طلسم شهرها | کافه داستان


«محرمانه میلان» اولین رمان این نویسنده است. فرناز شهیدثالث برای نخستین رمانش سوژه و ایده‌ی جذاب و جسورانه‌ای را انتخاب کرده است. این رمان نه تنها ایده‌ای جسورانه دارد، بلکه در فضا و مکانی متفاوت هم اتفاق می‌افتد؛ با کاراکتری که از نویسنده‌اش فرسنگ‌ها فاصله دارد چه از لحاظ فرهنگی چه از لحاظ زیستی. داستان در مورد عکاس حرفه‌ای دنیای مد، تئو شایاست. او برای برپایی نمایشگاه عکس به میلان ایتالیا دعوت شده؛ اما در این شهر با یک حادثه‌ی تروریستی مواجه می‌شود. وی که به خیال خودش برای خودش هویتی جدید، شهر و زندگی نو برپا کرده، در این انفجار حباب رویاهایش به یکباره منفجر می‌شود.

نقد محرمانه میلان فرناز شهیدثالث

در دنیای امروز دیگر نمی‌شود یک اثر را در قالب، ژانر و مکتب واحدی قرار داد. آثار بزرگ و خواندنی و پرفروش دنیا معمولاً در قالب تلفیقی از چندین ژانر و مکتب هستند و این باعث شده نتوان به راحتی به یک کتاب داستانی برچسب ادبیات ژانر و سرگرمی نهاد. قالب ژانر روزگاری چه در ادبیات داستانی، چه در سریال‌ها و فیلم‌ها برای سرگرمی و گذران اوقات مردم به نگارش و نمایش درمی‌آمد و جدی گرفته نمی‌شد؛ اما حالا تبدیل به بستری شده که نویسنده‌اش می‌تواند به راحتی و حتی بهتر و کامل‌تر از سایر گونه‌ها و مکتب‌ها به بیان احساسات و تفکرات انسانی خودش دست بزند. در حال حاضر ما کتاب‌های جنایی و پلیسی زیادی در دنیا داریم که تمرکز نویسنده بر روی جانی است که وجهه‌ی دیگر انسان‌بودن را نشان می‌دهد و در آن مفهوم زیستن، زندگی اخلاقی و روان انسان را بهتر و بیشتر به چالش و پژوهش کشیده است.

رمان «محرمانه میلان» را هم می‌توان تلاش نویسنده‌اش در همین جهت در نظر گرفت. ما در این کتاب صرفاً با یک رمان ژانر که داستانش تکراری از تروریست‌ها و مردم جنگ‌زده‌ی خاورمیانه و مهاجرت است، روبه‌رو نیستیم. گرچه نوشتن در قالب این موضوع در ایران زیاد هم تکراری نیست و کمتر نویسنده‌ای به آن پرداخته است. آن هم با این حجم و تمرکز رمان بر روی شخصیت محوری‌اش.

رمان درست از خط اول که نویسنده فصلش را با قسمتی از آیه‌ی سوره‌ی حشر آغاز می‌کند، خودش را از دام سطحی و سرگرمی‌بودن رها و جهان داستانی و نوع نگاهش را برای خواننده مشخص کرده است. جهت‌گیری نویسنده با خلق شخصیت «تئو» از همان فصل اول برای خواننده روشن است. «تئو» مردی است درست مثل هزار انسان جنگ‌زده که از سرزمینشان فرار کرده‌اند. نویسنده با زبردستی برای شخصیت شهر و دیاری را تعریف کرده، اما او را اسیر مرزها قرار نداده است. «تئو» مردی است که ریشه‌هایش هم به افغانستان می‌رسد، هم به ایران. او حتی در گذشته هم نمی‌توانسته به صراحت بگوید ایرانی است یا افغانستانی. نویسنده با خلق شخصیت تئو، بزرگترین دغدغه و تفکرش را بی‌مرز بودن یک انسان نشان می‌دهد. در کتاب هیچ مرزی نداریم. قرار نیست در مورد زندگی اسفار خاومیانه سخن بگوید که اتفاقاً سخن گفته می‌شود، اما نه به شیوه‌ی سایر آثاری که با مضمون سفرنامه یا زندگی‌نامه توسط خود مهاجرین نگاشته شده است.

