کشتیِ بی‌مقصد | الف


رمان «آلابولا»، سومین اثر زکریا قائمی، که پس از رمان‌های «تجریش» (1394) و «غاب، نامه‌هایی به کرت کوبین» (1397) منتشر شده، در قالب دوازده فصل نوشته شده است. فصل‌هایی که نام هر کدام‌شان نام فیلمی است به همراه نام صاحبِ اثر و سال تولید: «ما فرشته نیستیم»، «ملکۀ آفریقایی»، «رودخانۀ بی‌بازگشت»، «نامه‌ای که هرگز فرستاده نشد»، «هفت زیبا»، «بیست ‌هزار سال در سینگ‌سینگ»، «گیلدا»، «رود سرخ»، «برنج تلخ »، «محاکمه در جاده»، «یک‌شنبه‌ها هرگز» و «روکو و برادرانش».

آلابولا زکریا قائمی

این کتاب که در دسته‌ی کتاب‌های قفسه‌ی آبی نشر چشمه قرار گرفته است، اثری قصه‌گو و داستان‌محور است اما پیش از این‌ها روایت زندگی‌نامه مانندی از سرگذشت یکی از شخصیت‌های اصلی داستان، یونس شاهسوند، است؛ شخصیتی درون‌گرا، تنها و لوطی‌منش با زندگی‌ای سرشار از اتفاق‌های غیرمعمول. «آلابولا» داستان زندگی جوان دانشجویی است به همراه دو دوست صمیمی‌اش که از قافله‌ی سیاست کنار گذاشته می‌شوند و به قیل و ‌قال کاسبی می‌رسند. سرهای پرشوری که در نهایت، هر یک به نوع خاصی از انزوا پناه می‌برند تا حضور منفعل و در عین حال آزاردهنده‌ی مسائلی را که به ضمیر ناخودآگاه‌شان رانده‌اند، تاب بیاورند.

نقش سه شخصیت اصلی داستان را سه مرد ایفا می‌کنند: فتحی که مواد خوانده بود و ماشال و یونس که معدن خوانده بودند؛ «هر سه‌مان روی کاغذ معاند بودیم و حالا معادن را حضرات خانه‌ی تیمی ما فرض کرده بودند. لابد حق هم داشتند. از هم‌پالکی‌های ما خیلی‌ها لباس عقیده را درآورده بودند و لباس پلنگی پارتیزانی تن کرده بودند و رفته بودند چهار گوشه‌ی مملکت دنبال سنگرهای جدید؛ سردشت و سنندج و پاوه و گنبد و هر جا که راهِ درروِ بهتری داشت.» در زندگی هر کدام از این مردان، زنانی در نقش همسر، خواهر، دختر و معشوقه، حضور دارند اما همیشه در جایگاه نقش‌هایی درجه دو، فرعی و غیر‌محوری، و در بیشتر مواقع موقت و مقطعی. داستان در دنیایی مردانه در جریان است و اساس آن بر محور مناسبات، روابط و دوستی‌های مردانه، وفاداری به رفیق، حمایت و پشتیبانی از برادر و ... می‌گردد.

«آلابولا» از زبان یونس روایت می‌شود؛ راوی‌ای که بر خلاف آن چه که خود درباره‌ی خود می‌اندیشد، چندان هم بی‌دست و پا و گیج و سرگردان نیست. شخصیت درون‌گرایی که در بخش‌های بسیار زیادی از داستان، در حال روایت احساسات درونی خویش است به همراه بازگویی خاطراتی در ذهن، و پرسه زدن در هوایی که هرچند در تقویم، گذشته به حساب می‌آید اما درون ذهن پراکنده‌ی او جاری، زنده و اکنون قلمداد می‌شود: «هزار سال گذشت و دل نکردم بروم سردشت و دشت‌هایش را ببینم که می‌گفتند سبز است و انگور است و‌ زالزالک؛ و دوله‌تو حالا شده موزه‌ای که مردم را می‌برند که ببینند جایی را که روزی توش کسانی بودند که بعضی‌شان مثل من حالا حتی بعد از سی سال دل نمی‌کنند برگردند و تُف کنند به قبرِ پدر آن کس که آن روز من را آن طور وادار کرد پا از برف بکشم بیرون و بخواهم از ته دل داد بزنم که نکند خواهران‌مان آن قدر سیگار بکشند که دندان‌شان زرد شود. چرا از آن جا که هستم توی صف، کنار بقیه، تا برسم به آن نسناس این قدر ازم کنده می‌شود و این قدر کم و کوچک می‌شوم که بعد از سی سال هنوز پیِ کنج و کناری هستم زار بزنم برای مردی که یونس بود و دل داشت این هوا ...»

لحن و بیان راوی نیز بر حسب احساسات و احوال درونی‌اش متغیر است؛ گاه بسیار منطقی، عاقلانه و منحصر به فرد است؛ اما گاه از این کیفیت دور افتاده، کلیشه‌ای و شبیه به قهرمانان فیلم فارسی شده است: «هم دیالوگ‌هایش نخ‌نما بودند، هم فریدون بازیگر خوبی نبود، ولی حرفش حرف نداشت. عمری طول کشید که اگر خنده نیستیم، ماتم هم نباشیم. اول دل‌مان از هم سنگین شد، بعد سایه‌مان برای هم سنگین شد؛ چند وقت هم بد به هم پیچیدیم. کم‌کم دست به عصا با هم شوخی کردیم که مبادا شوخی به بیراهه برود. بهشت که نشدیم، ولی از دوزخ درآمدیم و رفتیم برزخ؛ تا چه پیش آید. بالأخره جرئت کردیم به فریدون زنگ بزنیم که "دل‌مون دیدنت رو خواسته" از آن به بعد هم این شد قانون، که نرویم پیش فریدون مگر وقتی که درست و سازیم.»

بستر جغرافیایی روایت «آلابولا» پهنه‌ی وسیعی از ایران است، از زنجان تا سمنان و از سردشت تا ساری. به همین دلیل است که گاه گفتگوهای داستان به زبان‌های بومی ایران همچون ترکی و مازندرانی، بیان می‌شوند. بستر تاریخی داستان نیز از سال‌های آخر پهلوی دوم آغاز می‌شود و تا امروز ادامه می‌یابد؛ از مخالفت‌های مبتنی بر حقوق مدنی دانشجویان در مورد مسائل سیاسی روزِ آن زمان تا زندانی شدن‌های قبل و بعد از انقلاب. «آلابولا» داستان ایدئولوژی‌های پراکنده و بی‌سر و سامانی است که همچون کشتیِ بی‌مقصدی از ساحل به ظاهر امن و تضمین‌شده‌ی مارکسیسم کمونیستی به راه می‌افتد، مارکسیسم اسلامی و دینی را تجربه و از آن عبور می‌کند، در طوفان نیهیلیسمِ بی‌مقدمه و بی‌دلیلی دست و پا می‌زند و سرانجام در ساحل فریبنده و خوش آب و هوای کاپیتالیسم پهلو می‌گیرد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...