59
کنون از ره رستم جنگجوی / یکی داستانست با رنگ و بوی
روزی رستم جهان‌پهلوان میهمانی ترتیب داد در شهری بنام نوند (در جوار آتشکده‌ی آذربرزین و کنار مرز ایران و توران) و پهلوانان ایران‌زمین را به این بزم دعوت نمود. پس بزرگان و پهلوانان ایران که طوس و گودرز و بهرام و گیو و گرگین و زنگه و گستهم و خراد بودند هر کدامشان با گردانی از مردان رزم‌جو سوی شهر نوند و مهمانی رستم شدند. چون بدان‌جا رسیدند دیگر نیاسودند که یا به چوگان بودند یا به تیراندازی و شکار یا ‌خور و نوش.

رستم

شبی در مستی، گیو به رستم گفت: ای پهلوان، اگر خواستیم به شکار برویم کمی آن‌سوی‌تر از مرز توران شکارگاه افراسیاب است؛ در آن نخچیرگاهِ پر شکار درآییم و شکارها بگیریم و گورها دربند کنیم. رستم به گیو گفت: هرچه تو بخواهی همان کنیم؛ سحرگاهِ فردا همگان برای شکار از مرز توران می‌گذریم و به نخچیر افراسیاب در می‌آییم و به دواندن اسب و شکار می‌پردازیم. مابقی پهلوانان نیز مخالفتی نکردند. سحرگاه چون پهلوانان از خواب برخاستند، همگان مرز توران را گذشتند و به شکارگاه افراسیاب درآمدند. یلان ایران‌زمین در آن نخچیرگاه خیمه زدند و نوشیدند و شکار نمودند و با شیران آن بیشه نبردیدند و این سور هفت روز به درازا کشید؛ پگاه روز هشتم رستم به‌پیش دیگر پهلوانان درآمد و به ایشان فرمود: خبر گذشتن ما از مرز ایران و درآمدنمان به این شکارگاه حتماً تا امروز به گوش افراسیاب رسیده است؛ بدون شک او این فرصت را از دست نمی‌دهد و سپاهی خواهد ساخت و به‌سوی ما خواهد آمد، پس ما باید بخشی از مردان خویش را طلایه‌دار بگماریم تا هرگاه لشکر افراسیاب بدین نزدیکی رسید، زودتر خبر را به ما رساند تا در جنگ غافلگیرمان ننماید. از میان آن پهلوانان، گرازه برخاست و فرماندگی طلایه‌داران را گردن گرفت و به پاسداری پرداخت. دیگر پهلوانان نیز به بزم و شکار سرگرم شدند و دلشان فارغ از افراسیاب شد.

شبی پیش از خواب به افراسیاب خبر آوردند که رستم و شش پهلوان نامی ایران با مردانی اندک به خاک توران درآمده‌اند و در شکارگاه او خیمه زده‌اند و در بزم و سور نشسته‌اند. پس افراسیاب تمام کارآزمودگان جنگی خویش را فراخواند و از آن پهلوانان ایرانی و رستم، داستان‌ها بر ایشان راند و در آخر به مردانش گفت: اکنون باید به‌سرعت سپاهی فراهم آوریم و به ایشان بی‌خبر بتازیم که اگر این یلان به چنگ ما درآیند دیگر شکست‌دادن کاووس‌شاه سخت نباشد. پس سی هزار شمشیرزن جنگ‌آور از چین و توران گزید و به‌سرعت به‌سوی شکارگاهش تاخت.

گرازه‌ی طلایه‌دار از دور سپاه بزرگی دید که به‌سوی شکارگاه در حال رسیدن است و درفش افراسیاب را بشناخت، پس به‌سرعت باد اسب خود را تازاند تا به نخجیرگاه رسید و دید رستم و پهلوانان در حال باده‌نوشی‌اند، روی به رستم گفت که ای پهلوان برخیز و از سور دست بشوی که افراسیاب با چنان لشکری بزرگ به این‌سوی می‌آید که دیگر بلندی و پستی بیابان به چشم نمی‌آید. رستم چون سخنان گرازه را شنید، خنده بر لبانش دوید و به پهلوان گفت: ای گرازه؛ پیروزی در بخت ماست، چرا باید تو از پادشاه ترکان و از گردوغبار سپاهش بترسی؟! گیرم سپاهیان توران یک‌صد هزار نفر باشند؛ ما را چه باک! اگر در این دشت تنها یکی از ما باشد برای کوفتن لشکر توران کافی است. حالا که گردانی از یلان و پهلوانان ایران اینجایند؛ هر کدام از ما برابر هزار نفر از ایشان. اگر شما پهلوانان هم نبودید و در این دشت تنها من بودم و اسبم، اگر روز کینه خواهی باشد همین یک‌تن من برابرشان کافی‌ام!