فرناز شهیدثالث در اولین رمانش قدم بلندی برداشته برای خلق داستانی انسانی با موضوع و دغدغه‌ای جهان‌شمول، نه دغدغه‌ای که صرفاً مختص منِ انسانِ شرقیِ خاورمیانه‌نشین است. تنها در مورد ترس‌ها، ضعف‌ها و رنج‌های کسانی نگفته که فقط در چهارچوب هم‌مرزی با من خواننده زندگی می‌کنند. بلکه این دردها، دردهای مشترک انسانی هستند و برای درد و رنج و آمال انسانی نمی‌توان مرزی در قالب شرقی و غربی، مسلمان و مسیحی یا یهودی قائل شد. او دقیقاً ژانری را انتخاب کرده که به تفکر او نزدیک است. ژانرحادثه‌ای و جاسوسی که باعث می‌شود نویسنده در کلام ‌و کلماتش دچار شعارزدگی نشود و مرتب آه ‌و ناله نکند و فلسفه نبافد.

نویسنده با تمرکز روی حوادث و اتفاق‌های داستانش ظاهراً نشان می‌دهد رمان یک رمان اتفاق‌محور است تا شخصیت‌محور؛ ولی مگر اتفاق‌ها و حوادث را کسی جز انسان‌ها می‌سازند و از آنجا که انسان‌ها هر کدام تجربه‌ی زیستی و شخصیتی مجزایی دارند، این رشته‌ها عجیب و سخت به هم تنیده شده‌اند. برای همین نویسنده در هر فصل با بیان یک حادثه‌ی تازه برای شخصیتش بُعدی از ابعاد قهرمانش رو می‌کند. در عین حال انگار شخصیت او نمادی از منِ خوانده است و این نماد نشسته باشد مقابل آینه‌ای که آن ‌سویش گروهی دیگر از انسان‌ها نشسته‌اند. هر تحلیل و هر تفسیر از زندگی و گذشته‌ی قهرمان مواجه می‌شود با تحلیل و نشان‌دادن بُعد دیگری از انسان‌هایی که یا به عنوان همراه و هم‌درد در کنار او هستند، یا در مقابل او قرار دارند.

در واقع این رمان، رمانی به شدت انسانی است. رمانی که مهم‌ترین دغدغه‌های این روزهای بشر را مورد توجه قرارداده و به آن پرداخته است. سرزمین، نژاد، اعتقاد، دین. اما نویسنده این کار را نه به شیوه‌ی نویسندگان شرقی مهاجر، نه به شیوه‌ی نویسندگان روشنفکر ایرانی خسته، دل‌زده و غمگین از سیاست‌های کشور و به فکر مهاجرت، نه به شیوه‌ی نویسندگان غربی که خودشان را تنها ناجی این بشر می‌دانند؛ بلکه درست مثل ابرقهرمانان هالیوودی و چه بسا واقعی‌تر پرداخته و نگاشته است. او با ظرافت تمام در کلمه ‌به‌ کلمه‌ی داستانش از دیدگاه ‌و تفکر خودش سخن گفته و در عین حال جهت‌گیری و قضاوت هم نکرده است. با فراغ بال داستانش را گفته؛ خواننده را از لذت خواندن یک داستان پرماجرا و پرکشش مستفیذ کرده، در مورد جهان فکری‌اش سخن گفته و انسانی را ترسیم و توصیف کرده که آسمان جهانش تا وقتی در حب ‌و بغض باشد و بسته‌ و متعصب همیشه همین رنگ است.

قهرمان رمان «محرمانه میلان» قهرمانی خسته است. قهرمانی که حادثه‌ای وحشتاناک او را به مرز فروپاشی و ناامیدی مطلق می‌کشاند. قهرمانی که احساس می‌کند بعد از گذشت بیست سال دوباره بازگشته به همان نقطه‌ی اول؛ به همان روزهایی که از سرزمین آفت‌زده‎اش گریخته. این مصیبت باعث می‌شود او به همه شک کند. حتی انسان‌هایی که قصد کمک به او را دارند. دنیای سیاه و خاطرات بد احاطه‌اش کرده‌اند. دست و پا می‌زند تا از آنها رها شود، ولی انگار هر بار بیشتر در باتلاق این جهان ناامن فرو می‌رود. اما داستان با وجود چنین قهرمانی به هیچ‌ وجه سیاه ‌و ناامیدکننده نیست. نویسنده از همه‌ی ابزار و اِلِمان‌های داستان ژانر استفاده کرده تا زهر شحصیت داستان و مفهوم تلخ رمانش را بگیرد. حوادث پرتعلیق و پرکشش از همان فصل اول رمان نفس خواننده را در سینه حبس می‌کنند. در واقع این حوادث مثل سوپاپی هستند که مرتب هوای کتاب را عوض می‌کنند و اجازه نمی‌دهند تلخی شخصیت و ذات‌ ناامید یک مهاجر جنگ‌زده سایه بیاندازد روی رمان و داستان.

