از دارایی‌های وطنم از آنجا بیرون می‌آیند، برخی از گل‌های سرسبد ایران. نفت ثروت ما نیست، این آدم‌ها که وارد این دانشگاه‌ها می‌شوند دارایی آینده‌ی ایرانند. و من به داشتن چنین ثروتی افتخار می‌کنم.

فصلنامه‌ی ادبی الفبا [دانشگاه خواجه نصیر] | شماره چهارم (پاییز 96)

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...