سپس رستم روی به ساقی مجلس نمود و فرمود از شراب مردافکن باز بر پیاله‌ها بریزند تا سرها گرم‌تر گردد. چون جام رستم لبالب از شراب شد پیش از سرکشیدن نام و یاد کاووس‌شاه را برد و سر کشید و باز جامی دیگر برایش پر شد. رستم آن جام میان پهلوانان نهاد و گفت: این جام را به یاد و نام طوس پهلوان چه کسی سر می‌کشد؟ پس دیگر پهلوانان به نشانه‌ی احترام از جای برخاستند و گفتند که ما از طوس و تو کمتریم و این باده بر ما زیاد است. رستم نگاه بر برادرش زواره نمود، زواره چون نمی‌خواست جام برادر بر زمین بماند پیاله را برداشت و یاد کاووس‌شاه و طوس پهلوان کرد و هرچه در پیاله بود سرکشید. بعد به‌رسم ادب زمین را پیش برادر پهلوانش بوسید. رستم به برادر کوچک‌تر و پهلوانش آفرین داد و فرمود از جام می برادر، تنها برادر می‌تواند بنوشد.

گیو پهلوان از جای برخاست و روی به رستم گفت: ای مایه‌ی افتخار شاهان و پهلوانان دیگر می‌خواری بس است! من و مردانم می‌رویم به‌سوی پلی که بر رودخانه هست تا راه سپاهیان افراسیاب را ببندیم و نگذاریم او از رود بگذرد و درگیری را سر می‌کنیم تا شما و دیگر یلان سلاح بپوشید و برسید. پس دو زاغه کمان برگرفت و بر پشت اسب نشست و به‌سرعت به‌سوی پل تاخت، چون به نزدیکی پل رسید پرچم افراسیاب تورانی را بدید که پیشاپیش سپاهش از روی پل گذشته بود و این‌سوی رودخانه رسیده بود.

در این حال رستم نیز لباس رزم را به تن کرد و بر پشت رخش نشست و سوی لشکر افراسیاب تاخت. چون افراسیاب رستم را در لباس رزم دید دلش از ترس بریخت و هوش از سرش برفت. پشت رستم دیگر یلان و پهلوانان ایران‌زمین رسیدند؛ گردانی از سرفرازان، درحالی‌که شمشیرهای خود را بیرون کشیده بودند. گیو پهلوان بسان شیری که شکار را دنبال کند به قلب لشکر افراسیاب تاخت و با گرزش از سپاهیان دژخیم بسیاری را کوفت و بر زمین انداخت. شمشیر زنان و مزدوران چینی سپاه افراسیاب از ترس گیوِ رزم‌جوی راه گریز را گرفتند و پراکنده شدند.
...
افراسیاب در پشت لشکرش سوار بر اسب آهسته حرکت می‌کرد و در اندیشه بود. پس دستور داد پهلوانان توران به حضورش برسند. روی به ایشان نمود و گفت: از سپاهیانمان بسیاری کشته شدند؛ پس به‌سوی پیرانِ پهلوان اشاره کرد و از او پرسید: ای پهلوان! اینجا دشت رزم است یا جایگاه خواب لشکر توران؟! پیش از جنگ سخنان دیگر می‌راندید و رزم‌جو از ایران طلب می‌کردید، ما هم فکر کردیم شما شیران میدان جنگید؛ اما امروز در این دشت من اثری از شیر نمی‌بینم؛ بلکه مشتی روباه لشکر توران زمین را ساخته! تو مگر پهلوان نامی توران زمین نیستی؟! پس شمشیرت را بکش و برو گردان ایران را در هم کوب، اگر پیروز گردی شاهی ایران‌زمین را به تو می‌بخشم.

پیران که این سخن افراسیاب بشنید به‌سوی لشکریان توران رفت و ده‌هزار شمشیرزن را برگزید و چون گدازه‌ی آتش به‌سوی رستم یورش برد که نیک می‌دانست اگر رستم را بکشد، کمر گردان ایران‌زمین خم می‌شود.

رستم چون پیران و لشکرش را دید؛ چون شیر سپر را بر روی سرش گرفت و شمشیر برکشید و رخش را چون موج دریا به‌سوی پیران و سوارانش تازاند و بسیاری از ایشان را کشت و تارومار نمود. افراسیاب که شاهد دلاوری‌های رستم و کشتار مردانش بود با خود اندیشید اگر این جنگ بدین‌گونه تا غروب خورشید به درازا کشد دیگر از ما مردی برای جنگ نخواهد ماند؛ پس باید تدبیر جنگی دیگری انداخت. شاه توران دیگر پهلوانش که الکوس نام داشت را فراخواند و به او گفت: پیش از امروز روزی نبود که بدی ایرانیان را به ما یادآور نشوی و هرجا می‌گفتی آرزومندی در میدان جنگی گیو و رستم را به تیغ تیزت از میان دونیم کنی! پس امروز کو آن باد و آتشت؟! بیا، این گوی و این میدان.