نویسنده در اولین اثر داستانی‌اش خیلی راحت و با اعتمادبه‌نفس قلمش را روی کاغذ به حرکت درآورده که اگر چنین خصلتی را نداشت یا سعی نمی‌کرد چنین ویژگی را در خودش بپروراند، با اثری که پایانی به غایت بی‌معنا داشت و با شخصیتی دوپاره که تکلیفش با خودش مشخص نبود، مواجه می‌شدیم. اما نویسنده که با خودش و اندیشه‌اش کاملاً صادق است، توانسته داستانی خلق کند سرراست و کلامش را در قالب این داستان به زیبایی و درستی بیان کند تا خواننده دچار سردرگمی و سرخوردگی نشود. او با انتخاب ژانر جاسوسی – ‌حادثه‌ای برای رمانش کاری کرده تا خواننده هم در پذیرش تفکر او آزاد باشد، هم مخاطب داستان ژانر از داستان لذت ببرد و هم خواننده‌ای که دغدغه‌ی رمان و ادبیاتی جدی را دارد، دستش از خواندن این رمان خالی نماند.

فرناز شهیدثالث در رمانش با مفهوم کلمه‌ای به نام سرزمین بازی می‌کند. سرزمین‌ها و شهرهایی که گویی انسان‌های درونشان را طلسم کرده‌اند و گریزی از این طلسم نیست. انسان مهاجر این طلسم را شهر به ‌شهر و خانه ‌به ‌خانه با خود حمل می‌کند و به جایی می‌رسد که می‌فهمد تمامی این اختلافات، خشم‌ها و نفرت‌ها بازی آدمی است و آنها همگی اسیر یک تفکر سیاسی و بازی رسانه‌ای هستند

نویسنده در داستانش نشان می‌دهد مهم نیست اهل افغانستان باشی و از طالب‌ها بگریزی؛ اهل ایران باشی و از جنگ بگریزی؛ خودت را یک اسپانیایی جا بزنی و تفریحی مثل یک توریست به ایتالیا بیایی؛ برای خودت شغل درست کنی و هویت جعلی بسازی. تو ریشه‌ای داری در خون نشسته. ریشه‌ای که قدرت‌طلب‌ها با نفرین مرگ بر آن سایه انداخته‌‌اند. اما این ریشه برای تو مانع این نیست که هر سرزمین و خاکی برایت شرف و اصالت نداشته باشد. نویسنده در رمانش آزادی و صلح را تبدیل به باور و اعتقادی کرده جهانی چه برای سرزمین‌های جنگ‌زده، چه برای سرزمین‌هایی که به ظاهر چتر صلح بر آنها سایه انداخته. اما این اندیشه‌ی بزرگ و آرمان ایده‌آلیستی نویسنده باعث نشده داستان او در دام سانتی‌مانتالیسم و شعارزدگی بیافتد. چرا که نویسنده با هوشمندی برای داستانش قالب ژانر را انتخاب کرده است. قالبی که این روزها می‌شود با آن راحت داستان بگویی، هم فلسفه ‌ببافی و جدی حرف بزنی. قالبی که همیشه در کشور ما مهجور مانده و روشنفکرهای ما همیشه با نگاهی چپ، درست مانند نگاه‌کردن به برادر یا خواهری ناتنی که قرار است ارثیه‌شان را چپاول کنند، به آن می‌نگرند. درحالی‌که این قالب می‌تواند نبض تپنده‌ی بازار نشر و فروش کتاب باشد؛ می‌تواند عصایی باشد که نویسنده با آن در داستانش هم معجزه کند و هم حرف خودش را بزند. در این ‌صورت هم مخاطب ادبیات جدی را راضی می‌کند، هم مخاطبی که نگاهی عامه به داستان و کتاب دارد. در واقع ژانر همان کلاه شعبده‌بازی‌ای است که با آن در ادبیات می‌توان معجزه کرد و فرناز شهیدثالث در اولین گامش از این معجزه غافل نبوده و به درستی از آن استفاده کرده است. او از یک طرف رمانی خلقی کرده در حد استاندارد یک رمان ژانر و از طرف دیگر با زبان ‌و نثر و لحن‌ درست، تصویرسازی‌ و شخصیت‌پردازی دقیق نشان داده نویسنده‌ای کوشا و جدی است و ادبیات را خوب می‌شناسد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کسی حق خروج از شهر را ندارد و پاسخ کنجکاوی افراد هم با این جمله که «آن بیرون هیچ چیز نیست» داده می‌شود... اشتیاق او برای تولید و ثروتمند شدن، سیری ناپذیر است و طولی نمی‌کشد که همه درختان جنگل قطع می‌شوند... وجود این گیاه، منافع کارخانه را به خطر می‌اندازد... در این شهر، هیچ عنصر طبیعی وجود ندارد و تمامی درختان و گل‌ها، بادکنک‌هایی پلاستیکی هستند... مهمترین مشکل لاس وگاس کمبود شدید منابع آب است ...
در پانزده سالگی به ازدواج حسین فاطمی درمی‌آید و کمتر از دو سال در میانه‌ی اوج بحران‌ ملی شدن نفت و کودتا با دکتر زندگی می‌کند... می‌خواستند با ایستادن کنار خانم سطوتی، با یک عکس یادگاری؛ خود را در نقش مرحوم فاطمی تصور کرده و راهی و میراث‌دار او بنمایانند... حتی خاطره چندانی هم در میان نیست؛ او حتی دقیق و درست نمی‌دانسته دعوی شویش با شاه بر سر چه بوده... بچه‌ی بازارچه‌ی آب منگل از پا نمی‌نشیند و رسم جوانمردی را از یاد نمی‌برد... نهایتا خانم سطوتی آزاد شده و به لندن باز می‌گردد ...
اباصلت هروی که برخی گمان می‌کنند غلام امام رضا(ع) بوده، فردی دانشمند و صاحب‌نظر بود که 30 سال شاگردی سفیان بن عیینه را در کارنامه دارد... امام مثل اباصلتی را جذب می‌کند... خطبه یک نهج‌البلاغه که خطبه توحیدیه است در دربار مامون توسط امام رضا(ع) ایراد شده؛ شاهدش این است که در متن خطبه اصطلاحاتی به کار رفته که پیش از ترجمه آثار یونانی در زبان عربی وجود نداشت... مامون حدیث و فقه و کلام می‌دانست و به فلسفه علاقه داشت... برخی از برادران امام رضا(ع) نه پیرو امام بودند؛ نه زیدی و نه اسماعیلی ...
شور جوانی در این اثر بیشتر از سایر آثارش وجود دارد و شاید بتوان گفت، آسیب‌شناسی دوران جوانی به معنای کلی کلمه را نیز در آن بشود دید... ابوالمشاغلی حیران از کار جهان، قهرمانی بی‌سروپا و حیف‌نانی لاف‌زن با شهوت بی‌پایانِ سخن‌پردازی... کتابِ زیستن در لحظه و تن‌زدن از آینده‌هایی است که فلاسفه اخلاق و خوشبختی، نسخه‌اش را برای مخاطبان می‌پیچند... مدام از کارگران حرف می‌زنند و استثمارشان از سوی کارفرما، ولی خودشان در طول عمر، کاری جدی نکرده‌اند یا وقتی کارفرما می‌شوند، به کل این اندرزها یادشان می‌رود ...
هرگاه عدالت بر کشوری حکمفرما نشود و عدل و داد جایگزین جور و بیداد نگردد، مردم آن سرزمین دچار حمله و هجوم دشمنان خویش می‌گردند و آنچه نپسندند بر آنان فرو می‌ریزد... توانمندی جز با بزرگمردان صورت نبندد، و بزرگمردان جز به مال فراهم نشوند، و مال جز به آبادانی به دست نیاید، و آبادانی جز با دادگری و تدبیر نیکو پدید نگردد... اگر این پادشاه هست و ظلم او، تا یک سال دیگر هزار خرابه توانم داد... ای پدر گویی که این ملک در خاندان ما تا کی ماند؟ گفت: ای پسر تا بساط عدل گسترده باشیم ...