الکوس که این سخنان افراسیاب را شنید بر پشت اسبش، شبرنگ نشست و نعره‌کشان سوی گردان ایران‌زمین تاخت و هزار سوار جنگ‌آور از پشتش تاختند. در میان میدان زواره در جنگ با تورانیان بود، چون شباهت میان زواره و رستم بسیار بود، الکوس گمان کرد که رستم را دیده! پس به‌سوی زواره یورش برد و آن دو پهلوان به هم آویختند و چنان بر هم شمشیر زدند که شمشیرها شکست و هر دو دست بر گرزها بردند. الکوس گرز چون کوه خود را به پهلوی زواره کوفت و برادر رستم از اسب فروافتاد و نقش بر زمین شد و از هوش برفت. الکوس چالاک از اسب فروآمد و خنجر از میان برکشید تا سر هماورد را از تن جدا کند که ناگاه رستم این صحنه را بدید و نعره‌کشان سوی الکوس تاخت. الکوس که نعره‌ی رستم را شنید گویا جان از بدن تهی نمود و خنجر را بر زمین پرتافت و از ترس زین اسبش را بگرفت و از میدان گریخت. رستم نیز در پی‌اش رخش را تازاند. وقتی به او رسید؛ بر سر یل توران زمین فریاد کشید و گفت: به تو چه کس نام پهلوان داده! تو که هنوز به جنگِ چنگال شیر نیامده‌ای؟! پس رستم نیزه‌اش را کشید و چنان پر زور بر میان زره الکوس زد که نیزه از جوشن پولادین بگذشت و پیکر الکوس پر از خون‌جگرش شد. پس با نیزه‌اش جنازه‌ی الکوس را برداشت و چون لخته کوهی بر زمین کوفت.

لشکریان توران حیران و ترسان تنها نگاه می‌کردند این قدرت‌نمایی جهان‌پهلوان را. زواره که از دستش خون می‌رفت از زمین برخاست و با درد بسیار بر پشت اسب نشست. پس از این پهلوانیِ رستم دیگر یلان گردانِ ایران‌زمین هر کدام گرزهای گران خود را برکشیدند و با مردانشان به‌سوی تورانیان تاختند و چنان از دژخیم کشتند که زمین سرخگون از خون ترکان گردید و تپه‌هایی از جنازه‌ی تورانیان در هر گوشه میدان جمع گردید. آن چنان جنازه در زمین بسیار بود که دیگر سپاهیان توران توان حرکت در میدان نداشتند.

رستم که حال سپاه توران را چنین دید، اسبش را تازاند به‌سوی افراسیاب و روی زین قدری جلو آمد و در گوش رخش گفت: ای بهترین یار من، در دنبال‌کردن افراسیاب سُستی نکن که من جانِ افراسیاب شاه را به یاری تو می‌گیرم و از خونش سنگ‌های این دشت را سرخ می‌کنم. چون آواز رستم به گوش رخش رسید آن اسب چنان گرم به تاختن شد که گویی پر درآورده بود. افراسیاب که آمدن رخش و رستم را دید؛ به سمت توران گریخت. در درنگی رستم کمند را بگشاد و بر سر چرخاند و به‌سوی شاه توران انداخت تا او را به بند کشد که شاه توران روی اسب بدنش را دزدید و کمند به زین اسبش خورد و وی از چنگال رستم جَست و چون زیر پایش اسبی چالاک و چابک بود، بسان باد و گرد دور شد؛ درحالی‌که از ترس دهانش خشک و تنش پر از عرق بود. از پی شاه فراری توران هرچه از سپاه ترکان باقی بود در پیش گریختند و حتی پی کشتگان خود را نگرفتند. پس بسیار اسب‌ با زین‌های طلایی و شمشیر و کلاه‌خود زرین و دیگر چیزهای گران‌مایه برای گردان ایران‌زمین بماند.

بعد از آن پهلوانان ایران نامه‌ای برای کاووس‌شاه نوشتند که در نخچیرگاه چگونه درآمدند و چه جنگی شد و چه لشکری از تورانیان کشته شد و در آخر نوشتند که از پهلوانان ایران‌زمین هیچ‌کس کشته نشد و تنها زواره از اسب بر زمین افتاد و بس. پس یلان و پهلوانان دو هفته‌ی دیگر در آن شکارگاه به شادی و رامش ماندند و هفته‌ی سوم تمام ایشان به‌سوی درگاه کاووس‌شاه رفتند تا او را ببینند.
باری، فراموش نکنیم روزهای خوب نیز مانند روزهای بد می‌گذرند، پس غم جهان خوردن کار مردم خردمند نباشد.
سخن‌های این داستان شد به بُن / ز سهراب و رستم سرایم سُخن

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...
نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...